تاریکی بهگونهای مرا احاطه کرده است که گویی دیگر نوری در کار نیست. دمیان، اگر در گذشته حضور داشتی، اکنون تو را گم کردهام. و این دردناکترین حقیقت است: اینکه در نهایت، حتی کسانی که مرا درک میکردند، نمیتوانند در کنارم بمانند. باید خودم را بپذیرم؛ با همه ضعفها و زخمهایم. شاید این همان چیزی است که دمیان میخواست به من بیاموزد؛ اینکه حتی در تاریکترین لحظات، باید به تنهایی راه خود را پیدا کنم.
احساس میکنم دمیان دیگر در کنارم نیست. شاید همیشه تنها بودهام و این امید که کسی مثل او مرا درک میکند، تنها توهمی بوده است. با خودم فکر میکنم آیا واقعاً کسی در این جهان وجود دارد که بتواند این بار سنگین را با من سهیم شود؟ یا اینکه من برای همیشه محکوم به این تنهایی هستم؟
👤 Hermann Hesse
📚 Demian
@Dairy_of_Darkness
احساس میکنم دمیان دیگر در کنارم نیست. شاید همیشه تنها بودهام و این امید که کسی مثل او مرا درک میکند، تنها توهمی بوده است. با خودم فکر میکنم آیا واقعاً کسی در این جهان وجود دارد که بتواند این بار سنگین را با من سهیم شود؟ یا اینکه من برای همیشه محکوم به این تنهایی هستم؟
👤 Hermann Hesse
📚 Demian
@Dairy_of_Darkness