به دکتر تعارف زدم و ماگ خودم را برداشتم.
-وضعیت دنا از سری پیش که دیدمش خیلی بدتر شده ارس. من این مدت تمام تلاشمو کردم ولی خودش همکاری نمی کنه. به نظر من بهتره یه مدت توی یه مرکز درمانی تحت نظر باشه.
عصبی میان حرف دکتر آمدم و گفتم: امکان نداره.
جعبه سیگار را در آوردم و به دکتر تعارف کردم. یکی برداشت. برای هر دو روشن کردم. پوکی عمیقی به سیگار زدم و دودش را بیرون فرستادم.
-از صبح تا شب با فاطمه خانم و دارا تنهاست. نیاز به یه همزبون داره. یه دوست یا یه کسی که بتونه یکم از این حال و هوا درش بیاره. حواسش به خوردن داروهاش باشه. به فکر یه پرستار باش. حالا که نمی خوای بستری بشه راه دیگه ای رو امتحان می کنیم. هرچند من بارها گفتم تا خودش نخواد اون جریانو فراموش کنه. هیچ جوره نمیتونه باهاش کنار بیاد. معمولا بعد از سوگ فرزند، همراهی همسر خیلی می تونه کمک کننده باشه. متاسفانه دنا همراهی نداشته .
به تایید سر تکان دادم. برادر بی غیرتم مسبب حال بد این زن بود. همیشه از آدم های ضعیف متنفر بودم. آدم هایی که با پیش آمدن یک مشکل، چنان غرق می شدند که هم خودشان هم کل عزیزانشان را غرق می کردند.
دکتر بعد از چک کردن مجدد دنا و راحت شدن خیالش رفت. در اتاق را آرام باز کردم. غرق خواب بود. داروهای تزریقی دکتر جهانی خواب آور بودند. قلبم فشرده شد. از دختر عموی شاد و بشاش تمام بچگی ها، هیچ چیز نمانده بود. در را آرام بستم و راهی آشپزخانه شدم. جایی که معمولا می شد فاطمه خانم را پیدا کرد.
در تدارک درست کردن ناهار مقوی برای دنا بود. تا متوجه آمدن من شد. اشک هایش را پاک کرد و گفت: چیزی لازم داشتید آقا؟
این زن مهربان خیلی بیشتر از یک مادر برای ما زحمت کشیده بود. جلو رفتم و دو دستم را دو طرف سرش گذاشتم و روی روسری را بوسیدم و گفتم: منو ببخشید اگه ناراحتتون کردم. دیدن دنا توی اون وضعیت حالمو خراب کرد. خواهش می کنم دیگه گریه نکنید.
مثل همیشه با محبت گفت: این چه حرفیه پسرم. شماها جون منید. من برای اون بچه دلم خونه. داغ دل اون، داغ دل منه.
دست به شقیقه ام کشیدم و گفتم: درست میشه. حالش خوب میشه. باید خوب بشه.
چرخیدم تا از آشپزخانه بیرون بروم. فاطمه خانم با دودلی گفت: چند شبه خواب ماهدو می بینم. از بچم خبر داری؟
عصبی پلک روی هم گذاشتم و غریدم: ندارم و نمی خوامم داشته باشم.
وضعیت مرا که دید سکوت کرد. توان سرپا ماندن نداشتم. به اتاقم رفتم و بعد از یک دوش سرپایی راهی تخت شدم. یکساعتی وقت داشتم دراز بکشم. بعد باید برای جلسه ساعت 10 خودم را به شرکت می رساندم. تمام زندگیم شده بود ماهد و گندهایی که در نبودش باید جمع می کردم.
#پست_پنجم
-وضعیت دنا از سری پیش که دیدمش خیلی بدتر شده ارس. من این مدت تمام تلاشمو کردم ولی خودش همکاری نمی کنه. به نظر من بهتره یه مدت توی یه مرکز درمانی تحت نظر باشه.
عصبی میان حرف دکتر آمدم و گفتم: امکان نداره.
جعبه سیگار را در آوردم و به دکتر تعارف کردم. یکی برداشت. برای هر دو روشن کردم. پوکی عمیقی به سیگار زدم و دودش را بیرون فرستادم.
-از صبح تا شب با فاطمه خانم و دارا تنهاست. نیاز به یه همزبون داره. یه دوست یا یه کسی که بتونه یکم از این حال و هوا درش بیاره. حواسش به خوردن داروهاش باشه. به فکر یه پرستار باش. حالا که نمی خوای بستری بشه راه دیگه ای رو امتحان می کنیم. هرچند من بارها گفتم تا خودش نخواد اون جریانو فراموش کنه. هیچ جوره نمیتونه باهاش کنار بیاد. معمولا بعد از سوگ فرزند، همراهی همسر خیلی می تونه کمک کننده باشه. متاسفانه دنا همراهی نداشته .
به تایید سر تکان دادم. برادر بی غیرتم مسبب حال بد این زن بود. همیشه از آدم های ضعیف متنفر بودم. آدم هایی که با پیش آمدن یک مشکل، چنان غرق می شدند که هم خودشان هم کل عزیزانشان را غرق می کردند.
دکتر بعد از چک کردن مجدد دنا و راحت شدن خیالش رفت. در اتاق را آرام باز کردم. غرق خواب بود. داروهای تزریقی دکتر جهانی خواب آور بودند. قلبم فشرده شد. از دختر عموی شاد و بشاش تمام بچگی ها، هیچ چیز نمانده بود. در را آرام بستم و راهی آشپزخانه شدم. جایی که معمولا می شد فاطمه خانم را پیدا کرد.
در تدارک درست کردن ناهار مقوی برای دنا بود. تا متوجه آمدن من شد. اشک هایش را پاک کرد و گفت: چیزی لازم داشتید آقا؟
این زن مهربان خیلی بیشتر از یک مادر برای ما زحمت کشیده بود. جلو رفتم و دو دستم را دو طرف سرش گذاشتم و روی روسری را بوسیدم و گفتم: منو ببخشید اگه ناراحتتون کردم. دیدن دنا توی اون وضعیت حالمو خراب کرد. خواهش می کنم دیگه گریه نکنید.
مثل همیشه با محبت گفت: این چه حرفیه پسرم. شماها جون منید. من برای اون بچه دلم خونه. داغ دل اون، داغ دل منه.
دست به شقیقه ام کشیدم و گفتم: درست میشه. حالش خوب میشه. باید خوب بشه.
چرخیدم تا از آشپزخانه بیرون بروم. فاطمه خانم با دودلی گفت: چند شبه خواب ماهدو می بینم. از بچم خبر داری؟
عصبی پلک روی هم گذاشتم و غریدم: ندارم و نمی خوامم داشته باشم.
وضعیت مرا که دید سکوت کرد. توان سرپا ماندن نداشتم. به اتاقم رفتم و بعد از یک دوش سرپایی راهی تخت شدم. یکساعتی وقت داشتم دراز بکشم. بعد باید برای جلسه ساعت 10 خودم را به شرکت می رساندم. تمام زندگیم شده بود ماهد و گندهایی که در نبودش باید جمع می کردم.
#پست_پنجم