*
ماهور:
شیرین جلوی آینه ایستاده و موهای بلوندش را صاف می کرد. تقریبا هر روز خدا درگیر موهایش بود. بشقاب میوه را روی میز گذاشتم و گفتم: خوبه بابا. ولشون کن از بس اتو کشیدی داغونشون کردی. من نمی دونم تو که موی لخت دوست داری چرا کراتین نمی کنی؟
اتو را از برق کشید و روی میز گذاشت تا خنک شود. سیبی برداشت و گاز زد و گفت: نه دیگه اگه کراتین کنم فر خوشگل موهام از بین میره. من دوست دارم یه وقتا فرفری باشم یه وقتا صاف. موهای منو ولش.
چشمکی زد و گفت: از آراجون بگو.
لبه تخت نشستم و گفتم: فکر می کردم دکتر آرا رو ببینم ولی آدرسی که بابا داده بود شرکت پسرش بود. باید می دیدی چه دم و دستگاهی داشت. وقتی منشی گفت اینجا دفتر پسرشونه منتظر دیدن ماهد بودم ولی یکنفر دیگه بود.
شیرین با دهان پر گفت: پس دکتر بعد از جدایی، مجدد ازدواج کرده. پسره چند ساله بود؟ تو رو دید چی گفت؟
صورت درهم کردم و گفتم: اول اون بی صاحابو بده پایین بعد حرف بزن. امون بدی میگم.
شیرین قهقه زد و مجدد به سیبش گاز زد و گفت: من نمی دونم چرا توی هر فصلی خونه تو فقط سیب پیدا میشه. نسیه حرف نزن. از سیر تا پیاز برام بگو. از تیپ و قیافش تا کل حرفایی که زدید.
یاد چهره اش افتادم. پسری قد بلند و چهار شانه و خوش بر و رو بود. موهای پر مشکی داشت که دسته ای روی پیشانی رها شده بود. کت و شلوار شیک مشکی به تن داشت که از صد فرسخی برند و گران بودنش داد می زد. اما ناخودآگاه از برخوردش، صورتم جمع شد. مردک مغرور، فکر کرده بود برای تلکه و بالا کشیدن اموالشان آمده ام. اصلا مقصر خودم بودم که همان اول کار، هدفم از ملاقاتش با ماهد را رک و راست گفته بود. ضربه ای به پیشانی ام زدم. آخه دختر هم انقدر ساده و بی سیاست. فکرهایم را یکبار هم بلند برای شیرین گفتم.
شیرین ته مانده سیبش را توی بشقاب انداخت و گفت: ساده برای یک دقیقته عزیزم. خری. حالا که رک هدفت از دیدن بردارتو گفتی. عمرا کمکت کنه.
ته دلم بابت مشکلاتی که داشتم خالی شد ولی خودم را نباخته بودم . با غیظ گفتم: فعلا که شماره خواست و من ندادم. خودم کمکشو رد کردم. نبودی نگاه از بالا تا پایینشو ببینی. یه جوری نگاه می کرد ناخوداگاه دلهره به دلت می افتاد.
یاد جمله اش افتادم که گفته بود. تمایلی به داشتن خواهر ندارد. اصلا لیاقت نداری. برای افکارم زبان درازی کردم.
شیرین کنارم روی تخت نشست و با خنده گفت: من جای تو بودم غرور مرور بی خیال می شدم از پارسا قرض می گرفتم. کافیه یه گوشه چشم بهش نشون بدی.
به خنده افتادم و گفتم: واای اونروز همین حرفو به فری زدم. نبودی ببینی چطور آتیشی شد.
هر دو قهقهه زدیم.
شیرین: فری هم غیرتی و حساس. من می دونم اخر اجرا با پارسا دست به یقه میشه.
-نه بابا. اینقدرام بی منطق نیست. کافیه دعوا کنه اونم با کی پارسا. اونوقت اسمش می چرخه سر زبونا. همین چند تا نقشم بهش نمیدن.
دراز کشیدم. کمرم درد می کرد. از صبح تمرین و بعد هم به دیدن آرا رفته بودم . تا یکساعت پیش هم در کافه مشغول بودم.
شیرین بشقاب ها را جمع و جور کرد و گفت: کی وسیله ها رو جمع می کنی بگو بیام کمکت.
باشه ای گفتم. فکرم درگیر عماد بود. چطور می گفتم به دیدن آرا رفته و دست خالی برگشته بودم. بابا خبر داشت آدرسی که داده متعلق به پسر آرا بوده نه خود او؟ از طرفی نگفتن باعث می شد همچنان اصرار کند و فکرش درگیر من باشد. اولی را انتخاب کردم. ذهنم به نوعی داشت مشکلات را اولویت بندی می کرد. بعضی ها را پس می زد و بعضی ها را پیش می کشید. مثل اینکه مدام تکرار می کرد ماهد کجاست؟ چرا کسی خبری از او نداشت. حتی برادرش هم نمی دانست کجاست؟ کنار کشیدن خودم درست بود؟ نه باید کاری می کردم. د.وباره ذهنم نهیب زد که اولویت فعلا خانه است و بس.
پلک روی هم گذاشتم. صدای شیرین دور می شد: تا تو یه چرت میزنی، من میرم یه چیزی برای شام آماده می کنم.
در همان حالت پلک بسته بلند گفتم: خودم الان بلند میشم. سیب زمینی گذاشتم آب پز بشه کوکو درست کنم. فرید دوست داره. زنگ بزن اگه بیکاره بیاد.
صدای صحبتش با فرید، رشته افکار درهمم را پاره کرد.
-دیروقتم شد بیا. من امشب اینجا می مونم. بیدارم.
- نه بابا. چه اتفاقی؟ همین طوری دوست دارم بمونم.
-دروغم چیه؟ دعوا نکردم. فقط حوصله شونو ندارم.
شیرین بغض کرده ادامه داد: ایشالله بمیره از دستش راحت بشم. آره بخاطر اون کثافت خونه نمیرم. نمی خوام ریخت نحسشو ببینم.
شیرین به گریه افتاد. صدایش زمزمه وار می آمد: جرات داره کاری بکنه یا حرفی بزنه؟
بلند شدم و از اتاق بیرون زدم. پشت به من به کانتر آشپزخانه تکیه داده بود و ناخن می جوید. حالا که ناخن هایش کاشت بود اغلب به جان پوست گوشه ناخنش می افتاد.
ماهور:
شیرین جلوی آینه ایستاده و موهای بلوندش را صاف می کرد. تقریبا هر روز خدا درگیر موهایش بود. بشقاب میوه را روی میز گذاشتم و گفتم: خوبه بابا. ولشون کن از بس اتو کشیدی داغونشون کردی. من نمی دونم تو که موی لخت دوست داری چرا کراتین نمی کنی؟
اتو را از برق کشید و روی میز گذاشت تا خنک شود. سیبی برداشت و گاز زد و گفت: نه دیگه اگه کراتین کنم فر خوشگل موهام از بین میره. من دوست دارم یه وقتا فرفری باشم یه وقتا صاف. موهای منو ولش.
چشمکی زد و گفت: از آراجون بگو.
لبه تخت نشستم و گفتم: فکر می کردم دکتر آرا رو ببینم ولی آدرسی که بابا داده بود شرکت پسرش بود. باید می دیدی چه دم و دستگاهی داشت. وقتی منشی گفت اینجا دفتر پسرشونه منتظر دیدن ماهد بودم ولی یکنفر دیگه بود.
شیرین با دهان پر گفت: پس دکتر بعد از جدایی، مجدد ازدواج کرده. پسره چند ساله بود؟ تو رو دید چی گفت؟
صورت درهم کردم و گفتم: اول اون بی صاحابو بده پایین بعد حرف بزن. امون بدی میگم.
شیرین قهقه زد و مجدد به سیبش گاز زد و گفت: من نمی دونم چرا توی هر فصلی خونه تو فقط سیب پیدا میشه. نسیه حرف نزن. از سیر تا پیاز برام بگو. از تیپ و قیافش تا کل حرفایی که زدید.
یاد چهره اش افتادم. پسری قد بلند و چهار شانه و خوش بر و رو بود. موهای پر مشکی داشت که دسته ای روی پیشانی رها شده بود. کت و شلوار شیک مشکی به تن داشت که از صد فرسخی برند و گران بودنش داد می زد. اما ناخودآگاه از برخوردش، صورتم جمع شد. مردک مغرور، فکر کرده بود برای تلکه و بالا کشیدن اموالشان آمده ام. اصلا مقصر خودم بودم که همان اول کار، هدفم از ملاقاتش با ماهد را رک و راست گفته بود. ضربه ای به پیشانی ام زدم. آخه دختر هم انقدر ساده و بی سیاست. فکرهایم را یکبار هم بلند برای شیرین گفتم.
شیرین ته مانده سیبش را توی بشقاب انداخت و گفت: ساده برای یک دقیقته عزیزم. خری. حالا که رک هدفت از دیدن بردارتو گفتی. عمرا کمکت کنه.
ته دلم بابت مشکلاتی که داشتم خالی شد ولی خودم را نباخته بودم . با غیظ گفتم: فعلا که شماره خواست و من ندادم. خودم کمکشو رد کردم. نبودی نگاه از بالا تا پایینشو ببینی. یه جوری نگاه می کرد ناخوداگاه دلهره به دلت می افتاد.
یاد جمله اش افتادم که گفته بود. تمایلی به داشتن خواهر ندارد. اصلا لیاقت نداری. برای افکارم زبان درازی کردم.
شیرین کنارم روی تخت نشست و با خنده گفت: من جای تو بودم غرور مرور بی خیال می شدم از پارسا قرض می گرفتم. کافیه یه گوشه چشم بهش نشون بدی.
به خنده افتادم و گفتم: واای اونروز همین حرفو به فری زدم. نبودی ببینی چطور آتیشی شد.
هر دو قهقهه زدیم.
شیرین: فری هم غیرتی و حساس. من می دونم اخر اجرا با پارسا دست به یقه میشه.
-نه بابا. اینقدرام بی منطق نیست. کافیه دعوا کنه اونم با کی پارسا. اونوقت اسمش می چرخه سر زبونا. همین چند تا نقشم بهش نمیدن.
دراز کشیدم. کمرم درد می کرد. از صبح تمرین و بعد هم به دیدن آرا رفته بودم . تا یکساعت پیش هم در کافه مشغول بودم.
شیرین بشقاب ها را جمع و جور کرد و گفت: کی وسیله ها رو جمع می کنی بگو بیام کمکت.
باشه ای گفتم. فکرم درگیر عماد بود. چطور می گفتم به دیدن آرا رفته و دست خالی برگشته بودم. بابا خبر داشت آدرسی که داده متعلق به پسر آرا بوده نه خود او؟ از طرفی نگفتن باعث می شد همچنان اصرار کند و فکرش درگیر من باشد. اولی را انتخاب کردم. ذهنم به نوعی داشت مشکلات را اولویت بندی می کرد. بعضی ها را پس می زد و بعضی ها را پیش می کشید. مثل اینکه مدام تکرار می کرد ماهد کجاست؟ چرا کسی خبری از او نداشت. حتی برادرش هم نمی دانست کجاست؟ کنار کشیدن خودم درست بود؟ نه باید کاری می کردم. د.وباره ذهنم نهیب زد که اولویت فعلا خانه است و بس.
پلک روی هم گذاشتم. صدای شیرین دور می شد: تا تو یه چرت میزنی، من میرم یه چیزی برای شام آماده می کنم.
در همان حالت پلک بسته بلند گفتم: خودم الان بلند میشم. سیب زمینی گذاشتم آب پز بشه کوکو درست کنم. فرید دوست داره. زنگ بزن اگه بیکاره بیاد.
صدای صحبتش با فرید، رشته افکار درهمم را پاره کرد.
-دیروقتم شد بیا. من امشب اینجا می مونم. بیدارم.
- نه بابا. چه اتفاقی؟ همین طوری دوست دارم بمونم.
-دروغم چیه؟ دعوا نکردم. فقط حوصله شونو ندارم.
شیرین بغض کرده ادامه داد: ایشالله بمیره از دستش راحت بشم. آره بخاطر اون کثافت خونه نمیرم. نمی خوام ریخت نحسشو ببینم.
شیرین به گریه افتاد. صدایش زمزمه وار می آمد: جرات داره کاری بکنه یا حرفی بزنه؟
بلند شدم و از اتاق بیرون زدم. پشت به من به کانتر آشپزخانه تکیه داده بود و ناخن می جوید. حالا که ناخن هایش کاشت بود اغلب به جان پوست گوشه ناخنش می افتاد.