🚩#اعدامی
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوچهلوچهار
ماشین رو پارک می کنه،کلید رو به سمتم می گیره و باز هم بدون اینکه نگاهم کنه میگه:
_برو تو !
به جای این که خوشحال بشم،مغموم میشم از این فکر درگیری که حتی فراموش کرده در رو روی من قفل می کرده.
کلید رو از دستش می گیرم و زمزمه می کنم:
_تو نمیای؟
سرد و کوتاه جواب میده:
_نه.
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
دستم به سمت دستگیره میره اما پای رفتن ندارم،دلم می خواد کنارش باشم ،می دونستم من نمک روی زخمشم اما دلم می خواست مرحم بشم.
_هامون بابت امروز…
_برو پایین.
مثل همیشه حرفم رو قطع می کنه اما من مثل همیشه کوتاه نمیام،شاید به خاطر سرکشی دلم،شاید به خاطر لحن هامون که بیشتر داغون بود تا عصبانی.
_می فهمم از اینکه ازم حمایت کردی عذاب وجدان داری،اما…
و باز هم حرفم رو قطع می کنه:
_ندارم.در ضمن،یه آدمی مثل تو هیچ وقت نمی تونه منو درک کنه پس ادای با شعورا رو در نیار.
لبخند تلخی می زنم:
_حق داری،شاید واسه اینکه تو زیادی خوبی.
بالاخره نگاهم می کنه و قاطع میگه:
_خوب نیستم،اصلا نیستم.حمایت امروزم رو پای خوب بودن نذار،پاش برسه بدترین عالمم.اما یه چیزی و فهمیدم که تو هنوز درکش نکردی.من توی شهری زندگی می کنم که صاحبش ضامن آهوعه،از نظر تو و اون فکر بچگانت شاید این عقاید مسخره باشه و قرتی بازی های اروپایی جذابیت داشته باشه،اما از نظر من،نه.به خاطر حرف امروزم نه عذاب وجدان دارم نه دلم سوخته،اما فراموشم نکردم رفتی جلوی فروزان چه زری زدی،شک نکن اینو بی جواب نمی ذارم،حالا هم گمشو پایین.بیشتر از این تحمل دیدن تو ندارم.
نگاهش می کنم،عجیبه که به جای این که بهم بر بخوره،مات موندم.دلیل حمایتش این بود،اون هم از منی که بزرگ ترین داغ عمرش رو به دلش گذاشتم.لبخند محوی لب هام رو انحنا میده،سری تکون می دم و بی حرف پیاده میشم،هنوز در رو کامل نبستم صدای جیغ لاستیک هاش کوچه رو پر می کنه. به جای خالی ماشینش نگاه می کنم و زیر لب می گم:
_اخموعه مهربون!
شماره ی مارال رو می گیرم،به بوق سوم رسیده صدای مرددش توی گوشی می پیچه:
_بله؟
لبخندی روی لبم میاد:
_قربون های بله های لرزونت،نترس هامون نیستم.
صدای جیغش توی گوشی می پیچه:
_آرامــــش با موبایلت زنگ می زنی؟نکنه کش رفتی ازش؟
خندم می گیره:
_نه خودش داد.اون روز جلوی دستشویی از حال رفتم اینو داد گفت اگه یک وقتی باز حالم خراب شد بهش زنگ بزنم.اما گفت اگه دست از پا خطا کنم خودش منو می کشه!
مارال:اوه اوه،ولی خودمونیم همینم از هامون بعید بود.خبریه مهربون شده؟
یاد داد و فریاد های دیشب هامون میوفتم و با آه میگم:
_مهربون نشده.
با مکث دیشب رو یادم میارم و ادامه میدم:
_من از روی عصبانیت به دختر عمش گفتم صیغه ای در کار نیست و هامون عقدم کرده.اونم دیشب اومد داد و هوار راه انداخت،شانس آوردم دختر عمش به خاله ملیحه و بقیه نگفته.
مارال:وای،خدا به حالت رحم کرده پس،حالا چی کار کرد؟
_هیچی همون داد و بیداد های همیشگی.
مارال: حالا خودت خوبی؟اون فسقلی چی؟
#دوستان گرامی پیشنهاد میکنم حتما در کانال VIP ما رمان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه معرفی شده بخوانید. کانال VIP بدون تبلیغات و روزانه 9 پارت می باشد.
دستی روی شکمم می کشم و فکری که ذهنم رو مشغول کرده بود رو به زبون میارم:
_باید برم دکتر مارال،باید مطمئن شم حاملم،باید مطمئن شم بچه سالمه.
سکوت می کنه،انگار اون هم توی فکر فرو رفته،بعد از مکث کوتاهی صداش رو می شنوم:
_ای کاش به هامون بگی.
_نمیشه مارال،بارها خواستم بگم اما نمی تونم.نمی تونم برم روبه روش وایستم و بگم حاملم،می فهمی؟نمیشه.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوچهلوچهار
ماشین رو پارک می کنه،کلید رو به سمتم می گیره و باز هم بدون اینکه نگاهم کنه میگه:
_برو تو !
به جای این که خوشحال بشم،مغموم میشم از این فکر درگیری که حتی فراموش کرده در رو روی من قفل می کرده.
کلید رو از دستش می گیرم و زمزمه می کنم:
_تو نمیای؟
سرد و کوتاه جواب میده:
_نه.
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
دستم به سمت دستگیره میره اما پای رفتن ندارم،دلم می خواد کنارش باشم ،می دونستم من نمک روی زخمشم اما دلم می خواست مرحم بشم.
_هامون بابت امروز…
_برو پایین.
مثل همیشه حرفم رو قطع می کنه اما من مثل همیشه کوتاه نمیام،شاید به خاطر سرکشی دلم،شاید به خاطر لحن هامون که بیشتر داغون بود تا عصبانی.
_می فهمم از اینکه ازم حمایت کردی عذاب وجدان داری،اما…
و باز هم حرفم رو قطع می کنه:
_ندارم.در ضمن،یه آدمی مثل تو هیچ وقت نمی تونه منو درک کنه پس ادای با شعورا رو در نیار.
لبخند تلخی می زنم:
_حق داری،شاید واسه اینکه تو زیادی خوبی.
بالاخره نگاهم می کنه و قاطع میگه:
_خوب نیستم،اصلا نیستم.حمایت امروزم رو پای خوب بودن نذار،پاش برسه بدترین عالمم.اما یه چیزی و فهمیدم که تو هنوز درکش نکردی.من توی شهری زندگی می کنم که صاحبش ضامن آهوعه،از نظر تو و اون فکر بچگانت شاید این عقاید مسخره باشه و قرتی بازی های اروپایی جذابیت داشته باشه،اما از نظر من،نه.به خاطر حرف امروزم نه عذاب وجدان دارم نه دلم سوخته،اما فراموشم نکردم رفتی جلوی فروزان چه زری زدی،شک نکن اینو بی جواب نمی ذارم،حالا هم گمشو پایین.بیشتر از این تحمل دیدن تو ندارم.
نگاهش می کنم،عجیبه که به جای این که بهم بر بخوره،مات موندم.دلیل حمایتش این بود،اون هم از منی که بزرگ ترین داغ عمرش رو به دلش گذاشتم.لبخند محوی لب هام رو انحنا میده،سری تکون می دم و بی حرف پیاده میشم،هنوز در رو کامل نبستم صدای جیغ لاستیک هاش کوچه رو پر می کنه. به جای خالی ماشینش نگاه می کنم و زیر لب می گم:
_اخموعه مهربون!
شماره ی مارال رو می گیرم،به بوق سوم رسیده صدای مرددش توی گوشی می پیچه:
_بله؟
لبخندی روی لبم میاد:
_قربون های بله های لرزونت،نترس هامون نیستم.
صدای جیغش توی گوشی می پیچه:
_آرامــــش با موبایلت زنگ می زنی؟نکنه کش رفتی ازش؟
خندم می گیره:
_نه خودش داد.اون روز جلوی دستشویی از حال رفتم اینو داد گفت اگه یک وقتی باز حالم خراب شد بهش زنگ بزنم.اما گفت اگه دست از پا خطا کنم خودش منو می کشه!
مارال:اوه اوه،ولی خودمونیم همینم از هامون بعید بود.خبریه مهربون شده؟
یاد داد و فریاد های دیشب هامون میوفتم و با آه میگم:
_مهربون نشده.
با مکث دیشب رو یادم میارم و ادامه میدم:
_من از روی عصبانیت به دختر عمش گفتم صیغه ای در کار نیست و هامون عقدم کرده.اونم دیشب اومد داد و هوار راه انداخت،شانس آوردم دختر عمش به خاله ملیحه و بقیه نگفته.
مارال:وای،خدا به حالت رحم کرده پس،حالا چی کار کرد؟
_هیچی همون داد و بیداد های همیشگی.
مارال: حالا خودت خوبی؟اون فسقلی چی؟
#دوستان گرامی پیشنهاد میکنم حتما در کانال VIP ما رمان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه معرفی شده بخوانید. کانال VIP بدون تبلیغات و روزانه 9 پارت می باشد.
دستی روی شکمم می کشم و فکری که ذهنم رو مشغول کرده بود رو به زبون میارم:
_باید برم دکتر مارال،باید مطمئن شم حاملم،باید مطمئن شم بچه سالمه.
سکوت می کنه،انگار اون هم توی فکر فرو رفته،بعد از مکث کوتاهی صداش رو می شنوم:
_ای کاش به هامون بگی.
_نمیشه مارال،بارها خواستم بگم اما نمی تونم.نمی تونم برم روبه روش وایستم و بگم حاملم،می فهمی؟نمیشه.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025