ارس:
سفر کاری چند روزه به ارمنستان و دیدار با البرز، انرژی اش را گرفته بود. فکر کردن به وقایع اتفاق افتاده و ناتوانی در حل مسائل باری مضاعف روی دوشش نهاده بود. البرز به راحتی خودش را کنار کشیده و به زبان ساده گفته بود هر گلی زد به سر خودش زده است. مگر می شد یک آدم انقدر نسبت به حاصل یک عمرش بی تفاوت باشد. بچه حاصل عمر حساب می شد؟ در ورودی را باز کردم و چمدان را داخل گذاشتم. صدای یا خدای بلند فاطمه خانم در سالن پیچید. دویدم سمت پله منتهی به طبقه بالا و گفتم: چی شده فاطمه خانم؟
مضطرب و شتابزده از اتاق بیرون آمد و گفت: آقا ارس. دنا خانم از هوش رفتن.
دویدم سمت اتاق و گفتم: یه زنگ بزن دکتر جهانی.
دنا پایین تخت روی زمین افتاده بود. صورت و لبش مثل گچ سفید و موهای بلند و شب زده اش، دورش ریخته بود. دست زیر تنش بردم و روی تخت گذاشتمش. چند بار صدا زدم: دنا جان. دنا جان. صدامو می شنوی؟
نبضش کند می زد. از لیوان کنار تخت کمی آب به صورتش پاشیدم. به سختی پلک باز کرد. تا نگاهش به نگاهم افتادم، قطره ای اشک پایین چکید. کلافه سر تکان دادم و گفتم: با خودت و ما داری چیکار می کنی؟
خیره نگاهم کرد و به عادت این مدت لب زد: ماهد...
گره ای عمیق جا خوش کرد میان دو ابرویم. دردش را می دانستم ولی نمی توانستم درمانش باشم. نگاه گرفتم. توانایی ماندن در اتاق را نداشتم.
پتو را باز کردم و روی تنش کشیدم و گفتم: سرت گیج میره؟ گفتم فاطمه خانم زنگ بزنه دکتر جهانی.
چشم بست و جوابی نداد. بیرون زدم و فاطمه خانم را صدا کردم. با عجله آمد. دست خودم نبود. صدایم بالا رفت: فاطمه خانم مگه من نسپردم مراقب دنا باشین؟ این چه حالیه؟
پیرزن یکسره اشک می ریخت. با گوشه دستمال اشک هایش را پاک کرد و گفت: آقا به خدا من هر کار کردم نتونستم راضیشون کنم به جز دو سه قاشق غذا چیزی بخوره. حتی لب به داروهاشم نزد این مدت. خودتون که می دونید فقط از شما حرف شنوی داره.
می دانستم وقتی دنا لج کند. فاطمه خانم که هیچ، منم به سختی چاره اش می کردم. دستی از بالا به پایین روی صورتم کشیدم. نفسم را رها کردم. پشیمان از دادی که زده بودم با لحن ملایم تری گفتم: دکتر گفت کی میاد؟
- همین نزدیکیاست. زود می رسه.
- خیلی خب شما برید پیش دنا به هوش اومده.
با پر روسری اشکش را گرفت. به آشپزخانه رفت و با لیوانی آب قند به اتاق دنا برگشت. دست بردم در جیب کتم و پاکت سیگار را بیرون آوردم. همان موقع دارا از اتاقش بیرون آمد. مشخص بود تازه از خواب بیدار شده. صورتش گل انداخته و موهایش آشفته بود. با دست مشت شده کوچکش، چشمش را مالید تا بهتر ببیند. به محض دیدنم به طرفم دوید و گفت: ادس.
لبم کش آمد. روی زانو خم شد و گفتم: جان ادس.
خودش را توی بغلم انداخت. به آغوشش کشیدم و بلندش کردم. دست دور گردنم حلقه کرد. چند بوس آبدار روی گونه اش کاشتم و گفتم: الان خیلی زوده چرا بیدار شدی ؟
سرش را روی شانه ام گذاشت و گفت: الان می خوابم. دلم بلات تنگ شده بود.
چند بار آرام زیر گوشش گفتم: منم. منم عزیزم.
شک نداشتم که به زودی دوباره خوابش می برد. دل به دلش دادم تا همین جا در آغوشم بخوابد. جانم می رفت برای برادرزاده چهارساله شیرین زبانم. کاش می شد برایشان کاری کنم تا دلم آرام شود. هر کاری به جز آوردن ماهد.
صدای زنگ در به صدا در آمد. دکتر جهانی مثل همیشه به موقع آمده بود. دوست قدیمی پدرم بود. پیرمردی سرپا و فعال. بیشتر از دکتر دنا بودن، دوست خانوادگیمان بود.
دکمه آیفون را زدم و برای پیشواز در ورودی را باز کردم. دکتر جهانی کیف چرم به دست داخل شد و گفت: سلام ارس. این اواخر زیاد همو می بینیم و این خوب نیست.
رو به دارا گفت: تو چطوری مرد کوچک؟
دارا ریز خندید و سر در گودی گردنم فرو برد. با یک دست دارا را نگه داشتم و با دست آزادم به دکتر جهانی دست دادم و گفتم: سلام. شما بگو چیکار کنم این دیدارها کمتر بشه؟
-هیچکس بهتر از خودت نمی دونه چیکار باید بکنی.
بحث را ادامه ندادم. وضعیت دنا را خیلی مختصر شرح دادم و به اتاق راهنمایی اش کردم. عذرخواهی کوتاهی کردم و گفتم: تا شما دنا رو معاینه می کنید من بر می گردم.
دارا غرق خواب بود. به اتاقش بردم و روی تخت گذاشتم. خیلی زود پلکهایش روی هم افتاد.
دکتر بعد از معاینه، سرم دنا را وصل کرد. هر دو با هم به بالکن رفتیم. سرم به شدت درد می کرد. بیخوابی و چند ساعت معطلی در فرودگاه و پرواز و همین طور حال بد دنا همه و همه، باعث شده بود میگرنم عود کند.
فاطمه خانم دو ماگ قهوه را روی میز گذاشت و پرسید: چیزی لازم ندارید؟
تشکر کردم. تا امروز کم پیش آمده بود این زن مهربان را آزرده خاطر کنم. در اولین فرصت باید از دلش در می آوردم.
سفر کاری چند روزه به ارمنستان و دیدار با البرز، انرژی اش را گرفته بود. فکر کردن به وقایع اتفاق افتاده و ناتوانی در حل مسائل باری مضاعف روی دوشش نهاده بود. البرز به راحتی خودش را کنار کشیده و به زبان ساده گفته بود هر گلی زد به سر خودش زده است. مگر می شد یک آدم انقدر نسبت به حاصل یک عمرش بی تفاوت باشد. بچه حاصل عمر حساب می شد؟ در ورودی را باز کردم و چمدان را داخل گذاشتم. صدای یا خدای بلند فاطمه خانم در سالن پیچید. دویدم سمت پله منتهی به طبقه بالا و گفتم: چی شده فاطمه خانم؟
مضطرب و شتابزده از اتاق بیرون آمد و گفت: آقا ارس. دنا خانم از هوش رفتن.
دویدم سمت اتاق و گفتم: یه زنگ بزن دکتر جهانی.
دنا پایین تخت روی زمین افتاده بود. صورت و لبش مثل گچ سفید و موهای بلند و شب زده اش، دورش ریخته بود. دست زیر تنش بردم و روی تخت گذاشتمش. چند بار صدا زدم: دنا جان. دنا جان. صدامو می شنوی؟
نبضش کند می زد. از لیوان کنار تخت کمی آب به صورتش پاشیدم. به سختی پلک باز کرد. تا نگاهش به نگاهم افتادم، قطره ای اشک پایین چکید. کلافه سر تکان دادم و گفتم: با خودت و ما داری چیکار می کنی؟
خیره نگاهم کرد و به عادت این مدت لب زد: ماهد...
گره ای عمیق جا خوش کرد میان دو ابرویم. دردش را می دانستم ولی نمی توانستم درمانش باشم. نگاه گرفتم. توانایی ماندن در اتاق را نداشتم.
پتو را باز کردم و روی تنش کشیدم و گفتم: سرت گیج میره؟ گفتم فاطمه خانم زنگ بزنه دکتر جهانی.
چشم بست و جوابی نداد. بیرون زدم و فاطمه خانم را صدا کردم. با عجله آمد. دست خودم نبود. صدایم بالا رفت: فاطمه خانم مگه من نسپردم مراقب دنا باشین؟ این چه حالیه؟
پیرزن یکسره اشک می ریخت. با گوشه دستمال اشک هایش را پاک کرد و گفت: آقا به خدا من هر کار کردم نتونستم راضیشون کنم به جز دو سه قاشق غذا چیزی بخوره. حتی لب به داروهاشم نزد این مدت. خودتون که می دونید فقط از شما حرف شنوی داره.
می دانستم وقتی دنا لج کند. فاطمه خانم که هیچ، منم به سختی چاره اش می کردم. دستی از بالا به پایین روی صورتم کشیدم. نفسم را رها کردم. پشیمان از دادی که زده بودم با لحن ملایم تری گفتم: دکتر گفت کی میاد؟
- همین نزدیکیاست. زود می رسه.
- خیلی خب شما برید پیش دنا به هوش اومده.
با پر روسری اشکش را گرفت. به آشپزخانه رفت و با لیوانی آب قند به اتاق دنا برگشت. دست بردم در جیب کتم و پاکت سیگار را بیرون آوردم. همان موقع دارا از اتاقش بیرون آمد. مشخص بود تازه از خواب بیدار شده. صورتش گل انداخته و موهایش آشفته بود. با دست مشت شده کوچکش، چشمش را مالید تا بهتر ببیند. به محض دیدنم به طرفم دوید و گفت: ادس.
لبم کش آمد. روی زانو خم شد و گفتم: جان ادس.
خودش را توی بغلم انداخت. به آغوشش کشیدم و بلندش کردم. دست دور گردنم حلقه کرد. چند بوس آبدار روی گونه اش کاشتم و گفتم: الان خیلی زوده چرا بیدار شدی ؟
سرش را روی شانه ام گذاشت و گفت: الان می خوابم. دلم بلات تنگ شده بود.
چند بار آرام زیر گوشش گفتم: منم. منم عزیزم.
شک نداشتم که به زودی دوباره خوابش می برد. دل به دلش دادم تا همین جا در آغوشم بخوابد. جانم می رفت برای برادرزاده چهارساله شیرین زبانم. کاش می شد برایشان کاری کنم تا دلم آرام شود. هر کاری به جز آوردن ماهد.
صدای زنگ در به صدا در آمد. دکتر جهانی مثل همیشه به موقع آمده بود. دوست قدیمی پدرم بود. پیرمردی سرپا و فعال. بیشتر از دکتر دنا بودن، دوست خانوادگیمان بود.
دکمه آیفون را زدم و برای پیشواز در ورودی را باز کردم. دکتر جهانی کیف چرم به دست داخل شد و گفت: سلام ارس. این اواخر زیاد همو می بینیم و این خوب نیست.
رو به دارا گفت: تو چطوری مرد کوچک؟
دارا ریز خندید و سر در گودی گردنم فرو برد. با یک دست دارا را نگه داشتم و با دست آزادم به دکتر جهانی دست دادم و گفتم: سلام. شما بگو چیکار کنم این دیدارها کمتر بشه؟
-هیچکس بهتر از خودت نمی دونه چیکار باید بکنی.
بحث را ادامه ندادم. وضعیت دنا را خیلی مختصر شرح دادم و به اتاق راهنمایی اش کردم. عذرخواهی کوتاهی کردم و گفتم: تا شما دنا رو معاینه می کنید من بر می گردم.
دارا غرق خواب بود. به اتاقش بردم و روی تخت گذاشتم. خیلی زود پلکهایش روی هم افتاد.
دکتر بعد از معاینه، سرم دنا را وصل کرد. هر دو با هم به بالکن رفتیم. سرم به شدت درد می کرد. بیخوابی و چند ساعت معطلی در فرودگاه و پرواز و همین طور حال بد دنا همه و همه، باعث شده بود میگرنم عود کند.
فاطمه خانم دو ماگ قهوه را روی میز گذاشت و پرسید: چیزی لازم ندارید؟
تشکر کردم. تا امروز کم پیش آمده بود این زن مهربان را آزرده خاطر کنم. در اولین فرصت باید از دلش در می آوردم.