👇ادامه و قسمت آخر
🕊داستان کبوتر
نویسنده: صبا صدر
#قسمت آخر
دو سال بعد....
ــ حیدر: دو سال از ازدواجم با حسرت می گذشت درین مدت با همسرم آمدم به کانادا کنار فامیلم،
با اسرار من حسرت قبول کرد که نزد داکتر برود بخاطر گلویش شاید راهی برای خوب شدنش وجود داشت، داکتر ها بعد از بررسی خبرهای امید بخشی برایمان دادند که اگر عمل شود امکان خوب شدنش وجود دارد
حسرتم را عمل کردند چون مشکل گلوی حسرت مادر زادی نبود، در طفلیتش طناب های صوتی اش به شدت آسیب دیده بود داکتر گفت اگر در طفلیت اقدام به عملش می شد عملیات اش ساده تر و کم خطر می بود، حالا هم امیدی به خوب شدنش است
عملیات حسرت گذشت و چند روزی می گذرد، حسرتم در شفاخانه است
درین دو سال با حسرت فهمیدم خوشبختی واقعی یعنی داشتن همدم مهربان، وارد اتاق حسرت شدم خواب بود، کنار تختش نشستم و دستش را گرفتم، کبوترم خیلی درد دیده بود ان شاءالله که این آخرین دردی باشد که تحملش کردی ازین پس نمی گذارم اخم به پیشانی ات بیفتد، حسرت چشمانش را باز کرد، لبخندی به سویم زد پرسیدم
کبوترم خوب هستی؟
با اشاره چشمانش را باز و بسته کرد و تایید کرد که خوب است
خدا را شکر گفتم و برایش گفتم من می روم برایت چیزی برای خوردن بیاورم درین چند روز خیلی ضعیف شدی
از جایم بلند شدم و هنوز چند قدمی دور نشده بودم که با صدایی در جایم میخکوب شدم،
ــ ححییدر
ــ حیدر: متعجب به عقبم نگاه کردم جز من و حسرت کسی دیگری نبود،پرسیدم حسرتم؟
لبخندی زد و دوباره تکرار کرد
حیدر...
ــ حیدر: باور نکردنی بود حسرتم اسم مرا صدا زد، او می توانست حرف بزند
جان حیدر عزیز دل حیدر یکبار دیگر بگو حیدر،
ــ حسرت: حییدر
ــ حیدر: مه قربان حیدر گفتنت شوم کبوترم، خدایاااااا هزار بار شکرت که این روز را برایم نشان دادی، حسرتم می تواند حرف بزند،
از خوشی اشک می ریختم همین طور حسرتم نیز از فرط خوشی اشک می ریخت حسرتم را به آغوش گرفتم حسرت سرش را روی شانه ام گذاشت هردو خوشحال بودیم انگار همه خوشبختی های دنیا نصیب ما شده بود که واقعا هم چنین بود،
کبوتر سفیدم می توانست حرف بزند ازین بهتر چی میتوانست باشد؟
دستان حسرتم با در دستانم گرفتم و گفتم، من کنار تو خوشبخت ترین مرد دنیا هستم
ــ حسرت: سوال که همیشه در ذهنم لاجواب بود امروز جوابش را فهمیدم
خوشبختی یعنی چی؟
خوشبختی یعنی این که کسی را داشته باشی که با جان و دل دوستت بدارد، و با خوشی تو شاد باشد، من امروز این خوشبختی را با بودن کنار همدمم پیدا کردم
خدایا شکرت!..
پایان
صبا نوشت...✍️
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
🕊داستان کبوتر
نویسنده: صبا صدر
#قسمت آخر
دو سال بعد....
ــ حیدر: دو سال از ازدواجم با حسرت می گذشت درین مدت با همسرم آمدم به کانادا کنار فامیلم،
با اسرار من حسرت قبول کرد که نزد داکتر برود بخاطر گلویش شاید راهی برای خوب شدنش وجود داشت، داکتر ها بعد از بررسی خبرهای امید بخشی برایمان دادند که اگر عمل شود امکان خوب شدنش وجود دارد
حسرتم را عمل کردند چون مشکل گلوی حسرت مادر زادی نبود، در طفلیتش طناب های صوتی اش به شدت آسیب دیده بود داکتر گفت اگر در طفلیت اقدام به عملش می شد عملیات اش ساده تر و کم خطر می بود، حالا هم امیدی به خوب شدنش است
عملیات حسرت گذشت و چند روزی می گذرد، حسرتم در شفاخانه است
درین دو سال با حسرت فهمیدم خوشبختی واقعی یعنی داشتن همدم مهربان، وارد اتاق حسرت شدم خواب بود، کنار تختش نشستم و دستش را گرفتم، کبوترم خیلی درد دیده بود ان شاءالله که این آخرین دردی باشد که تحملش کردی ازین پس نمی گذارم اخم به پیشانی ات بیفتد، حسرت چشمانش را باز کرد، لبخندی به سویم زد پرسیدم
کبوترم خوب هستی؟
با اشاره چشمانش را باز و بسته کرد و تایید کرد که خوب است
خدا را شکر گفتم و برایش گفتم من می روم برایت چیزی برای خوردن بیاورم درین چند روز خیلی ضعیف شدی
از جایم بلند شدم و هنوز چند قدمی دور نشده بودم که با صدایی در جایم میخکوب شدم،
ــ ححییدر
ــ حیدر: متعجب به عقبم نگاه کردم جز من و حسرت کسی دیگری نبود،پرسیدم حسرتم؟
لبخندی زد و دوباره تکرار کرد
حیدر...
ــ حیدر: باور نکردنی بود حسرتم اسم مرا صدا زد، او می توانست حرف بزند
جان حیدر عزیز دل حیدر یکبار دیگر بگو حیدر،
ــ حسرت: حییدر
ــ حیدر: مه قربان حیدر گفتنت شوم کبوترم، خدایاااااا هزار بار شکرت که این روز را برایم نشان دادی، حسرتم می تواند حرف بزند،
از خوشی اشک می ریختم همین طور حسرتم نیز از فرط خوشی اشک می ریخت حسرتم را به آغوش گرفتم حسرت سرش را روی شانه ام گذاشت هردو خوشحال بودیم انگار همه خوشبختی های دنیا نصیب ما شده بود که واقعا هم چنین بود،
کبوتر سفیدم می توانست حرف بزند ازین بهتر چی میتوانست باشد؟
دستان حسرتم با در دستانم گرفتم و گفتم، من کنار تو خوشبخت ترین مرد دنیا هستم
ــ حسرت: سوال که همیشه در ذهنم لاجواب بود امروز جوابش را فهمیدم
خوشبختی یعنی چی؟
خوشبختی یعنی این که کسی را داشته باشی که با جان و دل دوستت بدارد، و با خوشی تو شاد باشد، من امروز این خوشبختی را با بودن کنار همدمم پیدا کردم
خدایا شکرت!..
پایان
صبا نوشت...✍️
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂