بچهمار کوچک، بزرگ میشود. به هوایی که میبلعد عشق میورزد؛ به آب، به خاک، به سنگ، عشق میورزد. اما بیآنکه بداند، چیزی آرامآرام در درونش به زهر تبدیل میشود. بچهمار روزی از زهر پنهاندرجانش آگاه خواهد شد؛ آنگاه شاید بغضی گلویش را به هم بدوزد و خودش را نفرین کند. گریه نکن بچهمار، بختت را نفرین نکن بچهمار، طالع تو نیز چنین بوده که در سینه قلبی عاشق و در زیر دندان کیسهی زهر داشته باشی. هرگاه تو را ببینند، فریاد میزنند مار مار! تا آخرین توانشان تو را تعقیب میکنند، تمام راهها بر تو بسته میشود، تمام روزنهها، و
تنها یک راه برایت میماند، از سر تا دمت؛ آن راه خودت هستی بچهمار، عزیزترین کس خودت هستی بچهمار. کجا فرار خواهی کرد؟ با این دنیای ظالم چه خواهی کرد؟ بارها پوست خواهی انداخت ولی هرگز از خودت جدا نخواهی شد.
✍ رامیز روشن
P1 |
P2 |
P3 |
P4 P5 |
P6 |
P7 |
P8🚀 @Proxy_Station