🍀
من هنوز شب را در آغوش میکشم، هنوزم به ستارههایی که چشمک میزنند نگاه میکنم.
شاید این شب پیامآور چیزی باشد که هنوز نمیدانم. در واپسین ترین لحظات هر شبم به این فکرم که اگر این شب آخرین شب من باشد! و اگر صبحی در انتظارم نباشد...
باز هم شب را دوست خواهم داشت....
شب که همیشه پناهگاهی بود برای رویاهای ناتمام،
برای حرفهایی که هیچگاه گفته نشدند،
برای اشکهایی که بیصدا بر گونههایم لغزیدند.
شب، همیشه جایی بود که میتوانستم خودم باشم، بینقاب، بیهراس....
در تاریکیاش،
دردهایم را پنهان کردم،
در سکوتش،
با قلبم سخن گفتم....
شب برای من، تنها نبودن در میان سایهها نبود؛ شب، همدمی بود که هیچگاه قضاوتم نکرد، تنها نشست و به زمزمههایم گوش سپرد.
حالا که در آغوش این شب آرام گرفتهام،
دلم میخواهد لحظههایش را با تمام وجود احساس کنم.
صدای عبور باد از لابهلای شاخههای بیبرگ، آواز خاموش ستارهها،
و زمزمههایی که از دور دست ترین خیالی که از عمق وجودم برمیخیزد.
شاید این شب،
شبِ آخر من باشد،
شاید هم نه. اما چه اهمیتی دارد؟
شب، همیشه همان شب است،
بیاعتنا به آمدن یا نماندن من. و من، در دل تاریکیاش، آرام میگیرم...
✍عباس حیدری
@sheery_ah
🍃🍃🍂🍂🍃🍃🍂🍂🍃🍃🍂🍂
من هنوز شب را در آغوش میکشم، هنوزم به ستارههایی که چشمک میزنند نگاه میکنم.
شاید این شب پیامآور چیزی باشد که هنوز نمیدانم. در واپسین ترین لحظات هر شبم به این فکرم که اگر این شب آخرین شب من باشد! و اگر صبحی در انتظارم نباشد...
باز هم شب را دوست خواهم داشت....
شب که همیشه پناهگاهی بود برای رویاهای ناتمام،
برای حرفهایی که هیچگاه گفته نشدند،
برای اشکهایی که بیصدا بر گونههایم لغزیدند.
شب، همیشه جایی بود که میتوانستم خودم باشم، بینقاب، بیهراس....
در تاریکیاش،
دردهایم را پنهان کردم،
در سکوتش،
با قلبم سخن گفتم....
شب برای من، تنها نبودن در میان سایهها نبود؛ شب، همدمی بود که هیچگاه قضاوتم نکرد، تنها نشست و به زمزمههایم گوش سپرد.
حالا که در آغوش این شب آرام گرفتهام،
دلم میخواهد لحظههایش را با تمام وجود احساس کنم.
صدای عبور باد از لابهلای شاخههای بیبرگ، آواز خاموش ستارهها،
و زمزمههایی که از دور دست ترین خیالی که از عمق وجودم برمیخیزد.
شاید این شب،
شبِ آخر من باشد،
شاید هم نه. اما چه اهمیتی دارد؟
شب، همیشه همان شب است،
بیاعتنا به آمدن یا نماندن من. و من، در دل تاریکیاش، آرام میگیرم...
✍عباس حیدری
@sheery_ah
🍃🍃🍂🍂🍃🍃🍂🍂🍃🍃🍂🍂