☘
گاهی اوقات،
آدمها دست به قلم میبرند تا حرفهایی که هیچوقت نمیتوانند به کسی بگویند را روی کاغذ جا بگذارند.
اما مگر کسی هست که بخواند؟
اصلاً، اگر هم بخواند،
مگر اهمیتی برایش دارد؟
تنهایی مثل یک سایه هست؛
که همیشه با تو میمونه،
حتی اگر هم در شلوغترین جمعها باشی.
هیچکس حتی نمیفهمه که پشت اون لبخندهای مصنوعیت چه چیزی پنهان شده. نمیفهمه تو عمق سکوتت چه فریادهایی خفته شده.
این روزها،
آدمها فقط میبینند ولی انگار نمیبینند؛ میشنوند اما انگار نمیشنوند؛
همه چیز سرد و بیروح شده.
حالا بگذار به تو بگویم بدترین جای داستان کجاست:
وقتی سنگینی دردهایت را روی شانههایت حس میکنی،
اما جرأت نمیکنی به هیچکسی چیزی بگویی.
چون هر بار که حرف زدهای،
یا قضاوت شدهای،
یا نادیده گرفته شدهای،
و در آخر تصمیم میگیری که سکوت کنی،
چون میفهمی سکوت کردن خیلی امنتر از حرف زدنه.
زندگی مثل یک بازی میمونه؛
یک بازی که هیچوقت براش تمرین نکردی.
هر روز یک بازی جدیدتر،
و تو هر روز با یک نقاب تازه تر،
نقشی جدیدتر بازی میکنی.
اما در سیاهی شب، وقتی در خلوت خودت هستی، قبل از اینکه به رختخوابت بروی، نقابهایت را یکییکی از صورتت برمیداری.
آنوقت تازه متوجه زخمهایت میشوی.
کسی که چند دقیقه پیش، با نقابهایش میخندید، حالا با دیدن زخمهایش به حال خودش گریه میکند.
زخمهایی که هیچکس جز خودت به آنها نگاه نکرده است...
میگویند زندگی ادامه دارد...
اما حقیقت این است
که این دردها هستند که ادامه دارند...
به خودم نگاه میکنم و میبینم که من هیچ پیشرفتی نکردهام؛
دردهایم هستند که پیشرفت کردهاند...
هر روز بهروزرسانی میشوند و در هر نسخه، یک درد جدیدتر به آنها اضافه میشود...
اما خوب میدانم که یک روز این دردها تمام میشوند.
وای، چه روزی میشود آن روز؛
روزی که دیگر هیچ دردی نداشته باشم.
اما چه حیف که من آن روز دیگر نیستم.
از من، فقط یک خاطره محو باقی میماند؛
خاطرهای از کسی که دلش میخواست با کسی حرف بزند،
دلش میخواست شنیده شود،
اما هیچکس او را ندید.
هیچکس زخمهایش را نفهمید...
هیچ کس دردهایش را ندید ...
و او همیشه نادیده گرفته شد...
✍عباس حیدری
@sheery_ah
🍃🍃🍂🍂🍃🍃🍂🍂🍃🍃
گاهی اوقات،
آدمها دست به قلم میبرند تا حرفهایی که هیچوقت نمیتوانند به کسی بگویند را روی کاغذ جا بگذارند.
اما مگر کسی هست که بخواند؟
اصلاً، اگر هم بخواند،
مگر اهمیتی برایش دارد؟
تنهایی مثل یک سایه هست؛
که همیشه با تو میمونه،
حتی اگر هم در شلوغترین جمعها باشی.
هیچکس حتی نمیفهمه که پشت اون لبخندهای مصنوعیت چه چیزی پنهان شده. نمیفهمه تو عمق سکوتت چه فریادهایی خفته شده.
این روزها،
آدمها فقط میبینند ولی انگار نمیبینند؛ میشنوند اما انگار نمیشنوند؛
همه چیز سرد و بیروح شده.
حالا بگذار به تو بگویم بدترین جای داستان کجاست:
وقتی سنگینی دردهایت را روی شانههایت حس میکنی،
اما جرأت نمیکنی به هیچکسی چیزی بگویی.
چون هر بار که حرف زدهای،
یا قضاوت شدهای،
یا نادیده گرفته شدهای،
و در آخر تصمیم میگیری که سکوت کنی،
چون میفهمی سکوت کردن خیلی امنتر از حرف زدنه.
زندگی مثل یک بازی میمونه؛
یک بازی که هیچوقت براش تمرین نکردی.
هر روز یک بازی جدیدتر،
و تو هر روز با یک نقاب تازه تر،
نقشی جدیدتر بازی میکنی.
اما در سیاهی شب، وقتی در خلوت خودت هستی، قبل از اینکه به رختخوابت بروی، نقابهایت را یکییکی از صورتت برمیداری.
آنوقت تازه متوجه زخمهایت میشوی.
کسی که چند دقیقه پیش، با نقابهایش میخندید، حالا با دیدن زخمهایش به حال خودش گریه میکند.
زخمهایی که هیچکس جز خودت به آنها نگاه نکرده است...
میگویند زندگی ادامه دارد...
اما حقیقت این است
که این دردها هستند که ادامه دارند...
به خودم نگاه میکنم و میبینم که من هیچ پیشرفتی نکردهام؛
دردهایم هستند که پیشرفت کردهاند...
هر روز بهروزرسانی میشوند و در هر نسخه، یک درد جدیدتر به آنها اضافه میشود...
اما خوب میدانم که یک روز این دردها تمام میشوند.
وای، چه روزی میشود آن روز؛
روزی که دیگر هیچ دردی نداشته باشم.
اما چه حیف که من آن روز دیگر نیستم.
از من، فقط یک خاطره محو باقی میماند؛
خاطرهای از کسی که دلش میخواست با کسی حرف بزند،
دلش میخواست شنیده شود،
اما هیچکس او را ندید.
هیچکس زخمهایش را نفهمید...
هیچ کس دردهایش را ندید ...
و او همیشه نادیده گرفته شد...
✍عباس حیدری
@sheery_ah
🍃🍃🍂🍂🍃🍃🍂🍂🍃🍃