🫂
حسی دارم که به من میگوید امشب،تنها شبیست که روشنی ستارگان را میبینم.
آخرین باریست که گوشهایم به زمزمههای باد گوش میسپارد و قلبم با ریتم آرام شب میتپد.
امشب،شاید تنهاترین شب من است،
تنهاترین شبی که باید با تمام آرزوهای نیمهتمام، با رویاهایی که هرگز به حقیقت نپیوستند،
وداعی باید بکنم....
دلم میخواهد امشب را با تمام خاطراتی که مرا ساختهاند، زندگی کنم.
لحظههایی که خندیدم،
گریستم،
عاشق شدم،
شکستم و دوباره برخاستم.
دلم میخواهد تمام ثانیهها را در آغوش بکشم،
حتی آنهایی که زخم زدند،
چون آنها هم بخشی از من بودند.
امشب،
ستارهها برای من روشنترند،
انگار که میخواهند راهی را نشانم دهند.
شاید راهی به سوی رهایی،
شاید هم راهی به سوی فراموشی.
نمیدانم، اما این را میدانم که دلتنگی عمیقی در سینهام سنگینی میکند.
دلتنگی برای لحظههایی که میتوانستند زیباتر باشند، اما نشدند.
برای حرفهایی که میتوانستم بگویم،
اما نگفتم.
برای آغوشهایی که میتوانستند گرمتر باشند، اما دور ماندند.
دلم میخواهد امشب را در سکوتی مطلق سپری کنم،
در خلوتی که تنها خودم و روحم باقی بمانیم. انگار که باید با خودم حرف بزنم،
باید از خودم بپرسم که آیا به اندازه کافی زیستهام؟
آیا دوست داشتهام؟
آیا بخشیدهام؟
و اگر این پایان راه من باشد،
اگر فردایی در انتظارم نباشد، من از رفتن نمیترسم ....
شاید کمی، حس غریبی از آرامش در من جریان دارد.
انگاری که روحم آماده است
و حالا که ماه آرامآرام در دل آسمان پیش میرود و شب به انتهای خود نزدیک میشود، چشمانم را میبندم و به قلبم گوش میسپارم. شاید این آخرین تپشهایش باشد،
شاید هم آغاز سفری بیپایان.
فقط یک آرزو در دلم باقی مانده است:
کاش کسی جایی،
روزی،
خاطرهای از من را به یاد اورد و لبخند بزند. همین فقط برای من کافیست...
✍عباس حیدری
@sheery_ah
🍃🍃🍂🍂🍃🍃🍂🍂🍃🍃🍂🍂
حسی دارم که به من میگوید امشب،تنها شبیست که روشنی ستارگان را میبینم.
آخرین باریست که گوشهایم به زمزمههای باد گوش میسپارد و قلبم با ریتم آرام شب میتپد.
امشب،شاید تنهاترین شب من است،
تنهاترین شبی که باید با تمام آرزوهای نیمهتمام، با رویاهایی که هرگز به حقیقت نپیوستند،
وداعی باید بکنم....
دلم میخواهد امشب را با تمام خاطراتی که مرا ساختهاند، زندگی کنم.
لحظههایی که خندیدم،
گریستم،
عاشق شدم،
شکستم و دوباره برخاستم.
دلم میخواهد تمام ثانیهها را در آغوش بکشم،
حتی آنهایی که زخم زدند،
چون آنها هم بخشی از من بودند.
امشب،
ستارهها برای من روشنترند،
انگار که میخواهند راهی را نشانم دهند.
شاید راهی به سوی رهایی،
شاید هم راهی به سوی فراموشی.
نمیدانم، اما این را میدانم که دلتنگی عمیقی در سینهام سنگینی میکند.
دلتنگی برای لحظههایی که میتوانستند زیباتر باشند، اما نشدند.
برای حرفهایی که میتوانستم بگویم،
اما نگفتم.
برای آغوشهایی که میتوانستند گرمتر باشند، اما دور ماندند.
دلم میخواهد امشب را در سکوتی مطلق سپری کنم،
در خلوتی که تنها خودم و روحم باقی بمانیم. انگار که باید با خودم حرف بزنم،
باید از خودم بپرسم که آیا به اندازه کافی زیستهام؟
آیا دوست داشتهام؟
آیا بخشیدهام؟
و اگر این پایان راه من باشد،
اگر فردایی در انتظارم نباشد، من از رفتن نمیترسم ....
شاید کمی، حس غریبی از آرامش در من جریان دارد.
انگاری که روحم آماده است
و حالا که ماه آرامآرام در دل آسمان پیش میرود و شب به انتهای خود نزدیک میشود، چشمانم را میبندم و به قلبم گوش میسپارم. شاید این آخرین تپشهایش باشد،
شاید هم آغاز سفری بیپایان.
فقط یک آرزو در دلم باقی مانده است:
کاش کسی جایی،
روزی،
خاطرهای از من را به یاد اورد و لبخند بزند. همین فقط برای من کافیست...
✍عباس حیدری
@sheery_ah
🍃🍃🍂🍂🍃🍃🍂🍂🍃🍃🍂🍂