#پارت_۵۸
❤️🖤 دوست دختر شیطون من ❤️🖤
سرمو آهسته از روی میله های پشتی نیمکت برداشتم و به امیرعلی خیره شدم.
فقط برای من دردسر داشت و بس!
خوش و بش و کیف حالش واسه خودش و نامزادش بود و بدبختی ها و کتک خوردن و تو خونه حبس شدنش مال من!
ازش رو برگردوندم که گفت:
-سلام....
پوزخند زدم.لابد توقع داشت یه لبخند مکش مرگ ما تحویلش بدم و بگم "علیک سلام"! من دیگه کم کم داشتم نسبت به این آدم آلرژی پیدا میکردم .بله...فاصله نفرت و دوست داشتن خیلی کوتاه و باورنکردنی بود.
وقتی سکوت منو دید خیلی ملتمسانه، نه اما تقریبا با لحنی خواهش گر گفت:
-میشه به من نگاه کنی؟
-نه چون نمیخوام ببینمت...برو!
انتظار داشتم بره.یعنی اگه می رفت همچی واسم طبیعی جلوه میکرد اما خب نرفت.موند و گفت:
-پدرت کتکت زد !؟
این پرسش منو قلبا و عمیقا دلگیر کرد.پدرم به من بدهکار بود.پدرم به اندازه ی تمام لحظه و روزهایی هایی که خوشی رو از من دریغ کرده بود بدهکار بود.
و حتی حالا که مایه ی خجالت و خشم و ناخوشایندی من شده بود.
بدون اینکه بچرخم یکم دیگه از شیر کاکائوم رو چشیدم و بیتفاوت تر از قبل با زبون بی زبونی بهش فهموندم تمایلی به دیدنش ندارم.
چند دقیقه بعد بالاخره از روی نیمکت بلند شد.
بهتر که میخواست بره.راستش اصلا دلم نمیخواست صورتمو اینجوری ببینه...
چون به بقیه که درجریان رفتار پدرم نبودن میتونستم دروغ بگم اما به یکی مثل امیرعلی نه!
فکر کردم میخواد بره اما اینکارو نکرد.بعنی نه تنها نرفت بلکه وفتی دید حاضر نیستم بچرخم سمتش اومد و سمت دیگه نشست.
چشماش رو کبودی هام به گردش در اومد.
دستشو سمت عینک آفتابیم دراز کرد و اونوهم از روی چشمام برداشت.
با لحنی آمیخته به بغض و دلخوری گفتم:
-چیه؟؟ اومدی تماشا !؟خب باشه شاهکارتو ببین....خوب تماشام کن و تو دلت بهم بخند!
نفس عمیفی کشید.عینمکمو رو کتابم که مابینمون بود گذاشت و گفت:
-من نمیخواستم اینجوری بشه.یه بدشانسی بود خودتم که شاهد بودی.تمام تلاشمو کردم که بتونم دست به سرش بکنم...ماهور....من..من واقعا از اینکه پدرت صرفا بخاطر اینکه شب رفتی خونه کتکت بزنه متاسفم
راستش...برای من تعجب آوره که یه پدر دخترشو بخاطر دیر رسیدن به خونه تنبیه کنه!
یکم آرومتر از قبل شدم.این برای همه تعجب آور بود.برای همه ی همه که نه...ولی خب برای خیلیا خصوصا توی این دورو زمونه که دخترا اتفاقا بجای روز شبونه از خونه میزنن بیرون اونم نه تنهای بلکه با رفاقای پسرشون...اونوقت من..هه...خنده دار بود واقعا خنده دار بود!
سرمو پایین انداختم و گفتم:
-اون همیشه اینجوریه...پدرم....براش احترام زیادی قایلم ولی گاهی قوانین مسخره ای داره...دختر باید قبل از تاریکی هوا برگرده خونه...دختر نباید لباس با رنگ ریادی روشن بپوشه...دختر نباید موهاشو بیاره بیرون...دختر نباید آرایش بکنه...نباید شبونه جایی بره...نباید با رفقاش بچرخه وهزارو یه نباید مسخره ی دیگه....
دستمو رو زخم لبم گذاشتم و خیره به نقطه ی نامشخصی گفتم:
-یه روز...یه روز اگه خودم مادربشم هیچوقت نمیزارم دخترم از این خوشی های کوچیک محروم باشه.اگه دخترم با یه پسر حرف زد نمیگم بی تربیت ...اگه دخترم رژلب سرخ زد نمیگم میخواد هرزگی بکنه...میزارم آرایش بکنه.میزارم شبا با دوستاش بره بیرون....
نفس عمیقی کشیدم و دیگه ادامه ندادم...
نگاهی به ساعت مچیش انداخت ولب زد:
-هنوز تا شروع کلاس وقت هست.با دوتا نسکافه موافقی!؟
چون خوردن و نخوردن نسکافه فرقی برام نداشت شونه بالا انداختم و گفتم:
-فرقی نداره برام!
-خیلی خب...دوتا میخرم...
بلند شد و رفت سمت بوفه و چنددقیقه بعد با یه سینی پلاستیکی اومد.
روش دوتا لیوان نسکافه ی داغ بود و یه تیکه کیک شکلاتی گرم...
اونو گذاشت بینمون و گفت:
-تا گرم بخور....
نگاهی بهش انداختم.نمیدونم جرا نمی ترسید خبر اینجا نشستن ما یه روز به گوش نومزد جونش برسه.
نگاهمو از صورتش به سمت بخار بلند شده از نسکافه ها سوق دادم و بعد گفتم:
-ممنون ...
-خواهش میکنم...
لیوان نسکافه رو برداشتم و یکمش رو چشیدم.واقعا حوصله هیچی رو نداشتم.نه کلاس و نه هیچ چیز دیگه.. ساکت و دلگیر به زمین خیره بودم که گفت:
-این کبودی ها موندگار نیستن.مطمئن باش....
اینو گفت و از روی نیمکت بلندشد و رفت درحالی که فقط یه ذره از نسکافه اش چشیده بود.
رفت و بلافاصله بعدش سرو کله ی تارا پیدا شد.
از دور برام دست تکون داد.ظاهرا اولا مطمئن نبود خودم باشم تا وقتی که فاصله اش کم و کمتر شد.
اومد سمتم و کنارم نشست.
با شوق و هیجان نگای یه نسکافه انداخت و گفت:
-جوووون کاش از خدا یه چیز دیگه میخواستم.این واسه کسیه !؟؟
سرمد تکون دادم:
-نه..بخورش...
لبوان رو برداشت و گفت:
-به به...به تو میگن رفیق که هوای منو داشتی. خوشم میاد بدون من کوفت هم نمیخوری....
لبخند بی رمقی زدم و کیک رو به سمتش گرفتم.
❤️🖤 دوست دختر شیطون من ❤️🖤
سرمو آهسته از روی میله های پشتی نیمکت برداشتم و به امیرعلی خیره شدم.
فقط برای من دردسر داشت و بس!
خوش و بش و کیف حالش واسه خودش و نامزادش بود و بدبختی ها و کتک خوردن و تو خونه حبس شدنش مال من!
ازش رو برگردوندم که گفت:
-سلام....
پوزخند زدم.لابد توقع داشت یه لبخند مکش مرگ ما تحویلش بدم و بگم "علیک سلام"! من دیگه کم کم داشتم نسبت به این آدم آلرژی پیدا میکردم .بله...فاصله نفرت و دوست داشتن خیلی کوتاه و باورنکردنی بود.
وقتی سکوت منو دید خیلی ملتمسانه، نه اما تقریبا با لحنی خواهش گر گفت:
-میشه به من نگاه کنی؟
-نه چون نمیخوام ببینمت...برو!
انتظار داشتم بره.یعنی اگه می رفت همچی واسم طبیعی جلوه میکرد اما خب نرفت.موند و گفت:
-پدرت کتکت زد !؟
این پرسش منو قلبا و عمیقا دلگیر کرد.پدرم به من بدهکار بود.پدرم به اندازه ی تمام لحظه و روزهایی هایی که خوشی رو از من دریغ کرده بود بدهکار بود.
و حتی حالا که مایه ی خجالت و خشم و ناخوشایندی من شده بود.
بدون اینکه بچرخم یکم دیگه از شیر کاکائوم رو چشیدم و بیتفاوت تر از قبل با زبون بی زبونی بهش فهموندم تمایلی به دیدنش ندارم.
چند دقیقه بعد بالاخره از روی نیمکت بلند شد.
بهتر که میخواست بره.راستش اصلا دلم نمیخواست صورتمو اینجوری ببینه...
چون به بقیه که درجریان رفتار پدرم نبودن میتونستم دروغ بگم اما به یکی مثل امیرعلی نه!
فکر کردم میخواد بره اما اینکارو نکرد.بعنی نه تنها نرفت بلکه وفتی دید حاضر نیستم بچرخم سمتش اومد و سمت دیگه نشست.
چشماش رو کبودی هام به گردش در اومد.
دستشو سمت عینک آفتابیم دراز کرد و اونوهم از روی چشمام برداشت.
با لحنی آمیخته به بغض و دلخوری گفتم:
-چیه؟؟ اومدی تماشا !؟خب باشه شاهکارتو ببین....خوب تماشام کن و تو دلت بهم بخند!
نفس عمیفی کشید.عینمکمو رو کتابم که مابینمون بود گذاشت و گفت:
-من نمیخواستم اینجوری بشه.یه بدشانسی بود خودتم که شاهد بودی.تمام تلاشمو کردم که بتونم دست به سرش بکنم...ماهور....من..من واقعا از اینکه پدرت صرفا بخاطر اینکه شب رفتی خونه کتکت بزنه متاسفم
راستش...برای من تعجب آوره که یه پدر دخترشو بخاطر دیر رسیدن به خونه تنبیه کنه!
یکم آرومتر از قبل شدم.این برای همه تعجب آور بود.برای همه ی همه که نه...ولی خب برای خیلیا خصوصا توی این دورو زمونه که دخترا اتفاقا بجای روز شبونه از خونه میزنن بیرون اونم نه تنهای بلکه با رفاقای پسرشون...اونوقت من..هه...خنده دار بود واقعا خنده دار بود!
سرمو پایین انداختم و گفتم:
-اون همیشه اینجوریه...پدرم....براش احترام زیادی قایلم ولی گاهی قوانین مسخره ای داره...دختر باید قبل از تاریکی هوا برگرده خونه...دختر نباید لباس با رنگ ریادی روشن بپوشه...دختر نباید موهاشو بیاره بیرون...دختر نباید آرایش بکنه...نباید شبونه جایی بره...نباید با رفقاش بچرخه وهزارو یه نباید مسخره ی دیگه....
دستمو رو زخم لبم گذاشتم و خیره به نقطه ی نامشخصی گفتم:
-یه روز...یه روز اگه خودم مادربشم هیچوقت نمیزارم دخترم از این خوشی های کوچیک محروم باشه.اگه دخترم با یه پسر حرف زد نمیگم بی تربیت ...اگه دخترم رژلب سرخ زد نمیگم میخواد هرزگی بکنه...میزارم آرایش بکنه.میزارم شبا با دوستاش بره بیرون....
نفس عمیقی کشیدم و دیگه ادامه ندادم...
نگاهی به ساعت مچیش انداخت ولب زد:
-هنوز تا شروع کلاس وقت هست.با دوتا نسکافه موافقی!؟
چون خوردن و نخوردن نسکافه فرقی برام نداشت شونه بالا انداختم و گفتم:
-فرقی نداره برام!
-خیلی خب...دوتا میخرم...
بلند شد و رفت سمت بوفه و چنددقیقه بعد با یه سینی پلاستیکی اومد.
روش دوتا لیوان نسکافه ی داغ بود و یه تیکه کیک شکلاتی گرم...
اونو گذاشت بینمون و گفت:
-تا گرم بخور....
نگاهی بهش انداختم.نمیدونم جرا نمی ترسید خبر اینجا نشستن ما یه روز به گوش نومزد جونش برسه.
نگاهمو از صورتش به سمت بخار بلند شده از نسکافه ها سوق دادم و بعد گفتم:
-ممنون ...
-خواهش میکنم...
لیوان نسکافه رو برداشتم و یکمش رو چشیدم.واقعا حوصله هیچی رو نداشتم.نه کلاس و نه هیچ چیز دیگه.. ساکت و دلگیر به زمین خیره بودم که گفت:
-این کبودی ها موندگار نیستن.مطمئن باش....
اینو گفت و از روی نیمکت بلندشد و رفت درحالی که فقط یه ذره از نسکافه اش چشیده بود.
رفت و بلافاصله بعدش سرو کله ی تارا پیدا شد.
از دور برام دست تکون داد.ظاهرا اولا مطمئن نبود خودم باشم تا وقتی که فاصله اش کم و کمتر شد.
اومد سمتم و کنارم نشست.
با شوق و هیجان نگای یه نسکافه انداخت و گفت:
-جوووون کاش از خدا یه چیز دیگه میخواستم.این واسه کسیه !؟؟
سرمد تکون دادم:
-نه..بخورش...
لبوان رو برداشت و گفت:
-به به...به تو میگن رفیق که هوای منو داشتی. خوشم میاد بدون من کوفت هم نمیخوری....
لبخند بی رمقی زدم و کیک رو به سمتش گرفتم.