#قسمت_هفتم
احساس بی حالی و گرفتگی میکنم روتخت دراز میکشم چشمامو میبندم و به اتفاقات امروز فکر میکنم
به کامران خوش خیال با اون لبخند عصبی کننده و رو مخش ..
به کیخسرو که کامرانو دشمن خودش میدونه و میخواد از طریق من بهش ضرر و زیان برسونه...
تو این مدت بو بردم کیخسرو خیلی چیزا رو از من مخفی کرده !
فقط حرفایی که برای همه معلوم و رو بوده رو بازگو کرده نه اون مجهولاتی که داره مخمو میخوره...
اشتباه من اونجایی بود که بدون تحقیق ،بدون اینکه بفهمم طرف مقابلم کیه وارد این بازی مسخره شدم !
اگه بتونم دلیل و بهونه ی خوبی جور کنم و از این بازی کسل کننده فاصله بگیرم عالی میشه اما تهدیدهای کیخسرو کارو برام سخت کرده !
وقتی به تهش فکر میکنم دچار تشویش و نگرانی میشم و دلشوره ی بدی سراغم میاد ، درست مثل الان !!
و این اضطراب بی خوابم میکنه ....
ممکنه روزی برسه منبع آرامشی پیدا کنم و این روزای بد و ناخوش تموم شه؟
از داخل کشو قرص آرام بخش قوی ای رو برمیدارم و میخورم به امید اینکه وقتی بیدار میشم از شر این آشفتگی روحی و روانی خلاص شده باشم...
×××
_مامان ؟ مامان! توروخدا یکی بیاد کمک کنه ... مامانم داره میسوزه ...نجاتش بدین ...
هر چی میگذره شعله ی آتیش بیشتر میشه و شانس نجات مامان و آرمان کمتر
صدای جیغ های گوشخراش مامانم قطع شده و فقط آتیشه که قدرتشو به رخم میکشه!
کیخسرو رو میبینم با یه چوب که سرش آتیش روشنه به طرفم میاد ،چوب در حال سوختنو دستم میده
_اگه نشد باید بُکشیش ...باید آتیشش بزنی ...
به پشت سرم اشاره میکنه ، برمیگردم و کامرانو میبینم مثل همیشه لبخند رو لباشه !
_باید بُکشی تا کشته نشی...
بطرف کامران هُلم میده
محکمتر داد میزنه :_ باید بُکشی تا کشته نشی
گریه کنان به طرف کامران میرم ،سرجاش وایستاده وتکون نمیخوره فقط با چشمایی پر حرف نگاهم میکنه
نه... من آدمکش نیستم...من قاتل نیستم ...
وسط راه چوب و میندازم زمین و به طرف آتیشی که داره زندگیمو خاکستر میکنه میدوم چشمامو میبندم ،مثل دیوونه ها هم میخندم و هم اشک میریزم ...
کامران :_ هی دختره ...چته ؟ پاشو دوساعته منو پایین علاف خودت کردی !
با گیجی و هق هق از خواب میپرم ، چشمای اشکیمو که باز میکنم کامرانو نشسته کنار تختم میبینم
کامران(بالبخندی شرور ) :_ بعدا که روبراه شدی تعریف کن که چی خواب دیدی ...
صداش ضعیف به گوشم میرسه ، دهنم خشک شده آهسته لب میزنم :_ آب ...
احساس بی حالی و گرفتگی میکنم روتخت دراز میکشم چشمامو میبندم و به اتفاقات امروز فکر میکنم
به کامران خوش خیال با اون لبخند عصبی کننده و رو مخش ..
به کیخسرو که کامرانو دشمن خودش میدونه و میخواد از طریق من بهش ضرر و زیان برسونه...
تو این مدت بو بردم کیخسرو خیلی چیزا رو از من مخفی کرده !
فقط حرفایی که برای همه معلوم و رو بوده رو بازگو کرده نه اون مجهولاتی که داره مخمو میخوره...
اشتباه من اونجایی بود که بدون تحقیق ،بدون اینکه بفهمم طرف مقابلم کیه وارد این بازی مسخره شدم !
اگه بتونم دلیل و بهونه ی خوبی جور کنم و از این بازی کسل کننده فاصله بگیرم عالی میشه اما تهدیدهای کیخسرو کارو برام سخت کرده !
وقتی به تهش فکر میکنم دچار تشویش و نگرانی میشم و دلشوره ی بدی سراغم میاد ، درست مثل الان !!
و این اضطراب بی خوابم میکنه ....
ممکنه روزی برسه منبع آرامشی پیدا کنم و این روزای بد و ناخوش تموم شه؟
از داخل کشو قرص آرام بخش قوی ای رو برمیدارم و میخورم به امید اینکه وقتی بیدار میشم از شر این آشفتگی روحی و روانی خلاص شده باشم...
×××
_مامان ؟ مامان! توروخدا یکی بیاد کمک کنه ... مامانم داره میسوزه ...نجاتش بدین ...
هر چی میگذره شعله ی آتیش بیشتر میشه و شانس نجات مامان و آرمان کمتر
صدای جیغ های گوشخراش مامانم قطع شده و فقط آتیشه که قدرتشو به رخم میکشه!
کیخسرو رو میبینم با یه چوب که سرش آتیش روشنه به طرفم میاد ،چوب در حال سوختنو دستم میده
_اگه نشد باید بُکشیش ...باید آتیشش بزنی ...
به پشت سرم اشاره میکنه ، برمیگردم و کامرانو میبینم مثل همیشه لبخند رو لباشه !
_باید بُکشی تا کشته نشی...
بطرف کامران هُلم میده
محکمتر داد میزنه :_ باید بُکشی تا کشته نشی
گریه کنان به طرف کامران میرم ،سرجاش وایستاده وتکون نمیخوره فقط با چشمایی پر حرف نگاهم میکنه
نه... من آدمکش نیستم...من قاتل نیستم ...
وسط راه چوب و میندازم زمین و به طرف آتیشی که داره زندگیمو خاکستر میکنه میدوم چشمامو میبندم ،مثل دیوونه ها هم میخندم و هم اشک میریزم ...
کامران :_ هی دختره ...چته ؟ پاشو دوساعته منو پایین علاف خودت کردی !
با گیجی و هق هق از خواب میپرم ، چشمای اشکیمو که باز میکنم کامرانو نشسته کنار تختم میبینم
کامران(بالبخندی شرور ) :_ بعدا که روبراه شدی تعریف کن که چی خواب دیدی ...
صداش ضعیف به گوشم میرسه ، دهنم خشک شده آهسته لب میزنم :_ آب ...