#پارت_15
مهتا به طور کامل از مغازه خارج شد. امیر برخاست. مسخشده تا جلوی مغازه رفت و تکیهاش را به در شیشهای داد. طبق معمول ممد لشکری پادوی مغازهی روبرویی عاطل و باطل جلوی فروشگاه میچرخید، در همان حین یک آن چشمش به مهتا خورد.
نگاه هیزش را روی هیکل تویِ چشم او چرخاند و « جووون» غلیظی گفت.
سر مهتا لحظهای سمت ممدلشکری چرخید و اخم پررنگی تحویلش داد. نیش ممد بیشتر شل شد و قدمی عقبگرد کرد تا برجستگیهای بدن مهتا را راحتتر تماشا کند، اما ناغافل از پشت به چیزی اصابت کرد. به عقب چرخید و با دیدن امیر اقتدار پشت سرش قالب تهی کرد.
امیر بیشتر اوقات کله سحر مغازه میآمد و آخر وقت خارج میشد. تابحال پیش نیامده بود که امیر را جلوی مغازه ببیند. سخت جا خورد و به هول و ولا افتاد. امیر بازوی استخوانی ممد را لای دو انگشتش محکم فشرد و دندانی به هم چفت کرد:
-مرتیکهی الاغ بهت نگفته بودم تو این راسته چشمت رو ناموس مردم نچرخه؟!
ممد نالید:
-آقا بخدا خبطی از من سر نزد!
امیر فکش را سخت منقبض کرد:
-موقر نمیآی؟ آره؟!
بعد گردنش را داخل مغازه کج کرد و نعره زد:
-ارسلان...اینو میزنیش یا بزنمش؟!
#قلبمرابردهبهتاراج
#شبنمسعادتی
مهتا به طور کامل از مغازه خارج شد. امیر برخاست. مسخشده تا جلوی مغازه رفت و تکیهاش را به در شیشهای داد. طبق معمول ممد لشکری پادوی مغازهی روبرویی عاطل و باطل جلوی فروشگاه میچرخید، در همان حین یک آن چشمش به مهتا خورد.
نگاه هیزش را روی هیکل تویِ چشم او چرخاند و « جووون» غلیظی گفت.
سر مهتا لحظهای سمت ممدلشکری چرخید و اخم پررنگی تحویلش داد. نیش ممد بیشتر شل شد و قدمی عقبگرد کرد تا برجستگیهای بدن مهتا را راحتتر تماشا کند، اما ناغافل از پشت به چیزی اصابت کرد. به عقب چرخید و با دیدن امیر اقتدار پشت سرش قالب تهی کرد.
امیر بیشتر اوقات کله سحر مغازه میآمد و آخر وقت خارج میشد. تابحال پیش نیامده بود که امیر را جلوی مغازه ببیند. سخت جا خورد و به هول و ولا افتاد. امیر بازوی استخوانی ممد را لای دو انگشتش محکم فشرد و دندانی به هم چفت کرد:
-مرتیکهی الاغ بهت نگفته بودم تو این راسته چشمت رو ناموس مردم نچرخه؟!
ممد نالید:
-آقا بخدا خبطی از من سر نزد!
امیر فکش را سخت منقبض کرد:
-موقر نمیآی؟ آره؟!
بعد گردنش را داخل مغازه کج کرد و نعره زد:
-ارسلان...اینو میزنیش یا بزنمش؟!
#قلبمرابردهبهتاراج
#شبنمسعادتی