#پارت_45
#قلب_مرا_برده_به_تاراج
#شبنم_سعادتی
-اون دختر غریبه نیست مهتا،همسایهی دیوار به دیوارمونن. مثل درسا برام میمونه، دوست ندارم بهش بیاحترامی بشه!
در واقع امیر خودش هم به خاطر شکستن دل سوگل عذاب وجدان داشت و حالا با شماتت مهتا به نوعی میخواست خودش را خالی میکرد. مهتا کیفش را به تندی روی دوشاش انداخت و از امیر رو گرفت.
-بهتره من برم، امروز انگار حوصله نداری!
قبل از اینکه از جایش جم بخورد، امیر از روی سکو پایین آمد و بازوی مهتا را در هوا نگه داشت.
-کجا مهتا؟ تو که تازه از راه رسیدی! من خوبم، فقط یکم گرما زده شده بودم، این بحثا هم اعصابمو به هم ریخت. بیا بریم تو یه چیز خنک بزنیم.
امیر دستش را کشید تا او را به داخل خانه ببرد، اما مهتا از جایش تکان نخورد و گفت:
-صبر کن امیر.
امیر به صورت او خیره شد.
-چیزی شده؟
مهتا تبسمی زد و گفت:
-نه، خواستم بپرسم امشب قراره صیغهی محرمیت بینمون خونده شه؟
-آره امشبه. آخر هفته هم مراسم عقده، چطور؟
مهتا قدمی به او نزدیک شد. دست امیر را گرفت و با آن صدای نازکش زمزمه کرد:
-ببین امیر؛ اون روز جلوی خانوادهها چیزی نگفتم، اما من نمیخوام مهریه داشته باشم.
امیر با گنگی نگاهش کرد.
-یعنی چی؟!
-یعنی خوشم نمیآد مهریه تضمین خوشبختیمون باشه. از طرفی هم من به مال و اموال تو چشمی ندارم، واسه من خودت و شخصیتی که داری از همه چی مهمتره!
امیر بر خلاف او با لحن خشکی گفت:
-مگه هر کی مهریه میخواد به مال و اموال طرف چشم داره؟ بدون مهریه هم مگه میشه؟
مهتا بازوی او را چسبید و با ناز گفت:
-آره چرا نشه؟ من فقط چند شاخه گل سرخ میخوام مهرم باشه. وقتی که مطمئنم با تو خوشبختترین دختر دنیا میشم، دیگه چه نیازی به گروکشی هست؟
https://t.me/joinchat/JXipKkrl-Ze84oBf5nRewg
نقد💜
#قلب_مرا_برده_به_تاراج
#شبنم_سعادتی
-اون دختر غریبه نیست مهتا،همسایهی دیوار به دیوارمونن. مثل درسا برام میمونه، دوست ندارم بهش بیاحترامی بشه!
در واقع امیر خودش هم به خاطر شکستن دل سوگل عذاب وجدان داشت و حالا با شماتت مهتا به نوعی میخواست خودش را خالی میکرد. مهتا کیفش را به تندی روی دوشاش انداخت و از امیر رو گرفت.
-بهتره من برم، امروز انگار حوصله نداری!
قبل از اینکه از جایش جم بخورد، امیر از روی سکو پایین آمد و بازوی مهتا را در هوا نگه داشت.
-کجا مهتا؟ تو که تازه از راه رسیدی! من خوبم، فقط یکم گرما زده شده بودم، این بحثا هم اعصابمو به هم ریخت. بیا بریم تو یه چیز خنک بزنیم.
امیر دستش را کشید تا او را به داخل خانه ببرد، اما مهتا از جایش تکان نخورد و گفت:
-صبر کن امیر.
امیر به صورت او خیره شد.
-چیزی شده؟
مهتا تبسمی زد و گفت:
-نه، خواستم بپرسم امشب قراره صیغهی محرمیت بینمون خونده شه؟
-آره امشبه. آخر هفته هم مراسم عقده، چطور؟
مهتا قدمی به او نزدیک شد. دست امیر را گرفت و با آن صدای نازکش زمزمه کرد:
-ببین امیر؛ اون روز جلوی خانوادهها چیزی نگفتم، اما من نمیخوام مهریه داشته باشم.
امیر با گنگی نگاهش کرد.
-یعنی چی؟!
-یعنی خوشم نمیآد مهریه تضمین خوشبختیمون باشه. از طرفی هم من به مال و اموال تو چشمی ندارم، واسه من خودت و شخصیتی که داری از همه چی مهمتره!
امیر بر خلاف او با لحن خشکی گفت:
-مگه هر کی مهریه میخواد به مال و اموال طرف چشم داره؟ بدون مهریه هم مگه میشه؟
مهتا بازوی او را چسبید و با ناز گفت:
-آره چرا نشه؟ من فقط چند شاخه گل سرخ میخوام مهرم باشه. وقتی که مطمئنم با تو خوشبختترین دختر دنیا میشم، دیگه چه نیازی به گروکشی هست؟
https://t.me/joinchat/JXipKkrl-Ze84oBf5nRewg
نقد💜