از پشت شیشه اتاق آی سی یو برایش دست تکان دادم. از نگاهش می خواندم که او هم مثل من منتظر بوده. دلخوش بودیم به همین دیدارهای شبانه. کل روز که گرفتار بودم. تنها وقت آزادم می شد نه شب به بعد.
خانم شاهد، پرستار این شیفت دست روی شانه ام گذاشت و گفت: می خوای بری پیشش؟
به عادت همیشه سرم را کج کردم و با نهایت شوق گفتم: میشه؟
لبخند مهربانی زد و گفت: یه دونه ماهور که بیشتر نداریم.
بعد از این چند ماه، تمام پرستارهای بخش مرا می شناختند ولی خانم شاهد از همه مهربان تر بود. یا شاید بقیه سخت گیرتر بودند. خودش زنگ آی سی یو را زد و در را برایم باز نگه داشت. سریع گان و رو کفشی را پوشیدم و داخل شدم. با سیمین یکی دیگر از پرستارهای شیفت سلام و احوالپرسی آرامی کردم و به سمت بابا عماد رفتم. اولین کار بوسیدن دستی بود که آنژوکت به آن وصل بود. لب زدم خوبی؟
با بستن چشم جوابم را داد.
دست روی سر بی مویش کشیدم. دلم برای مظلومیتش سوخت. خیلی لاغر شده بود. استخوان های گونه اش بیرون زده و هر بار دیدنش در این وضعیت دلم را می سوزاند. سعی کردم مثل تمام این سه سال قوی باشم. لبخند بزنم و وانمود کنم همه چیز درست می شود. فری می گفت این نیز بگذرد ولی خبر نداشت این گذشتن چه بر سر من می آورد. لبخند زدم و گفتم: چهارمین شب نمایشم تمام شد. امشبم خوب بود اما نمی دونم چرا شیرین بازم دیالوگ یادش رفت یه جا تپق زد. شانس آوردیم بهار جمعش کرد. کارد به پارسا می زدی خونش در نمیومد. مردک نچسب.
چشم هایم را لوچ کردم و گفتم: چیه؟ خب مگه دروغ میگم. اصلا نمی تونم با اون همه غرور و ادعاش رابطه برقرار کنم. مرد باید مثل بابا عماد من، مهربون باشه. خطاهارو ببخشه. حالا گیریم دو جا بچه ها خراب کردن چه عیبی داره؟ همه تازه کاریم و اول راه.
خیره شدم به چشمهایش و گفتم: انقدر دوست داشتم می تونستی بیای و نمایشمو ببینی. باید قول بدی زودتر رو به راه بشی.
سعی کرد ماسک اکسیژن را پایین بکشد که مانعش شدم و گفتم: می دونم. می دونم تو هم دوست داری. باید همه سعیتو بکنی. من به جز تو کیو دارم؟
هنوز دستم را برنداشته بودم که اینبار ماسکش را پایین کشید و بریده بریده گفت: ب..رو.... س... را....غ ما...هد.
کل این چند ماه تمام حرفش همین بود. ماسک را سر جایش برگرداندم و برای راحت کردن خیالش گفتم: میرم. این چند شب اجرا که تموم بشه وقتم آزاد میشه. میرم دنبالش.
#رمان_کاژه
#سپیده_مختاریان
#پست_سوم
خانم شاهد، پرستار این شیفت دست روی شانه ام گذاشت و گفت: می خوای بری پیشش؟
به عادت همیشه سرم را کج کردم و با نهایت شوق گفتم: میشه؟
لبخند مهربانی زد و گفت: یه دونه ماهور که بیشتر نداریم.
بعد از این چند ماه، تمام پرستارهای بخش مرا می شناختند ولی خانم شاهد از همه مهربان تر بود. یا شاید بقیه سخت گیرتر بودند. خودش زنگ آی سی یو را زد و در را برایم باز نگه داشت. سریع گان و رو کفشی را پوشیدم و داخل شدم. با سیمین یکی دیگر از پرستارهای شیفت سلام و احوالپرسی آرامی کردم و به سمت بابا عماد رفتم. اولین کار بوسیدن دستی بود که آنژوکت به آن وصل بود. لب زدم خوبی؟
با بستن چشم جوابم را داد.
دست روی سر بی مویش کشیدم. دلم برای مظلومیتش سوخت. خیلی لاغر شده بود. استخوان های گونه اش بیرون زده و هر بار دیدنش در این وضعیت دلم را می سوزاند. سعی کردم مثل تمام این سه سال قوی باشم. لبخند بزنم و وانمود کنم همه چیز درست می شود. فری می گفت این نیز بگذرد ولی خبر نداشت این گذشتن چه بر سر من می آورد. لبخند زدم و گفتم: چهارمین شب نمایشم تمام شد. امشبم خوب بود اما نمی دونم چرا شیرین بازم دیالوگ یادش رفت یه جا تپق زد. شانس آوردیم بهار جمعش کرد. کارد به پارسا می زدی خونش در نمیومد. مردک نچسب.
چشم هایم را لوچ کردم و گفتم: چیه؟ خب مگه دروغ میگم. اصلا نمی تونم با اون همه غرور و ادعاش رابطه برقرار کنم. مرد باید مثل بابا عماد من، مهربون باشه. خطاهارو ببخشه. حالا گیریم دو جا بچه ها خراب کردن چه عیبی داره؟ همه تازه کاریم و اول راه.
خیره شدم به چشمهایش و گفتم: انقدر دوست داشتم می تونستی بیای و نمایشمو ببینی. باید قول بدی زودتر رو به راه بشی.
سعی کرد ماسک اکسیژن را پایین بکشد که مانعش شدم و گفتم: می دونم. می دونم تو هم دوست داری. باید همه سعیتو بکنی. من به جز تو کیو دارم؟
هنوز دستم را برنداشته بودم که اینبار ماسکش را پایین کشید و بریده بریده گفت: ب..رو.... س... را....غ ما...هد.
کل این چند ماه تمام حرفش همین بود. ماسک را سر جایش برگرداندم و برای راحت کردن خیالش گفتم: میرم. این چند شب اجرا که تموم بشه وقتم آزاد میشه. میرم دنبالش.
#رمان_کاژه
#سپیده_مختاریان
#پست_سوم