حالم و روحم در هم پیچیده، گویی در سیاهچالهای از احساسات مدفون شدهام.
دوباره دلتنگ کسی شدهام که نباید.
دلتنگی که چه عرض کنم؟ جنون!
سردرد امانم را بریده
میخواهم اشک بریزم، فریاد بزنم، جیغ بکشم
اما نه صدایی از حنجرهام بیرون میآید
نه قطرهای اشک از چشمانم سرازیر میشود.
نفرت دارم از آدمها، از نگاههای بیروح از حضورهایی که تهی از معناست.
دوری میخواهم، فرار از این هیاهوی خفهکننده
یا شاید
پیوستن به بسترِ مرگ
آرامشی در دلِ زمین
جایی که دیگر هیچ دلتنگیای زخم نمیزند
هیچ جنونی روح را نمیخراشد
و هیچ صدایی در گلو خفه نمیشود.
اما اشکهایم را یادم نمیرود
همان اشکهایی که بیاجازه میآمدند و بیثمر میرفتند.
حرفهایش هنوز در گوشم زنگ میزند،
حرفهایی از ماندن، از نرفتن، از همیشه بودن
و حالا نبودنش، سکوتی شده که استخوان میترکاند.
صدایش، هنوز در ذهنم زنده است
صدای خندههایش، طنین آرامشی که حالا زهر شده
چشمانش وقتی میخندید
برقشان که خورشید را کمرنگ میکرد.
سیگار میان انگشتانش
دودی که در هوا میرقصید
و دستانش
دستانش که روزی در دستانم بود و حالا
فقط حسرتی بر پوست من جا گذاشته است.
و حالا، به قول آنها، با نبودنش کنار آمدهام
اما حقیقت این است که هر روز هر لحظه، دوباره او را در ذهنم زنده میکنم.
چه بسا که در قلبم، مجبور به قتلش شدم
خنجری از جنس واقعیت در سینهاش فرو بردم،تا شاید سایهاش از روحم کنار برود.
اما نه، او نمیرود
با چشمانی خالی از هر احساس، به دیوار سفید زل میزنم
و دوباره تصویرش را میبینم
همان نگاه، همان لبخند
همان حضوری که نبودنش را فریاد میزند.
-اِف.اِم