#پارت_57
#قلب_مرا_برده_به_تاراج
#شبنم_سعادتی
وقتی به قسمت هموارتری از جاده رسید فکری به سرش زد و بیمعطلی اجرایش کرد. ماشین امیر هنوز هم سد راهش بود. به سمت راستش نگاه کرد، حدود دویست متری از حاشیهی جاده، خاکی بود.
ماشین را در خاکی انداخت و با سرعت زیادی از سمتی که ممنوع بود سبقت گرفت.
ارسلان و امیر جا خورده به ماشین مهتا چشم دوختند که به سرعت از سمت راستشان رد شد. حتی برای ثانیهای امیر تعادلش را از دست داد و فرمان در دستش تاب خورد.
ارسلان با حرص دست روی بوق انداخت و همزمان از پنجره داد زد:
-زیر آبی نداشتیما، میخوای جلوتر ماشینو بخوابونن؟!
دخترها از این حرکت مهتا آنقدر کیفور بودند که به داد و بیدا ارسلان اهمیت ندادند. مهتا هنوز سرعتش را کم نکرده بود و داشت کمکم به پیچ نزدیک میشد.
امیر مدام برایش بوق و چراغ زد که سرعتش را کم کند و وقتی دید مهتا اعتنایی نمیکند، مجبور شد سرعتش را زیاد کند تا به او برسد.
از شانس بدش از یکی از جادههای خاکیای که از دل کوه بیرون میزد کامیونی بیرون آمد و جلوی ماشین امیر حرکت کرد. کامیون مانع دید امیر به ماشین مهتا شد.
جاده هم به قسمتهای بد و پرشیب رسیده بود و مسیر روبرو را نمیتوانست ببیند تا از کامیون سبقت بگیرد و به مهتا برسد.
حدود چهارصد متری پشت کامیون با سرعت خیلی کم در پیچهای پی در پی در حال حرکت بودند. عاقبت از رد کردن کامیون ناامید شد و با اعصابی خرد شمارهی مهتا را گرفت.
-الو کجایی مهتا؟
مهتا با خونسردی پاسخ داد:
-دارم میرونم دیگه، شما چرا عقب موندین؟
#قلب_مرا_برده_به_تاراج
#شبنم_سعادتی
وقتی به قسمت هموارتری از جاده رسید فکری به سرش زد و بیمعطلی اجرایش کرد. ماشین امیر هنوز هم سد راهش بود. به سمت راستش نگاه کرد، حدود دویست متری از حاشیهی جاده، خاکی بود.
ماشین را در خاکی انداخت و با سرعت زیادی از سمتی که ممنوع بود سبقت گرفت.
ارسلان و امیر جا خورده به ماشین مهتا چشم دوختند که به سرعت از سمت راستشان رد شد. حتی برای ثانیهای امیر تعادلش را از دست داد و فرمان در دستش تاب خورد.
ارسلان با حرص دست روی بوق انداخت و همزمان از پنجره داد زد:
-زیر آبی نداشتیما، میخوای جلوتر ماشینو بخوابونن؟!
دخترها از این حرکت مهتا آنقدر کیفور بودند که به داد و بیدا ارسلان اهمیت ندادند. مهتا هنوز سرعتش را کم نکرده بود و داشت کمکم به پیچ نزدیک میشد.
امیر مدام برایش بوق و چراغ زد که سرعتش را کم کند و وقتی دید مهتا اعتنایی نمیکند، مجبور شد سرعتش را زیاد کند تا به او برسد.
از شانس بدش از یکی از جادههای خاکیای که از دل کوه بیرون میزد کامیونی بیرون آمد و جلوی ماشین امیر حرکت کرد. کامیون مانع دید امیر به ماشین مهتا شد.
جاده هم به قسمتهای بد و پرشیب رسیده بود و مسیر روبرو را نمیتوانست ببیند تا از کامیون سبقت بگیرد و به مهتا برسد.
حدود چهارصد متری پشت کامیون با سرعت خیلی کم در پیچهای پی در پی در حال حرکت بودند. عاقبت از رد کردن کامیون ناامید شد و با اعصابی خرد شمارهی مهتا را گرفت.
-الو کجایی مهتا؟
مهتا با خونسردی پاسخ داد:
-دارم میرونم دیگه، شما چرا عقب موندین؟