#ماه_بلند152
_بابا جان الان چه وقت این حرفاست!
عصاش رو توی دستاش گرفت و بلند شد
_اینا رو میگم که عطا بدونه چقدر خواهان داری و باز دست گذاشتی روی این ادم، اینا رو میگم که بدونه نباید آب توی دلت تکون بخوره
اینا رو میگم که نگه پدرش کوتاه اومد
به من نزدیک و نزدیک تر شد.
_اینا رو میگم که بدونی داماد داوود شدن الکی نیست، من یادم نرفته بار قبلی
چجوری سنگ روی یخم کردی.
یادم نرفته که تا چند وقت باعث چشمای خیس دخترم شدی، اونموقع کاری نکردم چون قبلش بهت نگفته بودم چون حساب رفاقتم با پدرت بود.
اما حالا دارم بهت می گم از زمانی که پات رو از این اتاق بیرون گذاشتی دیگه رهات نمی کنم
دیگه نمی ذارم چشمای دخترم خیس بشه.
دنیات باید بشه شیرین که اگر نشه...
اسلحه اش رو روی پیشونیم گذاشت.
_اونوقت دیگه مجبورم نابودت کنم.
شیرین اسلحه رو اورد پایین
_به اونجاها نمی رسه بابا، باور کن این دفعه فرق داره.
زمزمه کرد:
_ امیدوارم شیرین، امیدوارم
اب دهنم رو قورت دادم، معلوم نبود چه غلطی داشتم می کردم.
داوود خان به سمت مبل همیشگیش رفت و دوباره روی اون نشست.
رئیس که تا اون موقع سکوت کرده بود گفت:
_خب شیرین جان با عطا به توافق رسیدید؟
_بله عموجان
لبخندی زد و گفت:
_خب تاریخ عقد کِی باشه؟
شیرین سکوت کرده بود، خوب می دونم که می خواست من اینبار جوابگو باشم
می دونستم می خواد ببینه چقدر می توته بهم تکیه کنه.
_آخر این هفته خوبه؟
داوودخان سری تکون داد و گفت:
_باشه
شیرین دستم رو کشید و با یه ببخشید من رواز اتاق بیرون برد.
_بابا جان الان چه وقت این حرفاست!
عصاش رو توی دستاش گرفت و بلند شد
_اینا رو میگم که عطا بدونه چقدر خواهان داری و باز دست گذاشتی روی این ادم، اینا رو میگم که بدونه نباید آب توی دلت تکون بخوره
اینا رو میگم که نگه پدرش کوتاه اومد
به من نزدیک و نزدیک تر شد.
_اینا رو میگم که بدونی داماد داوود شدن الکی نیست، من یادم نرفته بار قبلی
چجوری سنگ روی یخم کردی.
یادم نرفته که تا چند وقت باعث چشمای خیس دخترم شدی، اونموقع کاری نکردم چون قبلش بهت نگفته بودم چون حساب رفاقتم با پدرت بود.
اما حالا دارم بهت می گم از زمانی که پات رو از این اتاق بیرون گذاشتی دیگه رهات نمی کنم
دیگه نمی ذارم چشمای دخترم خیس بشه.
دنیات باید بشه شیرین که اگر نشه...
اسلحه اش رو روی پیشونیم گذاشت.
_اونوقت دیگه مجبورم نابودت کنم.
شیرین اسلحه رو اورد پایین
_به اونجاها نمی رسه بابا، باور کن این دفعه فرق داره.
زمزمه کرد:
_ امیدوارم شیرین، امیدوارم
اب دهنم رو قورت دادم، معلوم نبود چه غلطی داشتم می کردم.
داوود خان به سمت مبل همیشگیش رفت و دوباره روی اون نشست.
رئیس که تا اون موقع سکوت کرده بود گفت:
_خب شیرین جان با عطا به توافق رسیدید؟
_بله عموجان
لبخندی زد و گفت:
_خب تاریخ عقد کِی باشه؟
شیرین سکوت کرده بود، خوب می دونم که می خواست من اینبار جوابگو باشم
می دونستم می خواد ببینه چقدر می توته بهم تکیه کنه.
_آخر این هفته خوبه؟
داوودخان سری تکون داد و گفت:
_باشه
شیرین دستم رو کشید و با یه ببخشید من رواز اتاق بیرون برد.