نگاهی به بستنی ها انداخت و سرشو بلند کرد و روبه ماشینی که تهیونگ و کوک توش منتظرش بودند لبخندی زد...
به طرف خیابون اومد و خواست ازش رد بشه و به طرف دیگه بیاد⁉️
اما تو ی لحظه❌
انگار ثانیه ها متوقف شدن...
ماشین سفیدی با شیشه های تماما دودی جلوی پای جیمین ترمز زد...
در باز شد...
مردی از توی ماشین دستشو دراز کرد و دست ضعیف جیمین و محکم کشید...
بستنی ها روی زمین افتادند و پسر به شدت به داخل ماشین کشیده شد...💢
❗️❗️❗️❗️❗️❗️❗️❗️❗️❗️❗️❗️
به طرف خیابون اومد و خواست ازش رد بشه و به طرف دیگه بیاد⁉️
اما تو ی لحظه❌
انگار ثانیه ها متوقف شدن...
ماشین سفیدی با شیشه های تماما دودی جلوی پای جیمین ترمز زد...
در باز شد...
مردی از توی ماشین دستشو دراز کرد و دست ضعیف جیمین و محکم کشید...
بستنی ها روی زمین افتادند و پسر به شدت به داخل ماشین کشیده شد...💢
❗️❗️❗️❗️❗️❗️❗️❗️❗️❗️❗️❗️