☘
همیشه فکر میکردم اگر به اندازهی کافی خوب باشم،
اگر عشق بورزم،
اگر صبور باشم،
اگر آدمها را همانگونه که هستند بپذیرم، آنها هم مرا درک خواهند کرد،
کنارم خواهند ماند.
اما هیچوقت اینگونه نشد....
هر بار که خودم را،
احساسم را،
روحم را در این راه گذاشتم،
نتیجهاش چیزی نبود جز زخم.
زخمی که نه خوب میشد،
نه محو،
فقط کمکم یاد میگرفتم که چگونه با آن زندگی کنم.
بعدها فهمیدم که تقصیر آنها نبود.
من مقصر بودم...
منی که در را باز گذاشتم،
منی که راه را نشان دادم،
منی که خودم را تا این حد آسیبپذیر کردم که زخمی شدن،
به اتفاقی همیشگی تبدیل شود.
حالا دیگر دنبال مقصر نمیگردم،
دیگر از کسی رنجش نمیگیرم.
تصور داشتم که بدون آنها زندگی ممکن نیست، ولی...
حالا در من خاموش شدهاند.
سکوتی سرد جای آنها را گرفته،
خلائی که با هیچ چیز پر نمیشود.
مشکل اینجاست که همیشه خودم مسیر را هموار کردم.
همیشه در جایی،
لحظهای،
نقطه ضعفی نشان دادم که اجازه داد زخمهایم بارها و بارها تکرار شوند.
و حالا که به گذشته نگاه میکنم،
میبینم بیشترین رنج را نه از دیگران،
بلکه از خودم کشیدهام...
از اینکه بارها و بارها اجازه دادم داستانی تکراری دوباره نوشته شود.
اما دیگر کافیست...
دیگر نه میخواهم کسی را نگه دارم،
نه میخواهم نگه داشته شوم...
دیگر آدمها برایم مانند گذشته نیستند.
حالا فقط از دور تماشایشان میکنم،
از فاصلهای که نه دستی به سویم دراز شود،
نه زخمی بر جای بماند...
شاید این نوعی تنهایی باشد،
اما حداقل تنهایی امنی است.
چرا که در نهایت، این حقیقت را خوب فهمیدهام: آدمها از دور قشنگترند فقط از دور.
✍عباس حیدری
@sheery_ah
🍃🍃🍂🍂🍃🍃🍂🍂🍃🍃🍂🍂
همیشه فکر میکردم اگر به اندازهی کافی خوب باشم،
اگر عشق بورزم،
اگر صبور باشم،
اگر آدمها را همانگونه که هستند بپذیرم، آنها هم مرا درک خواهند کرد،
کنارم خواهند ماند.
اما هیچوقت اینگونه نشد....
هر بار که خودم را،
احساسم را،
روحم را در این راه گذاشتم،
نتیجهاش چیزی نبود جز زخم.
زخمی که نه خوب میشد،
نه محو،
فقط کمکم یاد میگرفتم که چگونه با آن زندگی کنم.
بعدها فهمیدم که تقصیر آنها نبود.
من مقصر بودم...
منی که در را باز گذاشتم،
منی که راه را نشان دادم،
منی که خودم را تا این حد آسیبپذیر کردم که زخمی شدن،
به اتفاقی همیشگی تبدیل شود.
حالا دیگر دنبال مقصر نمیگردم،
دیگر از کسی رنجش نمیگیرم.
تصور داشتم که بدون آنها زندگی ممکن نیست، ولی...
حالا در من خاموش شدهاند.
سکوتی سرد جای آنها را گرفته،
خلائی که با هیچ چیز پر نمیشود.
مشکل اینجاست که همیشه خودم مسیر را هموار کردم.
همیشه در جایی،
لحظهای،
نقطه ضعفی نشان دادم که اجازه داد زخمهایم بارها و بارها تکرار شوند.
و حالا که به گذشته نگاه میکنم،
میبینم بیشترین رنج را نه از دیگران،
بلکه از خودم کشیدهام...
از اینکه بارها و بارها اجازه دادم داستانی تکراری دوباره نوشته شود.
اما دیگر کافیست...
دیگر نه میخواهم کسی را نگه دارم،
نه میخواهم نگه داشته شوم...
دیگر آدمها برایم مانند گذشته نیستند.
حالا فقط از دور تماشایشان میکنم،
از فاصلهای که نه دستی به سویم دراز شود،
نه زخمی بر جای بماند...
شاید این نوعی تنهایی باشد،
اما حداقل تنهایی امنی است.
چرا که در نهایت، این حقیقت را خوب فهمیدهام: آدمها از دور قشنگترند فقط از دور.
✍عباس حیدری
@sheery_ah
🍃🍃🍂🍂🍃🍃🍂🍂🍃🍃🍂🍂