در اینجا اساس آنچه لاوکرفت از آن بهعنوان وحشتِ کیهانی یاد میکند، نهفته است؛ درک پارادوکسیکال از پنهانبودنِ مطلقِ جهان. این احساس را لاوکرفت در بسیاری از نامههایش بیان کرده: «تمام داستانهای من بر اساس این پیشفرض است که قوانین و احساسات انسانی هیچ ارزشی در کیهان وسیع و بیکران ندارند. برای من هیچچیز جز بیمعنابودن در داستانی که ویژگیهای انسانی همچون شکل آدمی، احساسات و وضعیتِ انسان در دنیاهای دیگر یا کیهانهای دیگر، بهعنوان ویژگیهای طبیعی نشان داده شوند، وجود ندارد. برای اینکه بتوانیم به ماهیت واقعی جهان خارج پی ببریم، باید فراموش کنیم که مفاهیمی همچون حیات ارگانیک، خوبی و بدی، عشق و نفرت، و تمام ویژگیهای موضعی و کرانمندِ نژادی موقت و بیارزش به نام انسان وجود دارند... اما وقتی به مرزهای ناشناخته و ترسناک میرسیم –به آنجا که در آن سایهها و تهدیدها کمین کردهاند– باید انسانیت و تعلقات زمینیمان را کنار بگذاریم و خود را برای مواجهه با چیزی ورای درک انسانی آماده کنیم.»
◄ به نقل از در غبار این سیاره: وحشتِ فلسفه، یوجین تکر
@CineManiaa | سینمانیا
◄ به نقل از در غبار این سیاره: وحشتِ فلسفه، یوجین تکر
@CineManiaa | سینمانیا