🚩#اعدامی
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوچهلویک
عینکش رو به چشمش می زنه و جدی میگه:
_پیاده شو.
سر تکون میدم،دستم به سمت دستگیره میره که صداش رو می شنوم:
_اگه حس کردی مثل دیشب حالت بد شد بهم بگو،نمیخوام وسط اون جمعیت پس بیوفتی.
لبخندی روی لبم میاد،برای اولین باره که دلم اطاعت می خواد نه سرپیچی.برای همین زمزمه می کنم:
_چشم!
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
پیاده می شم تا حس خوبم رو از جمله ی آخرش زایل نکنه،هر چند به خاطر خودش و آبروی خودش گفت اما این روزها انقدر نیاز به توجه داشتم که همین جمله هم کلی حس خوب بهم القا کرد.البته دیدن مزار هاکان از دور و همچنین صدای گریه و جمع عذاداران سیاه پوش کافیه تا تمام غم دنیا به دلم سرازیر بشه.
چشمه ی اشکم باز هم بدون خستگی می جوشه.
خدایاسخته،خیلی سخته! بهم قدرت دادی که الان اینجام اما کمه،این قدرت برای تحمل این درد کمه،ناچیزه.کمر خم می کنه.
پام یاری جلو رفتن رو ندارن،هامون جلوتر از من داره میره اما من هر قدمی که بر می دارم درد رو توی تک تک سلول هام احساس می کنم.
لب می گزم و صدای هاکان رو می شنوم:
_هیش!انقدر دست و پا نزن بذار به هر دومون خوش بگذره.
نگاهم به قاب عکس روی قبر میوفته،قدم دیگه ای برمی دارم و باز هم می شنوم:
_خیلی خواستنی هستی،نمی تونم ازت دست بکشم.
اولین قطره ی اشک سرازیر میشه،لعنت به این صداها که به این واضحی توی گوشم منعکس میشه:
_خیلی وقته چشمم دنبالته،نگو که نفهمیدی!
به جمعیت ملحق میشم .سنگینی نگاه همه رو حس می کنم،برام عجیبه چطور کمرم خم نشده و صاف ایستادم.
یه مردی اونجا ایستاده و قرآن می خونه،از هر طرف صدای گریه میاد، جمعیت زیادی اومدن،جمعیت زیادی اشک ریختن و من از ته دل آرزو می کنم حداقل اون لحظه فراموش کنم مسبب همه ی این ها منم .
صدای پچ پچی رو از پشت سرم می شنوم:
_مادرِ این دختره هاکان و کشته،میگن به خاطر این بوده.خدا می دونه دخترش چه گندی زده انداخته گردن اون خدابیامرز.
لب هام رو روی هم فشار میدم.
_نگاش کن با چه رویی هم اومده اینجا،هر کی دیگه جاش بود خجالت می کشید از صد کیلومتری این جا رد بشه.
_آره والا،معلوم نیست چقدر سلیطه ست که از رو نرفته.
یه صدای دیگه ای بهشون ملحق میشه:
_من دیدم از ماشین هامون پیاده شد،از هامون بعیده بخواد این دختر رو برسونه.واقعا کارش زشت بود.
_از کجا می دونی؟شاید دختره گریه زاری کرده دل هامونم به رحم اومده.
_خدا لعنتشون کنه ببین چه آتیشی به جون این خانواده انداختن.
قدمی فاصله می گیرم تا نشنوم اما مگه این پچ پچ ها تمومی دارن؟نگاهم به عکسی میوفته که کنارش نوار سیاه کشیده شده.
تصویر زیبا از جوون بیست و چهار ساله ای که برق چشم هاش دل هر جنبنده ای رو می سوزوند حتی منو! معصومیت چهره ش نشون نمی داد چه کار وحشتناکی با من کرده،اگه نشون می داد شاید باور حرف من برای بقیه راحت تر می شد ..
دستی سر شونم می شینه،بر می گردم و با دیدن فروزان دختر عمه خانم آه از نهادم بلند میشه.
لبخندی می زنه و میگه:
_خوبی عزیزم؟
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
خوب می دونم مهربونیش چقدر الکیه،برای همین به تکون دادن سرم اکتفا می کنم و دوباره به قاب عکس هاکان خیره میشم اما دست بر نمی داره و زیر گوشم زمزمه می کنه:
_رابطتون با هاکان خیلی خوب بود نه؟اگه اشتباه نکنم دوست پسرت بود!
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوچهلویک
عینکش رو به چشمش می زنه و جدی میگه:
_پیاده شو.
سر تکون میدم،دستم به سمت دستگیره میره که صداش رو می شنوم:
_اگه حس کردی مثل دیشب حالت بد شد بهم بگو،نمیخوام وسط اون جمعیت پس بیوفتی.
لبخندی روی لبم میاد،برای اولین باره که دلم اطاعت می خواد نه سرپیچی.برای همین زمزمه می کنم:
_چشم!
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
پیاده می شم تا حس خوبم رو از جمله ی آخرش زایل نکنه،هر چند به خاطر خودش و آبروی خودش گفت اما این روزها انقدر نیاز به توجه داشتم که همین جمله هم کلی حس خوب بهم القا کرد.البته دیدن مزار هاکان از دور و همچنین صدای گریه و جمع عذاداران سیاه پوش کافیه تا تمام غم دنیا به دلم سرازیر بشه.
چشمه ی اشکم باز هم بدون خستگی می جوشه.
خدایاسخته،خیلی سخته! بهم قدرت دادی که الان اینجام اما کمه،این قدرت برای تحمل این درد کمه،ناچیزه.کمر خم می کنه.
پام یاری جلو رفتن رو ندارن،هامون جلوتر از من داره میره اما من هر قدمی که بر می دارم درد رو توی تک تک سلول هام احساس می کنم.
لب می گزم و صدای هاکان رو می شنوم:
_هیش!انقدر دست و پا نزن بذار به هر دومون خوش بگذره.
نگاهم به قاب عکس روی قبر میوفته،قدم دیگه ای برمی دارم و باز هم می شنوم:
_خیلی خواستنی هستی،نمی تونم ازت دست بکشم.
اولین قطره ی اشک سرازیر میشه،لعنت به این صداها که به این واضحی توی گوشم منعکس میشه:
_خیلی وقته چشمم دنبالته،نگو که نفهمیدی!
به جمعیت ملحق میشم .سنگینی نگاه همه رو حس می کنم،برام عجیبه چطور کمرم خم نشده و صاف ایستادم.
یه مردی اونجا ایستاده و قرآن می خونه،از هر طرف صدای گریه میاد، جمعیت زیادی اومدن،جمعیت زیادی اشک ریختن و من از ته دل آرزو می کنم حداقل اون لحظه فراموش کنم مسبب همه ی این ها منم .
صدای پچ پچی رو از پشت سرم می شنوم:
_مادرِ این دختره هاکان و کشته،میگن به خاطر این بوده.خدا می دونه دخترش چه گندی زده انداخته گردن اون خدابیامرز.
لب هام رو روی هم فشار میدم.
_نگاش کن با چه رویی هم اومده اینجا،هر کی دیگه جاش بود خجالت می کشید از صد کیلومتری این جا رد بشه.
_آره والا،معلوم نیست چقدر سلیطه ست که از رو نرفته.
یه صدای دیگه ای بهشون ملحق میشه:
_من دیدم از ماشین هامون پیاده شد،از هامون بعیده بخواد این دختر رو برسونه.واقعا کارش زشت بود.
_از کجا می دونی؟شاید دختره گریه زاری کرده دل هامونم به رحم اومده.
_خدا لعنتشون کنه ببین چه آتیشی به جون این خانواده انداختن.
قدمی فاصله می گیرم تا نشنوم اما مگه این پچ پچ ها تمومی دارن؟نگاهم به عکسی میوفته که کنارش نوار سیاه کشیده شده.
تصویر زیبا از جوون بیست و چهار ساله ای که برق چشم هاش دل هر جنبنده ای رو می سوزوند حتی منو! معصومیت چهره ش نشون نمی داد چه کار وحشتناکی با من کرده،اگه نشون می داد شاید باور حرف من برای بقیه راحت تر می شد ..
دستی سر شونم می شینه،بر می گردم و با دیدن فروزان دختر عمه خانم آه از نهادم بلند میشه.
لبخندی می زنه و میگه:
_خوبی عزیزم؟
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
خوب می دونم مهربونیش چقدر الکیه،برای همین به تکون دادن سرم اکتفا می کنم و دوباره به قاب عکس هاکان خیره میشم اما دست بر نمی داره و زیر گوشم زمزمه می کنه:
_رابطتون با هاکان خیلی خوب بود نه؟اگه اشتباه نکنم دوست پسرت بود!
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025