#پارت_۷۶
❤️🖤 دوست دختر شیطون من ❤️🖤
سوال مامان منو به وحشت انداخت و بهم فهموند سوتی داده بودم.
من احمق اصلا یادم نبود که رو گردنم کبودی هست.
راستش زبونم بند اومده بود و برای همین با تاخیر گفتم:
-این..این راستش یه شوخی خرکی بود..کار تیام...با خط کش زد به گردنم...
میدونم.کاملا میدونستم دروغم مسخره ترین و مضحک ترین و غیرقابل باور ترین دروغ دنیاهست اما...اما تو ا ن لحظه این تنها چیزی بود که به ذهنم رسید و خوشبختانه مامان هم باور کرد و گفت:
-واااا....آخه اینم شد شوخی مادر !؟؟؟ شوخی های خرکی جوونا هم دیگه مسخره شده...
وقتی از کنارم رد شد چنان نفس راحتی کشیدم که هیچوقت تجربه اش نکردم.
فورا دویدم سمت اتاق و حتی درو هم از داخل قفل کردم.
همونجا تکیه دادم و با بستن چشمام چند نفس عمیق کشیدم و بعد دویدم سمت آینه و با عقب دادن کلاه حوله گردنم رو نگاه کردم.
کبود بود اما نه خیلی.
چرا من لعنتی اصلا حواسم نرفت پی این کبودی کوفتی آخه!؟
فورا خم شدم و بعد آخرین کشوی میز رو باز کردم و کرمی که همچین مواقعی ازش استفاده میکردم رو از لابه لای کلی لباس بیرون آوردم زدم و به کبودی های گردن و سینه ام زدم.
باید از این به بعد بیشتر حواسم رو جمع میکردم.اگه ملیحه یا بابا این جوز موردها رو از من می دیدن کنفیکون میشد.
یه لباس یقه بلند پوشیدم که گردنم مشخص نباشه و حتی بدخلاف همیشه روسری هم پوشیدم.
من از ترس زیاد دیگه حتی جرات نداشتم واسه شام هم برم بیرون ولی وقتی بابا اومد و مامان شروع کرد صدا زدن مشکوک میشدم اگه می موندم تو اتاق.
همه دور میز تو ناهار خوری جمع شدیم.
هی مدام دو طرف پره های روسریم رو محکم می کشیدم تا اون گرهه سفت بشه و گردنم مشخص نشه.
بابا یه لیوان نوشابه خورد و بعد گفت:
-آقای آرمند باهام تماس گرفت.میخوام یه روز بیان راجب زمان عقد صحبت بکنن!
ملیحه سرشو پایین انداخت و مامان گفت:
-محجد نیست که
بابا لیوان توی دستش رو گذاشت رو میز و بعد با اخم گفت:
-نیست که نیست..میگی چیکار کنم!؟ دو سال منتظر بمونم تا شازده از سربازی برگرده!؟
-بزار لااقل بهش خبر بدیم مرخصی بگیره و بیاد
دستشو تکون داد و گفت:
-نمیخواد.مرخصیش بمونه واسه عقد و عروسی....
ریز ریز خندیدم و چشمکی به ملیحه زدمو شروع کردم لب زدن یه آهنگ شاد.
آخه قرار بود به زودی خواهرجان به مراد دلش برسه و عروس بشه...خوش به حالش!
لبشو زیر دندن فشار داد و یه چشم غره رفت و بعد هم مشغول خوردن شامش شد...
❤️🖤 دوست دختر شیطون من ❤️🖤
سوال مامان منو به وحشت انداخت و بهم فهموند سوتی داده بودم.
من احمق اصلا یادم نبود که رو گردنم کبودی هست.
راستش زبونم بند اومده بود و برای همین با تاخیر گفتم:
-این..این راستش یه شوخی خرکی بود..کار تیام...با خط کش زد به گردنم...
میدونم.کاملا میدونستم دروغم مسخره ترین و مضحک ترین و غیرقابل باور ترین دروغ دنیاهست اما...اما تو ا ن لحظه این تنها چیزی بود که به ذهنم رسید و خوشبختانه مامان هم باور کرد و گفت:
-واااا....آخه اینم شد شوخی مادر !؟؟؟ شوخی های خرکی جوونا هم دیگه مسخره شده...
وقتی از کنارم رد شد چنان نفس راحتی کشیدم که هیچوقت تجربه اش نکردم.
فورا دویدم سمت اتاق و حتی درو هم از داخل قفل کردم.
همونجا تکیه دادم و با بستن چشمام چند نفس عمیق کشیدم و بعد دویدم سمت آینه و با عقب دادن کلاه حوله گردنم رو نگاه کردم.
کبود بود اما نه خیلی.
چرا من لعنتی اصلا حواسم نرفت پی این کبودی کوفتی آخه!؟
فورا خم شدم و بعد آخرین کشوی میز رو باز کردم و کرمی که همچین مواقعی ازش استفاده میکردم رو از لابه لای کلی لباس بیرون آوردم زدم و به کبودی های گردن و سینه ام زدم.
باید از این به بعد بیشتر حواسم رو جمع میکردم.اگه ملیحه یا بابا این جوز موردها رو از من می دیدن کنفیکون میشد.
یه لباس یقه بلند پوشیدم که گردنم مشخص نباشه و حتی بدخلاف همیشه روسری هم پوشیدم.
من از ترس زیاد دیگه حتی جرات نداشتم واسه شام هم برم بیرون ولی وقتی بابا اومد و مامان شروع کرد صدا زدن مشکوک میشدم اگه می موندم تو اتاق.
همه دور میز تو ناهار خوری جمع شدیم.
هی مدام دو طرف پره های روسریم رو محکم می کشیدم تا اون گرهه سفت بشه و گردنم مشخص نشه.
بابا یه لیوان نوشابه خورد و بعد گفت:
-آقای آرمند باهام تماس گرفت.میخوام یه روز بیان راجب زمان عقد صحبت بکنن!
ملیحه سرشو پایین انداخت و مامان گفت:
-محجد نیست که
بابا لیوان توی دستش رو گذاشت رو میز و بعد با اخم گفت:
-نیست که نیست..میگی چیکار کنم!؟ دو سال منتظر بمونم تا شازده از سربازی برگرده!؟
-بزار لااقل بهش خبر بدیم مرخصی بگیره و بیاد
دستشو تکون داد و گفت:
-نمیخواد.مرخصیش بمونه واسه عقد و عروسی....
ریز ریز خندیدم و چشمکی به ملیحه زدمو شروع کردم لب زدن یه آهنگ شاد.
آخه قرار بود به زودی خواهرجان به مراد دلش برسه و عروس بشه...خوش به حالش!
لبشو زیر دندن فشار داد و یه چشم غره رفت و بعد هم مشغول خوردن شامش شد...