🚩#اعدامی
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوهفتادوشش
پاورچین پاورچین از روبه روی واحد خاله ملیحه رد میشم و با رسیدن به حیاط نفسی راست می کنم. در رو باز می کنم و با دیدن مارال با احتیاط در رو می بندم و به سمتش پا تند می کنم.
اولین باره پشت فرمون می بینمش،انگار پرایدی که باباش قولش رو داده بود رو به دست آورده.
سوار می شم و با نفس نفس میگم:
_زودتر برو.
سری تکون میده و استارت می زنه،همزمان با راه افتادن ماشین می گه:
_چرا انقدر رنگت پریده ؟
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
سر برمی گردونم به طرفش:
_ته دلم آشوبه مارال،استرس دارم.اگه هامون بفهمه…
وسط حرفم می پره:
_میشه انقدر این جمله رو تکرار نکنی؟نمی فهمه،تازه بفهمه کار خلافی نمی کنی داری میری ملاقات مادرت.بهشم چند بار گفتی پشت گوش انداخته.تو هم حق داری بخوای مادرتو ببینی.
_اما مارال من…
_اما و ولی نداره انقدر به خودت استرس وارد نکن،یک ساعته می ریم و زود برمی گردیم.تازه من هماهنگ کردم،معطلی هم نداریم.
صاف می شینم و ناچارا باشه ای زمزمه می کنم،کاش همه چیز به همین آسونی بود که مارال می گفت.
اشاره ای به صندلی عقب می کنه و میگه:
_برات چادر آوردم،یه وقتی گیر ندن.
سری تکون می دم و باز هم سوال های تکراری می پرسم:
_می ذارن مامانم و ببینم مگه نه؟
_آره ،گفتم که می ذارن.
سری تکون می دم که با خنده میگه:
_اصلا رخش منو دیدی؟
لبخند کم جونی روی لب هام می شینه:
_آره ،مبارکت باشه.
_نوکرم.
کل راه رو به حرف های گاه و بی گاه و استرس و سوال های تکراری من می گذرونیم.
ماشین که نگه می داره ترس توی دلم هزار برابر میشه،مارال درک می کنه که دستم رو می گیره و با فشاری که بهش میده دلگرم کننده میگه:
_اتفاقی نمیوفته،راهیه که اومدی خودتو سرزنش نکن خوب؟فکر های بد ذهنتو دور بریز و فقط به مامانت فکر کن باشه؟
حرف هاش هیچ تاثیری روم نداره اما سر تکون میدم،چادری که برام آورده بود رو از روی صندلی عقب بر می دارم و پیاده می شم.
چادر رو روی سرم می ندازم،چشمم به تابلوی ی سر در زندان میوفته.
زندان وکیل آباد…
****
بی قرار نگاهی به آدم های پشت شیشه می ندازم،به دنبال چهره ی آشنای مادرم ،صدای گریه میاد،صدای حرف میاد.صدای فریاد میاد اما هیچ کدوم رو نمی شنوم. خدایا من الان باید توی اون زندان می بودم،من قاتل بودم،من مستحق مجازات بودم نه مادرم.
دیده م تار شده اما همچنان پی مادرم می گردم تا این که با دیدن شماره ی بیست و چهار قلبم بی قرار می شه،می بینمش،اون هم من و می بینه.از دیدن شکستگی چهره ش اشک توی چشمم می جوشه.انگار اون هم از حال و روز من ناراحته که چشم هاش نم زده.
خجالت می کشم،خدایا من چقدر اذیتش کردم؟حتی یک بار پای صحبت هاش ننشستم،به درد و دلاش گفتم غر زدن و به اتاقم پناه بردم به خاطر نصیحت هاش سرش داد کشیدم.ازش فراری بودم اما الان… من این جا و کسی که فکر می کردم من و درک نمی کنه،پشت میله های زندانِ.
خدایا به پاهام قدرت پیشروی بده تا بتونم قدم جلو بذارم.
نیروی تحلیل رفته م رو جمع می کنم و پا پیش می ذارم و روی صندلی پلاستیکی آبی رنگ می شینم.
تلفن چرک گرفته رو با دست های لرزون به گوشم می رسونم و نگاه به نگاه دلتنگ مادرم می دوزم. قبل از من اون قدرتش رو برای حرف زدن جمع می کنه:
_زودتر از اینا منتظرت بودم.
دلم می شکنه و به خودم لعنت می فرستم که چرا با هر روشی که شده زودتر نیومدم. لب هام رو روی هم فشار می دم تا بغضم خفه بشه اما امان از اما امان از این چشم هایی که بی وقفه می بارن و نمی ذارن یک دل سیر مادرم رو ببینم.
به سختی از حنجره ی زخم خورده ام صدای ضعیفم بیرون میاد:
_سلام مامان.
#آخرین فرصت برای #عضویت در کانال VIP.کانال VIP روزانه 9 پارت و همزمان 3 رمان بدون تبلیغ بخوانید. تا پایان شهریور فرصت ثبت نام با کمترین قیمت . برای ثبت نام به انتهای صفحه مراجعه نمایید.😍
چقدر خجالت می کشم،چقدر دلتنگم…
کاش اخم کنه،دعوام کنه،مثل همیشه سرم غر بزنه و نصیحتم کنه اما این طوری نگاه نکنه،انقدر مظلومانه،دلخور و پر از حرف…
جواب سلامم رو به آرومی می ده و میگه:
_خوبی؟چرا انقدر لاغر شدی؟
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوهفتادوشش
پاورچین پاورچین از روبه روی واحد خاله ملیحه رد میشم و با رسیدن به حیاط نفسی راست می کنم. در رو باز می کنم و با دیدن مارال با احتیاط در رو می بندم و به سمتش پا تند می کنم.
اولین باره پشت فرمون می بینمش،انگار پرایدی که باباش قولش رو داده بود رو به دست آورده.
سوار می شم و با نفس نفس میگم:
_زودتر برو.
سری تکون میده و استارت می زنه،همزمان با راه افتادن ماشین می گه:
_چرا انقدر رنگت پریده ؟
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
سر برمی گردونم به طرفش:
_ته دلم آشوبه مارال،استرس دارم.اگه هامون بفهمه…
وسط حرفم می پره:
_میشه انقدر این جمله رو تکرار نکنی؟نمی فهمه،تازه بفهمه کار خلافی نمی کنی داری میری ملاقات مادرت.بهشم چند بار گفتی پشت گوش انداخته.تو هم حق داری بخوای مادرتو ببینی.
_اما مارال من…
_اما و ولی نداره انقدر به خودت استرس وارد نکن،یک ساعته می ریم و زود برمی گردیم.تازه من هماهنگ کردم،معطلی هم نداریم.
صاف می شینم و ناچارا باشه ای زمزمه می کنم،کاش همه چیز به همین آسونی بود که مارال می گفت.
اشاره ای به صندلی عقب می کنه و میگه:
_برات چادر آوردم،یه وقتی گیر ندن.
سری تکون می دم و باز هم سوال های تکراری می پرسم:
_می ذارن مامانم و ببینم مگه نه؟
_آره ،گفتم که می ذارن.
سری تکون می دم که با خنده میگه:
_اصلا رخش منو دیدی؟
لبخند کم جونی روی لب هام می شینه:
_آره ،مبارکت باشه.
_نوکرم.
کل راه رو به حرف های گاه و بی گاه و استرس و سوال های تکراری من می گذرونیم.
ماشین که نگه می داره ترس توی دلم هزار برابر میشه،مارال درک می کنه که دستم رو می گیره و با فشاری که بهش میده دلگرم کننده میگه:
_اتفاقی نمیوفته،راهیه که اومدی خودتو سرزنش نکن خوب؟فکر های بد ذهنتو دور بریز و فقط به مامانت فکر کن باشه؟
حرف هاش هیچ تاثیری روم نداره اما سر تکون میدم،چادری که برام آورده بود رو از روی صندلی عقب بر می دارم و پیاده می شم.
چادر رو روی سرم می ندازم،چشمم به تابلوی ی سر در زندان میوفته.
زندان وکیل آباد…
****
بی قرار نگاهی به آدم های پشت شیشه می ندازم،به دنبال چهره ی آشنای مادرم ،صدای گریه میاد،صدای حرف میاد.صدای فریاد میاد اما هیچ کدوم رو نمی شنوم. خدایا من الان باید توی اون زندان می بودم،من قاتل بودم،من مستحق مجازات بودم نه مادرم.
دیده م تار شده اما همچنان پی مادرم می گردم تا این که با دیدن شماره ی بیست و چهار قلبم بی قرار می شه،می بینمش،اون هم من و می بینه.از دیدن شکستگی چهره ش اشک توی چشمم می جوشه.انگار اون هم از حال و روز من ناراحته که چشم هاش نم زده.
خجالت می کشم،خدایا من چقدر اذیتش کردم؟حتی یک بار پای صحبت هاش ننشستم،به درد و دلاش گفتم غر زدن و به اتاقم پناه بردم به خاطر نصیحت هاش سرش داد کشیدم.ازش فراری بودم اما الان… من این جا و کسی که فکر می کردم من و درک نمی کنه،پشت میله های زندانِ.
خدایا به پاهام قدرت پیشروی بده تا بتونم قدم جلو بذارم.
نیروی تحلیل رفته م رو جمع می کنم و پا پیش می ذارم و روی صندلی پلاستیکی آبی رنگ می شینم.
تلفن چرک گرفته رو با دست های لرزون به گوشم می رسونم و نگاه به نگاه دلتنگ مادرم می دوزم. قبل از من اون قدرتش رو برای حرف زدن جمع می کنه:
_زودتر از اینا منتظرت بودم.
دلم می شکنه و به خودم لعنت می فرستم که چرا با هر روشی که شده زودتر نیومدم. لب هام رو روی هم فشار می دم تا بغضم خفه بشه اما امان از اما امان از این چشم هایی که بی وقفه می بارن و نمی ذارن یک دل سیر مادرم رو ببینم.
به سختی از حنجره ی زخم خورده ام صدای ضعیفم بیرون میاد:
_سلام مامان.
#آخرین فرصت برای #عضویت در کانال VIP.کانال VIP روزانه 9 پارت و همزمان 3 رمان بدون تبلیغ بخوانید. تا پایان شهریور فرصت ثبت نام با کمترین قیمت . برای ثبت نام به انتهای صفحه مراجعه نمایید.😍
چقدر خجالت می کشم،چقدر دلتنگم…
کاش اخم کنه،دعوام کنه،مثل همیشه سرم غر بزنه و نصیحتم کنه اما این طوری نگاه نکنه،انقدر مظلومانه،دلخور و پر از حرف…
جواب سلامم رو به آرومی می ده و میگه:
_خوبی؟چرا انقدر لاغر شدی؟
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025