#667
دیگه واقعا داشت اشکم درمیومد.. حتی اگه دروغم رو قبول میکردم و میفهمید به هردلیلی بهش دروغ گفتم ناراحت میشد..
خدایا کمکم کن من نیتم خیر بوده نمیخوام خواهرم رو ازخودم برنجونم...
_بهار؟؟؟ دورت بگردم خواهر قشنگم چرا اینقدر روی این موضوع حساس شدی؟ بابا شاید بخوام یه کارهایی کنم که بعدا سوپرایزت کنم!
توروخدا.. جون گلاویژ اینقدر بهم گیر نده به مرگ مادرم من کار اشتباهی نمیکنم و کاری نمیکنم بعدا پیشمون بشم یا تورو ناراحت کنم!
_یعنی نمیخوای بگی دیگه؟
_میگم! دورت بگردم بخدا میگم.. اما صبرکن به موقع اش میفهمی دیگه! چرا اینقدر عجله میکنی؟ تویه کم به من زمان بده.. قول میدم وقتی بفهمی خوشحال میشی!
بادلخوری و پر از شک وتردید نگاهم کرد...
_انجوری نگام نکن خب! بابا دارم واست قسم مادرم رو میخورم دیونه! به جون مامانم جز خوشحال کردنت هیچ غلطی نمیکنم!
_خیلی خب! امیدوارم که فردا پس فردا گند بالا نیاری وبندازی گردن من!
بغلش کردم وگونه اش رومحکم بوسیدم وگفتم:
_گندبالانمیارم.. توبه من اعتماد کن، من قول میدم از اعتمادت سو استفاده نکنم!
_باشه.. امیدوارم.. برو لباس هاتو عوض کن بیا بریم ناهار درست کنیم!
باخوشحالی از اینکه از یه دردسر بزرگ نجات پیدا کرده بودم، یه باردیگه گونه اش رو بوسیدم و به طرف اتاقم رفتم...
هنوز وارد اتاق نشده بودم که با صدای بهار سرجام میخکوب شدم!
_ این قایم باشک بازی ها که ربطی رضا نداره؟هان؟
دیگه واقعا داشت اشکم درمیومد.. حتی اگه دروغم رو قبول میکردم و میفهمید به هردلیلی بهش دروغ گفتم ناراحت میشد..
خدایا کمکم کن من نیتم خیر بوده نمیخوام خواهرم رو ازخودم برنجونم...
_بهار؟؟؟ دورت بگردم خواهر قشنگم چرا اینقدر روی این موضوع حساس شدی؟ بابا شاید بخوام یه کارهایی کنم که بعدا سوپرایزت کنم!
توروخدا.. جون گلاویژ اینقدر بهم گیر نده به مرگ مادرم من کار اشتباهی نمیکنم و کاری نمیکنم بعدا پیشمون بشم یا تورو ناراحت کنم!
_یعنی نمیخوای بگی دیگه؟
_میگم! دورت بگردم بخدا میگم.. اما صبرکن به موقع اش میفهمی دیگه! چرا اینقدر عجله میکنی؟ تویه کم به من زمان بده.. قول میدم وقتی بفهمی خوشحال میشی!
بادلخوری و پر از شک وتردید نگاهم کرد...
_انجوری نگام نکن خب! بابا دارم واست قسم مادرم رو میخورم دیونه! به جون مامانم جز خوشحال کردنت هیچ غلطی نمیکنم!
_خیلی خب! امیدوارم که فردا پس فردا گند بالا نیاری وبندازی گردن من!
بغلش کردم وگونه اش رومحکم بوسیدم وگفتم:
_گندبالانمیارم.. توبه من اعتماد کن، من قول میدم از اعتمادت سو استفاده نکنم!
_باشه.. امیدوارم.. برو لباس هاتو عوض کن بیا بریم ناهار درست کنیم!
باخوشحالی از اینکه از یه دردسر بزرگ نجات پیدا کرده بودم، یه باردیگه گونه اش رو بوسیدم و به طرف اتاقم رفتم...
هنوز وارد اتاق نشده بودم که با صدای بهار سرجام میخکوب شدم!
_ این قایم باشک بازی ها که ربطی رضا نداره؟هان؟