.
🪷🦢🪷🦢🪷🦢🪷🦢🪷
🦢🪷🦢🪷🦢
🪷🦢🪷
🦢
🪷 #آمیـــــن 🪷
#پارت_620
مینو هم که انگار متوجه نیت من شده بود با خنده گفت:
- آره دختر عمو! چه بخوای چه نخوای اینجا پیش ما موندگاری!
بالاخره یه لبخند روی لب های خشک شده اش اومد. باید به یگانه میگفتم قایمکی صبحونه بیاره براش. معلوم بود خیلی گرسنه اس!
نیم ساعت توی اتاق موندیم تا کسی خبر دار نشه. یگانه هم صبحونه رو آورد بالا اتاق مینو و باهم صبحونه خوردیم.
بیچاره نازگل چای رو داغ داغ سر میکشید. میسوخت اما براش مهم نبود. تو دلم پوزخندی به خانواده های قشنگمون زدم.
هر کس دلیل خاصی رو برای فرار از پدر و مادر و گذشته اش داشت. من، مینو، کبریا نازگل و آبان! هیچکدوم زندگی های درستی نداشتیم.
چقدر ترحم برانگیز اما کسایی که حسرت داشتن خانواده روی دلشون میمونه ارزش واقعی کلمه خانواده رو میدونن.
ما چند نفر درسته مفهوم خانواده رو متوجه نشدیم، ولی میتونیم در کنار هم خانواده خوبی رو بسازیم.
ما قسمت سیاه خانواده رو دیدیم. حالا میتونیم اون رو حذف یا اصلاح کنیم. ما طعم بچگیه تباه شده رو چشیدیم، حالا میتونیم اونو از زندگی بچه هامون حذف کنیم.
مشغول حرف زدن بودیم. اطلاعات میدادیم و اطلاعات می گرفتیم که صدای گوشیم بلند شد. نگران بودم.
نفس عمیقی کشیدم و به صفحه موبایل خیره شدم.
- حل شد! خیالتون راحت.
***
" کبریا "
- تو که هنوز نشستی. پاشو بریم دیگه.
اخمی کردم و چشم از پرونده ها برداشتم.
- کجا بیام آبان؟ نمیبینی کلی کار ریخته رو سرم؟
پوفی کشید و پرونده رو از دستم گرفت.
- هنوز به خاطر ماجرای خواهرت از دستت عصبانی ام.
اما الان این مهم نیست.
دختر بیچاره به خاطر تو بلند شده اومده به اون عمارت.
بعد میخوای شب اول بمونی تو شرکت.
خیره نگاهش کردم. راست میگفت ولی هنوز دلم به قدری قوی نبود که تو صورت نازگل نگاه کنم.
همون لحظه اول که دیدمش و قلبم وایستاد برام کافی بود. حتی موقع صحبت تو حیاط هم درست و حسابی به صورتش نگاه نکردم.
آبان که سکوتم رو دید، بازوم رو گرفت و گفت:
- آفرین پسر خوب بلند شو بریم پیش خواهرت.
ناچار بلند شدم و پالتوم رو برداشتم. سوار آسانسور شدیم که آبان پرسید:
- حالا چی میشه؟ با حرف هایی که به کیوان زدی به نظرت اقدام بعدیش چیه؟
دکمه رو زدم و شونه هام رو بالا انداختم.
- نمیدونم! فعلا باید خودش رو جمع و جور کنه.
خیلی به هم ریخت.
گفته بودم نازگل چقدر براش مهمه مگه نه؟
سرش رو تکون داد و چشماش رو ریز کرد.
- الان از نظرش تو دوستی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- اولش چقدر اصرار کردم که خونسرد باشه و آرامش خودش رو حفظ کنه.
بعد که بهش گفتم حالش خراب شد. یه لیوان آب که دادم دستش افتاد به دست و پای من!
" توروخدا کبریا نازگل رو برگردون پیش من" و "نذار پیش همایون بمونه" و اینطور التماس ها.
آسانسور ایستاد. بیرون اومدیم که آبان با خنده پرسید:
- خب تو چی گفتی؟
خندیدم و گفتم:
- پدر عزیزم من هر کاری از دستم بر بیاد برای نجات خواهرم از دست اون غول بی شاخ و دم انجام میدم.
دست خودم نبود. تو دلم عروسی به پا شده بود. حال کردم وقتی چهره داغون و نا امیدش رو دیدم. عشق کردم. دلم خنک شد.
حالا می فهمید گرفتن عزیزترینش اونم با زور چه دردی داره
این رمان مختص چنل #تاوان_عشق بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل تاوان عشق #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.
به قلم: 🌻MΔRJΔΠ🌻
*_*_*_*_*_*_*
دوستای گلم اگر رمان های ما رو دوست دارید رمان دیگه ما به اسم #بیشرمانه از امروز تو کانال بانوی امروز پارت گذاری میشه می تونید اونجا بخونید ، یه کار متفاوت و خاص🥰👇
https://t.me/banoyeemroz
🪷🦢🪷🦢🪷🦢🪷🦢🪷
🦢🪷🦢🪷🦢
🪷🦢🪷
🦢
🪷 #آمیـــــن 🪷
#پارت_620
مینو هم که انگار متوجه نیت من شده بود با خنده گفت:
- آره دختر عمو! چه بخوای چه نخوای اینجا پیش ما موندگاری!
بالاخره یه لبخند روی لب های خشک شده اش اومد. باید به یگانه میگفتم قایمکی صبحونه بیاره براش. معلوم بود خیلی گرسنه اس!
نیم ساعت توی اتاق موندیم تا کسی خبر دار نشه. یگانه هم صبحونه رو آورد بالا اتاق مینو و باهم صبحونه خوردیم.
بیچاره نازگل چای رو داغ داغ سر میکشید. میسوخت اما براش مهم نبود. تو دلم پوزخندی به خانواده های قشنگمون زدم.
هر کس دلیل خاصی رو برای فرار از پدر و مادر و گذشته اش داشت. من، مینو، کبریا نازگل و آبان! هیچکدوم زندگی های درستی نداشتیم.
چقدر ترحم برانگیز اما کسایی که حسرت داشتن خانواده روی دلشون میمونه ارزش واقعی کلمه خانواده رو میدونن.
ما چند نفر درسته مفهوم خانواده رو متوجه نشدیم، ولی میتونیم در کنار هم خانواده خوبی رو بسازیم.
ما قسمت سیاه خانواده رو دیدیم. حالا میتونیم اون رو حذف یا اصلاح کنیم. ما طعم بچگیه تباه شده رو چشیدیم، حالا میتونیم اونو از زندگی بچه هامون حذف کنیم.
مشغول حرف زدن بودیم. اطلاعات میدادیم و اطلاعات می گرفتیم که صدای گوشیم بلند شد. نگران بودم.
نفس عمیقی کشیدم و به صفحه موبایل خیره شدم.
- حل شد! خیالتون راحت.
***
" کبریا "
- تو که هنوز نشستی. پاشو بریم دیگه.
اخمی کردم و چشم از پرونده ها برداشتم.
- کجا بیام آبان؟ نمیبینی کلی کار ریخته رو سرم؟
پوفی کشید و پرونده رو از دستم گرفت.
- هنوز به خاطر ماجرای خواهرت از دستت عصبانی ام.
اما الان این مهم نیست.
دختر بیچاره به خاطر تو بلند شده اومده به اون عمارت.
بعد میخوای شب اول بمونی تو شرکت.
خیره نگاهش کردم. راست میگفت ولی هنوز دلم به قدری قوی نبود که تو صورت نازگل نگاه کنم.
همون لحظه اول که دیدمش و قلبم وایستاد برام کافی بود. حتی موقع صحبت تو حیاط هم درست و حسابی به صورتش نگاه نکردم.
آبان که سکوتم رو دید، بازوم رو گرفت و گفت:
- آفرین پسر خوب بلند شو بریم پیش خواهرت.
ناچار بلند شدم و پالتوم رو برداشتم. سوار آسانسور شدیم که آبان پرسید:
- حالا چی میشه؟ با حرف هایی که به کیوان زدی به نظرت اقدام بعدیش چیه؟
دکمه رو زدم و شونه هام رو بالا انداختم.
- نمیدونم! فعلا باید خودش رو جمع و جور کنه.
خیلی به هم ریخت.
گفته بودم نازگل چقدر براش مهمه مگه نه؟
سرش رو تکون داد و چشماش رو ریز کرد.
- الان از نظرش تو دوستی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- اولش چقدر اصرار کردم که خونسرد باشه و آرامش خودش رو حفظ کنه.
بعد که بهش گفتم حالش خراب شد. یه لیوان آب که دادم دستش افتاد به دست و پای من!
" توروخدا کبریا نازگل رو برگردون پیش من" و "نذار پیش همایون بمونه" و اینطور التماس ها.
آسانسور ایستاد. بیرون اومدیم که آبان با خنده پرسید:
- خب تو چی گفتی؟
خندیدم و گفتم:
- پدر عزیزم من هر کاری از دستم بر بیاد برای نجات خواهرم از دست اون غول بی شاخ و دم انجام میدم.
دست خودم نبود. تو دلم عروسی به پا شده بود. حال کردم وقتی چهره داغون و نا امیدش رو دیدم. عشق کردم. دلم خنک شد.
حالا می فهمید گرفتن عزیزترینش اونم با زور چه دردی داره
این رمان مختص چنل #تاوان_عشق بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل تاوان عشق #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.
به قلم: 🌻MΔRJΔΠ🌻
*_*_*_*_*_*_*
دوستای گلم اگر رمان های ما رو دوست دارید رمان دیگه ما به اسم #بیشرمانه از امروز تو کانال بانوی امروز پارت گذاری میشه می تونید اونجا بخونید ، یه کار متفاوت و خاص🥰👇
https://t.me/banoyeemroz