این تیکه اش رو خیلی دوست داشتم :
فهمیدن همیشه به تغییر منجر نمیشود؛ این «رها کردن پیشفرضها» است که ما را به سمت تحول واقعی میبرد. ما اغلب این طور فکر میکنیم که اگر چیزی را خوب درک کنیم و دربارهاش اطلاعات کافی داشته باشیم، حتماً تغییر خواهیم کرد. اما آیا واقعاً چنین است؟
چند بار پیش آمده که کتابی الهامبخش خواندهایم یا به ایدهای عمیق فکر کردهایم و با خودمان گفتهایم: «این بار واقعاً تغییر میکنم»؟ ولی بعد از مدتی همه چیز دوباره همانطور که بود، شده است. چرا؟ چون دانستهها، بهخصوص وقتی بدون بازنگری در پیشفرضهایمان روی هم انباشته میشوند، گاهی خودشان به مانعی برای یک تغییر واقعی تبدیل میشوند. انگار ذهن ما پر از «قطعیتهای قبلی» است که اجازه نمیدهد چیزی تازه وارد شود.
اگر میخواهیم امکانهای نو را تجربه کنیم، باید شجاعت کنار گذاشتن پیشفرضهایمان را داشته باشیم. این کار آسان نیست؛ چون پیشفرضها همان چیزهایی هستند که حس امنیت و ثبات به ما میدهند. اما اگر بخواهیم زندگیمان را واقعاً تغییر دهیم، باید از این امنیت کاذب عبور کنیم.
تحول عمیق از جایی شروع میشود که به خودمان اجازه دهیم «ندانستن» را تجربه کنیم، که با ذهنی آزاد و بدون قضاوت به دنیا نگاه کنیم. شاید این همان چیزی باشد که ما را از صرفاً دانستن، به زیستن و تغییر واقعی میرساند.
فهمیدن همیشه به تغییر منجر نمیشود؛ این «رها کردن پیشفرضها» است که ما را به سمت تحول واقعی میبرد. ما اغلب این طور فکر میکنیم که اگر چیزی را خوب درک کنیم و دربارهاش اطلاعات کافی داشته باشیم، حتماً تغییر خواهیم کرد. اما آیا واقعاً چنین است؟
چند بار پیش آمده که کتابی الهامبخش خواندهایم یا به ایدهای عمیق فکر کردهایم و با خودمان گفتهایم: «این بار واقعاً تغییر میکنم»؟ ولی بعد از مدتی همه چیز دوباره همانطور که بود، شده است. چرا؟ چون دانستهها، بهخصوص وقتی بدون بازنگری در پیشفرضهایمان روی هم انباشته میشوند، گاهی خودشان به مانعی برای یک تغییر واقعی تبدیل میشوند. انگار ذهن ما پر از «قطعیتهای قبلی» است که اجازه نمیدهد چیزی تازه وارد شود.
اگر میخواهیم امکانهای نو را تجربه کنیم، باید شجاعت کنار گذاشتن پیشفرضهایمان را داشته باشیم. این کار آسان نیست؛ چون پیشفرضها همان چیزهایی هستند که حس امنیت و ثبات به ما میدهند. اما اگر بخواهیم زندگیمان را واقعاً تغییر دهیم، باید از این امنیت کاذب عبور کنیم.
تحول عمیق از جایی شروع میشود که به خودمان اجازه دهیم «ندانستن» را تجربه کنیم، که با ذهنی آزاد و بدون قضاوت به دنیا نگاه کنیم. شاید این همان چیزی باشد که ما را از صرفاً دانستن، به زیستن و تغییر واقعی میرساند.