#ماه_بلند156
_درست می شه
_نازنین من این بچه رو نمی خوام
اشک هاش جاری شد.
_این جوری نگو دلدار، اون بچه می شنوه؛ گناه داره به خدا
گریه نکن قربونت برم...
_اخه چرا الان؟ چرا من باید انقدر عذاب بکشم؟ مگه من چی کار کردم؟
_با وجود بچه عطا آدم می شه من می دونم تو باید بهش زنگ بزنی!
_چی داری می گی نازنین؟ من از دستش فرار کردم بعد الان زنگ بزنم بگم بیا دنبالم؟
_پس می خوای چی کار کنی؟ به خاطر این بچه باید کوتاه بیایی
گوشی رو از داخل کیفم برداشتم و به دست دلدار دادم.
_بیا زنگ بزن بهش
مردد بود که زنگ بزنه یا نه؟
_ولش کن نازنین الان حوصله ندارم؛ دلم می خواد استراحت کنم
سکوت کردم، شاید بهتر باشه بهش فرصت بدم تا با خودش کنار بیاد.
"عطا"
شیرین توی بغلم خواب بود، اروم ازش فاصله گرفتم و شروع به پوشیدن لباسام کردم.
داوود خان دیشب خیلی جدی بود،چنگی به موهام می زنم.
خودمم نمی دونم دارم چه غلطی می کنم، یعنی فکرشم نمی کردم این جوری شه!
همه چیز خیلی زود پیش رفت!
باورم نمی شه تا دو روز دیگه قراره با شیرین عقد کنم، انقدر از داوود خان ترسیدم که تاریخ عقد رو جلو انداختم.
_عطا بیدار شدی؟
به شیرین نگاه کردم، مردد بودم که بازم تکرار کنم یا نه؟
ولی دلم رو زدم به دریا
_شیرین من هنوزم می گم حتی اگه عقد کنیم من نمی تونم دلدار رو طلاق بدم!
با عصبانیت بهم خیره شد.
_ چرا هی این موضوع رو می کشی وسط؟ مثل اینکه اونی که وضع زندگیش خرابه تویی، پس جوری باهام حرف نزن که انگار من التماست کردم که اینجا باشی!
_نه موضوع اینا نیست، می خوام با چشم باز انتخاب کنی...
_من انتخابم رو کردم، اما اگه تو مرددی هنوزم دیر نیست.
_درست می شه
_نازنین من این بچه رو نمی خوام
اشک هاش جاری شد.
_این جوری نگو دلدار، اون بچه می شنوه؛ گناه داره به خدا
گریه نکن قربونت برم...
_اخه چرا الان؟ چرا من باید انقدر عذاب بکشم؟ مگه من چی کار کردم؟
_با وجود بچه عطا آدم می شه من می دونم تو باید بهش زنگ بزنی!
_چی داری می گی نازنین؟ من از دستش فرار کردم بعد الان زنگ بزنم بگم بیا دنبالم؟
_پس می خوای چی کار کنی؟ به خاطر این بچه باید کوتاه بیایی
گوشی رو از داخل کیفم برداشتم و به دست دلدار دادم.
_بیا زنگ بزن بهش
مردد بود که زنگ بزنه یا نه؟
_ولش کن نازنین الان حوصله ندارم؛ دلم می خواد استراحت کنم
سکوت کردم، شاید بهتر باشه بهش فرصت بدم تا با خودش کنار بیاد.
"عطا"
شیرین توی بغلم خواب بود، اروم ازش فاصله گرفتم و شروع به پوشیدن لباسام کردم.
داوود خان دیشب خیلی جدی بود،چنگی به موهام می زنم.
خودمم نمی دونم دارم چه غلطی می کنم، یعنی فکرشم نمی کردم این جوری شه!
همه چیز خیلی زود پیش رفت!
باورم نمی شه تا دو روز دیگه قراره با شیرین عقد کنم، انقدر از داوود خان ترسیدم که تاریخ عقد رو جلو انداختم.
_عطا بیدار شدی؟
به شیرین نگاه کردم، مردد بودم که بازم تکرار کنم یا نه؟
ولی دلم رو زدم به دریا
_شیرین من هنوزم می گم حتی اگه عقد کنیم من نمی تونم دلدار رو طلاق بدم!
با عصبانیت بهم خیره شد.
_ چرا هی این موضوع رو می کشی وسط؟ مثل اینکه اونی که وضع زندگیش خرابه تویی، پس جوری باهام حرف نزن که انگار من التماست کردم که اینجا باشی!
_نه موضوع اینا نیست، می خوام با چشم باز انتخاب کنی...
_من انتخابم رو کردم، اما اگه تو مرددی هنوزم دیر نیست.