🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#Part187
#رمان_دانشجوی_شیطون_بلا2
_برای سقط دیگه...
وا رفته سر جام بی حرکت موندم مامان که انگار توی حال و هوای خودش نیست و وحشت کرده بود به سمت کمد لباسیم رفت و یه دست لباس به سمتم گرفت
_زود باش بلند شو بپوش
_ولی من نمیخوام بچه هام رو بکشم
_یعنی چی پاشو ببینم نک....
انگار تازه متوجه حرفم شده باشه بهت زده گفت :
_چی ؟! بچه هات ؟؟
سری تکون دادم
_آره دوقلوهام
پاهاش سست شد و روی زمین نشست
و ناباور بدون پلک زدن به گوشه ای خیره شد معلوم بود شوکه شده
پس بلند شدم و به سمتش رفتم و کنارش روی زمین نشستم و دستاش رو گرفتم هرچی بود مادر بود و دلسوز ، پس باید باهاش درد و دل میکردم شاید دلش به حالم سوخت و کمکم کرد
شروع کردم درد و دل کردن باهاش ، از همه چی گفتم از غم هام از ترس هام از گذشته ی سختی که پشت سر گذاشتم
از علاقه ام به نیما از اینکه چی شد که وقتی به خودم اومدم دیدم عاشقش شدم اینقدر گفتم و گفتم که وقتی به خودم اومدم صورتم از اشک خیس بود
و دستای مامان بودن که صورتم رو قاب گرفته و با چشمای اشکی صورتم رو نوازش میکرد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#Part187
#رمان_دانشجوی_شیطون_بلا2
_برای سقط دیگه...
وا رفته سر جام بی حرکت موندم مامان که انگار توی حال و هوای خودش نیست و وحشت کرده بود به سمت کمد لباسیم رفت و یه دست لباس به سمتم گرفت
_زود باش بلند شو بپوش
_ولی من نمیخوام بچه هام رو بکشم
_یعنی چی پاشو ببینم نک....
انگار تازه متوجه حرفم شده باشه بهت زده گفت :
_چی ؟! بچه هات ؟؟
سری تکون دادم
_آره دوقلوهام
پاهاش سست شد و روی زمین نشست
و ناباور بدون پلک زدن به گوشه ای خیره شد معلوم بود شوکه شده
پس بلند شدم و به سمتش رفتم و کنارش روی زمین نشستم و دستاش رو گرفتم هرچی بود مادر بود و دلسوز ، پس باید باهاش درد و دل میکردم شاید دلش به حالم سوخت و کمکم کرد
شروع کردم درد و دل کردن باهاش ، از همه چی گفتم از غم هام از ترس هام از گذشته ی سختی که پشت سر گذاشتم
از علاقه ام به نیما از اینکه چی شد که وقتی به خودم اومدم دیدم عاشقش شدم اینقدر گفتم و گفتم که وقتی به خودم اومدم صورتم از اشک خیس بود
و دستای مامان بودن که صورتم رو قاب گرفته و با چشمای اشکی صورتم رو نوازش میکرد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃