#ستی_seti
#پارت252
- ببین من بلدم خودمو کنترل کنم ولی میدونم از یه
جایی کنترل درمیره. نگران تو هستم. نمیخوام
اذیتت کنم.
- خب...خب منم بچه نیستم که.
با ناخنش به بازوی من می کشید.
دستش را گرفتم.
- بچه نیستی، ولی دنیای من خیلی با تو فرق داشته.
خودش را جلوتر کشید. باز هم انگشتانش با بال های
سیمرغ می رقصیدند.
- دنیات چه شکلی بوده؟
خندیدنم دست خودم نبود.
- ببین هرچی فانتزی تو سرت داری رو ضربدر ده
کن، یه کم شبیه دنیای سابق من میشه!
- مثلا داری منو می ترسونی؟ من خیلی شجاعم.
باید میگفت »کله خراب«! کدام ابلهی سر به سر یک
خلافکار حرفه ای می گذارد؟ آن هم در این مقوله
خاص...!
سرانگشتان زبر دستش را بوسیدم، یک به یک.
دستانی کوچک که سالها بار زندگی را به تنهایی
کشیده بودند. دستانی با رگه ای برآمده، پوست
چاک چاک.
دستش بند گردن من شد و انگشتان من به پهلویش
خزیدند. مهره های پشت کمرش را زیر پوستم حس
میکردم.
لحاف مزاحم را با یک دست کنار زدم....
پرواز کرد و کف اتاق پرت شد...
مچ پایش را که گرفتم بی حرکت شد...
– خب... خب... یکی اینجا سردشه...
تنش از خنده تکان ریزی خورد...
پایش را کشید و در خودش جمع شد...
دستانم کاوشگرانه بدنش را کشف میکردند و
چشمانم نقطه نقطه را در نگاه حل میکرد... تمام چین و شکن ها.
خال های ریز و درشت... حتی یک
ماه گرفتگی کنار پهلوی راستش.
مثل قایقی بود که خودش را به دست دریا سپرده
باشد. موج هایی از جنس بازوان من این قایق شکستنی
را به نرمی در آغوش می گرفت.
مچ ظریفش را اسیر کردم و قبل از اینکه دوباره در
خودش جمع شود با پاهایم زیر تنم قفلش کردم...
نفسش بند آمد...
– حالا مونده نفست بند بیاد، ستی خانوم... جواب اون
از دستم فرار کردنات رو یک جا امشب صاف
میکنی...
یک »هاتف« را وسط نفسهای بلند و کشدارش
شنیدم...
دوباره روی چشمهایش را بوسیدم. رد بوسه ام پایین
آمد تا روی پوست نرم و خوشبوی صورتش و...
لبهایم که به لبهای گرمش رسید... قلبم در سینه
افسار پاره کرد...
آدمی بودم که حوایش را ببوسد... ته یک غار... در
آغاز تولد انسان...نه فقط غریزه، چیزی بالاتر مرا
می کشید تا لمس خطوط تنش... تصرف کردن
آغوشش...نفسهایی بهم پیچیده و بدنهایی که یکی
شدند ....
بعد از آن شب، منصفانه اعتراف کردم که همیشه
بهترین هم آغوشی ها، آنهایی که از سر تجربه و
کارکشتگی اند نیست. روح که با جسم برانگیخته
باشد، شوری میدهد که لذت را به منتها میرساند.
صبح از گرما بیدار شدم. ستی زیر لحاف فرو رفته و
تنها دماغی قابل روئت!
من که زیر این کوه پنبه و پشم در شرف خفگی
بودم... پتو را کنار زدم. از حرارت بدنم، عرق گیر
مرطوب بود. ستی خوابِ خواب!
دستم را از زیر بدنش رد کردم و به خودم چسباندم.
مثل کودکی در آغوشم خوابیده بود. حتی بوسیدن
صورتش هم باعث بیدارشدنش نشد. تجربه ام
میگفت وقتی خسته باشد، خواب سنگینی دارد.
از تخت پایین آمدم و لباس پوشیدم. حیف که
کله پاچه دوست نداشت! باید حلیم میگرفتم.
ادامه دارد....
࿐
#پارت252
- ببین من بلدم خودمو کنترل کنم ولی میدونم از یه
جایی کنترل درمیره. نگران تو هستم. نمیخوام
اذیتت کنم.
- خب...خب منم بچه نیستم که.
با ناخنش به بازوی من می کشید.
دستش را گرفتم.
- بچه نیستی، ولی دنیای من خیلی با تو فرق داشته.
خودش را جلوتر کشید. باز هم انگشتانش با بال های
سیمرغ می رقصیدند.
- دنیات چه شکلی بوده؟
خندیدنم دست خودم نبود.
- ببین هرچی فانتزی تو سرت داری رو ضربدر ده
کن، یه کم شبیه دنیای سابق من میشه!
- مثلا داری منو می ترسونی؟ من خیلی شجاعم.
باید میگفت »کله خراب«! کدام ابلهی سر به سر یک
خلافکار حرفه ای می گذارد؟ آن هم در این مقوله
خاص...!
سرانگشتان زبر دستش را بوسیدم، یک به یک.
دستانی کوچک که سالها بار زندگی را به تنهایی
کشیده بودند. دستانی با رگه ای برآمده، پوست
چاک چاک.
دستش بند گردن من شد و انگشتان من به پهلویش
خزیدند. مهره های پشت کمرش را زیر پوستم حس
میکردم.
لحاف مزاحم را با یک دست کنار زدم....
پرواز کرد و کف اتاق پرت شد...
مچ پایش را که گرفتم بی حرکت شد...
– خب... خب... یکی اینجا سردشه...
تنش از خنده تکان ریزی خورد...
پایش را کشید و در خودش جمع شد...
دستانم کاوشگرانه بدنش را کشف میکردند و
چشمانم نقطه نقطه را در نگاه حل میکرد... تمام چین و شکن ها.
خال های ریز و درشت... حتی یک
ماه گرفتگی کنار پهلوی راستش.
مثل قایقی بود که خودش را به دست دریا سپرده
باشد. موج هایی از جنس بازوان من این قایق شکستنی
را به نرمی در آغوش می گرفت.
مچ ظریفش را اسیر کردم و قبل از اینکه دوباره در
خودش جمع شود با پاهایم زیر تنم قفلش کردم...
نفسش بند آمد...
– حالا مونده نفست بند بیاد، ستی خانوم... جواب اون
از دستم فرار کردنات رو یک جا امشب صاف
میکنی...
یک »هاتف« را وسط نفسهای بلند و کشدارش
شنیدم...
دوباره روی چشمهایش را بوسیدم. رد بوسه ام پایین
آمد تا روی پوست نرم و خوشبوی صورتش و...
لبهایم که به لبهای گرمش رسید... قلبم در سینه
افسار پاره کرد...
آدمی بودم که حوایش را ببوسد... ته یک غار... در
آغاز تولد انسان...نه فقط غریزه، چیزی بالاتر مرا
می کشید تا لمس خطوط تنش... تصرف کردن
آغوشش...نفسهایی بهم پیچیده و بدنهایی که یکی
شدند ....
بعد از آن شب، منصفانه اعتراف کردم که همیشه
بهترین هم آغوشی ها، آنهایی که از سر تجربه و
کارکشتگی اند نیست. روح که با جسم برانگیخته
باشد، شوری میدهد که لذت را به منتها میرساند.
صبح از گرما بیدار شدم. ستی زیر لحاف فرو رفته و
تنها دماغی قابل روئت!
من که زیر این کوه پنبه و پشم در شرف خفگی
بودم... پتو را کنار زدم. از حرارت بدنم، عرق گیر
مرطوب بود. ستی خوابِ خواب!
دستم را از زیر بدنش رد کردم و به خودم چسباندم.
مثل کودکی در آغوشم خوابیده بود. حتی بوسیدن
صورتش هم باعث بیدارشدنش نشد. تجربه ام
میگفت وقتی خسته باشد، خواب سنگینی دارد.
از تخت پایین آمدم و لباس پوشیدم. حیف که
کله پاچه دوست نداشت! باید حلیم میگرفتم.
ادامه دارد....
࿐