کانال اختصاصی رمان های سارا(روژیار)


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha


📰 رمان های سارا🕵️‍♀️
رمان #روژیار درحال پارتگذاری
#کاژه‌
#گمراهی
#ناجی
#نبض_دیوانگی
#صحرا
#دیدار_اول
رمان های منو از روی اپلیکیشن #باغ_استور بخونید
@BaghStore_app
یا از کانال تلگرام رمان خاص تهیه کنید
@mynovelsell

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Statistika
Postlar filtri


#۱۹۲
#رمان_روژیار
نگاهی به مسیر پیش رومون کردم و گقتم
+...مگه نمیریم خونه؟
-...نه الان حوصله ی خونه رو ندارم بریم یجای دنج یکم حال و هوامون عوض شه
باهاش موافق بودم برای همین مخالفتی نکردم
رسیدیم همون جای مدنظر نیک....
همون جایی که اوایل اشنایی باهم اومده بودیم....
الان واقعا به آرامش اینجا احتیاج داشتم....
بی حرف پیاده شدیم و وارد یکی از الاچیق های خالی شدیم
پاچه ی شلوارمو بالا زدم
پامو داخل آبی که اززیر پامون رد میشد کردم و زیرلب گفتم
"...آخیش..."
خنکی آب حرارتمو کمتر کرد
نیک کنارم نشست و گفت
-...حس عجیبی دارم
سرمو روی شونش گذاشتم و گفتم
+...منم
-...تهه این داستان قرار نیست چیز خوبی بشنویم
+...میدونم
سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم
به چهره ای که بیشتراز جونم میخواستمش
هردومون میدونستیم تهه ذهنمون چی میگذره....
نگاهم روی چشماش ثابت شد
چشماش از همیشه نگران تر بود....
اروم گفت
-...ازت نمیخوام بهم قولی بدی ففط ازت میخوام تهش هرچی که بود هرحسی که داشتی باهام روراست باشی....قبوله؟
مثل خودش گفتم
+...قبوله
نیک نگاهی به اطرافمون کرد دستاشو قاب صورتم کردو لبمو بوسید
بوسه ای که همه ی حسی که به نیک داشتم رو تشدید کرد
خیلی زودقبل ازاینکه کسی ببینتمون ازم جدا شد
تانیمهای شب همونجا بودیم
صدای آب و مرور خاطرات گذشته حالمو بهتر کرد
به ساتیار زنگ زدیم گفت وضعیت پدرش فعلا ثابت شده
قرار شدبه خواست خودش فردا بریم پیشش تا حرفاشو کامل کنه
وقتی برگشتیم خونه تاخود صبح نیک بغلم کردو خوابیدیم
حتی یلحظه هم ازم جدا نشد
مجبور بودم صبح برم شرکت....
چون هنوز به این کاراحتیاج داشتم
نیک گفت بعد ساعت کاری میاددنبالم که بریم بیمارستان
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان روژیار رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله 💗
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/993
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


دستیار تبادلات dan repost
دست ازادشواروم اروم باالاورد ویکی یکی دکمهای #پیراهنم
روباز کرد
لباسوازتنم دراورد هیچ حرفی بینمون ردوبدل نمیشد
مشغول #نوشیدنیش بود
بادست دیگش با#بدن من مشغول بود .
بطرف پنجره هلم داد حالاکاملا توی قاب پنجره بودیم
اروم اروم دستشوپایین اورد
اپارتمان الکس اخرین طبقه بود وازپایین چیزی دیده
نمیشد
امااگه کسی پشت پنجره اپارتمانی که اون سمت خیابون
قرارداشت بود به راحتی میتونست ماروببینه
پیک #شراب روازم گرفت وگوشه ای گذاشت

لباساشو بیرون اورد و دوباره پشت سرم ایستاد
#رمان_بزرگسال #رمان_هات #رمان_عاشقانه
اگه میخوای فایل کامل این رمان رو بخونی بیااینجا👇🏻
https://t.me/mynovelsell/652


#۱۹۱
#رمان_روژیار
هنوز جملش تموم نشده بود که دوباره حالش بد شد ولی اینبار خیلی ببشتراز قبل....
ساتیار هرچقدر تلاش کرد نتونست حالشو بهتر کنه
نیک زنگ زد اورژانس....
من مات مونده بودم
دایی رو بردن اما من هنوز تواون اتاق پامو بغل کرده بودم و نشسته بودم
ساتیار بااورژانس رفت نیک برگشت داخل نگاهی به منه ترسیده کردوگفت
-...میخوای بریم بیمارستان؟
روبروم نشست حال اونم دست کمی ازمن نداشت
ولی حداقل کنترل بیشتری روی خودش داشت
مستاصل صداش کردم
تواین لحظه خیلی حس سردرگمی داشتم
غم سنگینی روی دلم بود
چشمامو که میبستم چهره ی زنی میومد توذهنم که تاامروز حتی نمیدونستم وجود داره
+...لاله زندست؟
-...نمیدونم عزیزم....امیدوارم زنده باشه
وسط خونه نشسته بودیم
نیک بغلم کرده بود هردو غرق گذشته بودیم
توشوک حرفایی که شنیدیم
چیزایی که فهمیدیم
کی فکرشو میکرد باپسری که توسفر دیدمش چنین گذشته ای داشته باشم
نیک بوسه کوتاهی روی موهام زد
زیرلب گفتم
+...کاش دایی چیزیش نشه....نمیخوام به این زودی از دستش بدم
-...پاشو بریم پیششون....براش دعا کن
همراه نیک از خونه زدیم بیرون
نگاهم روی چهره ی نیک نشست....اون هیچ شباهتی به پدرش نداشت....نباید گناهای پدرشو به پای اون بنویسم....
رفتم جلوتر دستمو بین دستش قفل کردم
جاخورده نگام کرد
لبخندی بهش زدم و بی هوا گفتم
+...مرسی
توروزای تنهایی و بی کسیم نیک وارد زندگیم شد
روزای سخت زیادی باهم داشتیم ولی این مدت همه ی تلاششو برای من کرد
دستمو بالا آورد بوسه کوتاهی روی دستم زد همین لحظه رسیدیم بیمارستان رفتیم داخل
قبل ازاینکه بریم پذیرش ساتیارو دیدیم
+...چیشد؟
-...اوضاعش خوب نیست فعلا بستریش کردن
+...نمیخوای به بقیه خبر بدی؟
-...نه بابا میگه نمیخوام کسیو جز دلا ببینم میتونی فردا بیای؟ الان نمیتونه حرف بزنه
+...آره حتما میخوای شب پیشش بمونم؟
-...نه خودم هستم مرسی
قرار شد اگه کاری داشت به نیک زنگ بزنه از هم خداحافظی کردیم و مابرگشتیم
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان روژیار رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله 💗
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/993
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۱۹۰
#رمان‌_روژیار
ساتیار از بین در نگام کردو گفت
-...بهتری؟
+...خوبم میشه بریم پیش دایی؟ میخوام بفهمم چی به سرشون اومده
سروممو بیرون آورد نیک کمکم کردو برگشتیم پیش بابای ساتیار یا در واقع داییم...
باچشمای خسته نگام کردو گفت
-...بهتری ؟
+...خوبم مرسی نمیدونم یهویی چیشد....
هرسه نشستیم همون جای قبلی....
دایی آهی کشید و خیره به حیاط سرسبزش ادامه داد
-...وقتی فهمیدیم لاله فرار کرده همه جارو دنبالش گشتیم تمام شهرو زیرو رو کردیم اما آب شده بود رفته بود زیر زمین....هیچکس ازشون خبر نداشت....شهرام مثل اسپند روی آتیش شده بود....بگذریم ازدعوا و بحثایی که توی طایفه شکل گرفت....ازشرمندگی پدرم و حرفایی که پشت سرمون زدن...بابا وقتی از پیدا کردن لاله ناامید شد خشمش برگشت و گفت دیگه حتی اگه پیداشم بشه اونو نمیخواد....ولی من خواهرمو حتی بااشتباهش میخواستم....مخفیانه دنبالش میگشتم....
مکث کرد چهرش از همیشه ناراحت تر شدو گفت
-...بزرگترین اشتباهه زندگیمو زمانی کردم که به میراث اعتماد کردم.....تنهاکسی که خبرداشت من دنبال لاله هستم اون بود....از همه ی ریزجزعیات ماجراهم خبر داشت....
لرزش ناگهانی نیک رو حس کردم
دستمو روی دستش گذاشتم و فشار کوتاهی دادم
باهر حرفی که دایی میزد دیدگاهم نسبت به کسایی که میشناختم عوض میشد
انگار دنیا داشت برای من عوض میشد
همه چیز الان داشت برام واضح میشد
دلیل تنفری که ازم داشتن الان برام مشخص شد
دایی ادامه داد
-...اون زمان مارال و شوهرش رفته بودن کردستان زندگی کنن چندبار باهاشون صحبت کردم اماگقتن ازلاله خبر ندارن
لاله دوست دیگه ای هم نداشت که بخواد پیش اون رفته باشه....تنها حدسی که میزدم این بود که از کشور خارج شده باشن....تقریبا سه سالی از رفتن لاله گذشته بود....میراث یه پسر گیرش اومده بود۲-۳ساله بود دقیق یادم نیست....شهرام هم ازدواج کرده بود و ارتباطش باما کمتر شده بوداما هنوز هیچ خبری از لاله نبود....ساتیاراون زمان یک سالش بودکه یکی خبر داد یه نفرتوکردستان هست که میگه لاله رو دیده
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان روژیار رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله 💗
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/993
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۱۸۹
#رمان_روژیار
حرفش مثل ناقوس توسرم تکرار شد
لاله....
دخترلاله....
من...دخترلاله ام....
صداهای دورم محوشد اتاق دور سرم چرخید و آخرین چیزی که یادمه تصویره نیکسام وقتی خیز گرقت سمتم بود
باحس خنک شدن صورتم چشمام رو باز کردم چهره ی نگران نیک وساتیار جلوم بود
لبای خشکمو تر کردم و لب زدم آب
ساتیار زودتر به خودش اومد و کمکم کرد یکم آب بخورم
روی یه تخت خوابیده بودم یه اتاق تقریبا نه متری که ففط یه تخت و یه کمد داشت
سرم درد میکرد چشمامو بستم و حرفای بابای ساتیار یادم اومد
خدای من....
یعنی من دخترلاله ام ولی مارال منو بزرگ کرده...پس چی به سر لاله اومده؟
زندست یا مرده؟
چشمام بسته بود و اشک از بین پلکای بستم میریخت
نمیدونستم براخودم گریه کنم
برای لاله گریه کنم یا برای مارال....
با حس لمس صورتم چشمامو باز کردم
نیک کنارم لبه ی تخت نشسته بود سرانگشتشو روی صورتم کشیدو گفت
-...بیا بغلم
چقدر به همین جمله ی دوکلمه ای احتیاج داشتم...
یه سروم تودستم بود نیک کمکم کرد بلند شم ساتیار از اتاق رفت بیرون و تنهامون گذاشت
با چشمام اشکی نگاش کردم و گفتم
+...نیک من واقعا کی ام؟
صورت جدیش رد کمرنگی از لبخند به خودش گرفت و گفت
-...توقرار نیست تبدیل به آدم جدیدی بشی....فقط چند نفر به آدمای دورت اضاف میشن....همین...نترس....هیچی قرار نیست عوض شه
سرموروی شونش گذاشتم و هق هقم اوج گرفت....
تمام لحظهای زندگیم از جلوی چشمم گذاشت شایداز اول توتقدیر من تنهایی بوده بی پدرمادر بزرگ شدن بوده
نیک بغلم کرده بودو زیر لب باهام حرف میزد
حرفایی که آرومم میکرد امادرد دلمو کم نمیکرد
یکم آرومتر شده بودم که در اتاق باز شد
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان روژیار رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله 💗
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/993
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۱۸۸
#رمان_روژیار
بازم چند روز طول کشید تا ساتیار بهم خبر داد برم پیششون....اینبار همراه با نیک....
نیک به عنوان نامزد من قرار بود بیاد بدون اینکه بگیم اون پسر میراث هست....
پیاده شدم زنگو فشردم نیک داشت ماشین پارک میکرد در باز شدو منتظر موندم که باهم بریم داخل
به محض وارد شدن حیاط سرسبزش توجهه نیک رو جلب کرد
واقعا حیاط قشنگی داشت....باهم رفتیم داخل....اینبار حالش از دفعه قبل هم بدتر بود....انگار واقعا روزای آخرعمرش بود....ساتیار هم ناراحت تراز همیشه بود....اما نتونستم ازش بپرسم چشه!
نیک رو معرفی کردم و باهم نشستیم...
خداروشکر که نیک کپی مادرش بود و اصلا به پدرش هیچ شباهتی نداشت....
دایی خیلی زود رفت سر اصل مطلب...انگار میترسید زیادی مقدمه چینی کنه و نتونه حرفشو کامل کنه....
نیک سمت راستمو ساتیار سمت چپم نشسته بودن....
-....هرچقدر لاله تلاش کرد که نامزدیو بهم بزنه شهرام از اونور به کمک میراث بیشتر سعی کرد تاریخ ازدواج رو مسخص کنه...این وسط زور منم به هیچکس نمیرسید....نه بابام حرفمو گوش میکرد....نه شهرام بیخیال میشد....نه لاله و کریم....تااینکه بالاخره تاریخ مسخص شد....لاله فقط یه هفته وقت داشت که هرکاری میخواد بکنه.....و دقیقا اون چیزی که ازش میترسیدم اتفاق اقتاد....لاله فقط با یه نامه همراه کریم فرار کردن و رفتن....
حرفش که تموم شد آهه سوزناکی کشیدو گفت
-...لاله نمیدونست شهرام و میراث چقد کینه ای هستن اگه میدونست مطمعنم هیچوقت اینکارو نمیکرد....
سرشو بلند کرد به من نگاه کردو گفت
-...بیا اینجا پیش من
نگاهم بین پسرا چرخید و بلند شدم لبه ی تختش نشستم دستش روی دستم نشست و گفت
-...تودختر لاله ای....تنها یادگار لاله....
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان روژیار رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله 💗
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/993
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۱۸۷
#رمان_روژیار
+...آها که اینطور
-...چطور مگه؟ تاحالا چیزی نپرسیده بودی در موردشون
قاشق چنگالمو توی بشقابم گذاشتم تکیه دادم به صندلیم یه نفس عمیق کشیدم و به نیک که موشکافانه داشت نگام میکرد نگاه کردم
+...بابات لاله رو میشناخته....یعنی دوسش داشته....
هیچوقت تااین حد نیک رو متعجب ندیده بودم
-...منظورت چیه؟
+...خلاصه ای از حرفایی که شنیدم رو بهش گقتم و تاکید کردم چیزی بهش نگه....پدر ساتیاراصلا حالش خوب نیست اگه به دایی یگی قطعا پیداش میکته و میاد سراغش....بذاررحرفاشو بشنوم همه چیزو بفهمم بعد هرچی خواستی میتونی به دایی بگی خب؟
نیک هنوز شوکه بود لب زد باشه
امااصلا حواسش اینجاها نبود
اونم مثل من ذهنش درگیرشده بود...درگیر هزارتا حدس و گمان که دلمون نمیخواست هیچکدوم واقعیت داشته باشه.....
اشپزخونه رو جمع و جور کردیم و رفتیم تواتاق خواب
کنار هم دراز کشیدیم
نیک بغلم کردو گفت
-...به ساتیار بگو اگه ممکنه دفعه بهد منم باهات بیام
+...باشه ولی فکرنکنم بشه
-...چرا؟
+...چون اون نمیدونه من دخترمارالم و قطعا نبایدم بفهمه توپسر میراثی
سرتکون داد و محکمتر بغلم کرد زیر گوشم گفت
-...هرچی هم بشه میدونی که حساب من از بابام جداست؟
باصدای آرومی گفتم آره میدونم
ولی تهه دلم به این حرف باور نداشتم....من دیگه از هیچی مطمعن نبودم....
بانوازشا و بوسهای آروم نیک خوابم برد
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان روژیار رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله 💗
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/993
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۱۸۶
#رمان_روژیار
اشکام دیگه داشت به هق هق تبدیل میشدکه نیک وارد اتاق شدو بغلم کرد
بدون حرف
فقط بغلم کرد....سرمو روی سینش گذاشتم....حضورشو باتمام وجود حس کردم....همینکه تواین وضعیت تنها نیستم بادم خداروشکر....
گریم که بند اومد ازم جدا شد شالمو از دور گردنم باز کردم موهامو از روی صورتم کنار دادو گفت
-...حالا بهتر شدی؟
+...مرسی خیلی
گونمو نرم بوسیدو گفت
-...یادته وقتی تاده آشناشده بودیم به بهانهای الکی میومدم اینجا میموندم؟
لباسامو عوض کردم و باخنده گفتم
+...آره اومدی منو به خودت عادت دادی بعد یهو ولم کردی....
نمیخواستم بحثو به اینجا بکشونم ولی یهو کلامم تلخ شد....حتی خودمم از حرفی که زدم تعجب کردم
هردو مکث کردیم
نیک سرشو به نشونه تاسف تکون دادو گفت
-...آدم میتونه توزندگیش کارای احمقانه کنه مگه نه؟ این احمقانه ترین کار من توزندگیم بود
+...ولش کن نمیدونم چرااینو گفتم....بگذریم...شام چی بخوریم؟
-...نمیدونم هرچی گفتی سفارش بدم
+...دلم میخواد اشپزی کنم....بذار ببینم چیا توخونه داریم یچیزی درست میکنم
دستمو کشید سمت خودش روی تخت....گردنم درمعرض دیدش بود کوتاه بوسیدو گفت
-...کمک خواستی صدام کن من یه چندتا زنگ بزنم بیام پیشت
تانیک زنگاشو بزنه و بیاد من همه چیزو اماده کردم
اشپزی ذهنمو مشغول میکرد کمتر فکروخیال میکردم....غذا که آماده شد بی هوا گفتم
-...نیک
+...جان
-...رابطه ی پدرومادرت باهم چطوره؟ خوبن؟
مسخص بود از سوال یهوییم جاخورده یه مکث کردو گفت
-...معمولی....هردوشون زمان زیادیو سرکار بودن خیلی کنارهم نبودن....اما عاشق و معشوق هم هیچوقت نبودن...منظورم اینه تاجایی که میدونم ازدواجشون باعشق نبوده...اابته تنها کسی که تواون خانواده باعشق ازدواج کرده عمه مارال بوده....بقیه همه یه ازدواج سنتی و تحمیل شده داشتن
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان روژیار رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله 💗
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/993
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۱۸۵
#رمان_روژیار
از کوچه که خارج شدیم نیک زد کنار و گفت
-...چرا رنگت مثل گچ شده؟ خوبی ؟
خوب نبودم....
بدون توجه به اطرافم خم شدم و بغلش کردم اونم بی معطلی دستاشو دورم حلقه کردو گقت
-...میخوای دیگه نری؟اصلا بیخیال همه چی شو...فکرکن اصلا نمیشناسیشون....
ازش جدا شدم اشکایی که صورتمو خیس کرده بودن پاک کردم و گفتم
+...نه باید برم میخوام حقیقت رو بفهمم
-...بخاطر خودت میگم....نمیخوام اذیت شی
نشستم سرجام و گفتم
+...مهم نیست...من الان فقط میخوام بفهمم هویت واقعیم چیه!
-...امروز چی گفتین؟
الان توانایی گفتن همه ی حرفایی که شنیدمو نداشتم برای همین گفتم
+...حالش خوب نبود نتونست چیز زیادی بگه فعلا داره خاطراهاشونو تعریف میکنه
به دستام نگاه کردم و انگشتامو توهم قفل کردم....
نمیخوام ازش چیزق پنهان کنم فقط باید بفهمم دایی کجای این ماجراست....بعد به نیک همه چیو میگم
-...شام بریم بیرون اگه خسته نیستی؟ حال و هوات عوض شه....
اصلا دلم نمیخواست بیرون باشم...حتی دلم نمیخواست برم خونه ی نیک
صورتمو چرخوندم سمتشو گفتم
+...میشه امشب بریم خونه ی من؟ دلم اونجارو میخواد
نیک بدون مکث پیچید
اول رفتیم یسرس وسایل از خونه خودش برداشتیم و بعد رفتیم خونه ی من....
اینبار وقتی وارد خونه شدم حس عجیبی داشتم....حسی که مثل همیشه نبود....
خیلی سردرگم بودم....
هنوز نمیتونستم قبول کنم که ممکنه من بچه ی یه خانواده ی دیگه باشم!
اگه من بچه ی یکی دیگه هستم سرخانوادم چی اومده؟ اونا چیشدن؟
وارد اتاق خوابم شدم و عکسی که روی میز ارایشم بود اولین چیزی بود که دیدم.....
بی اختیار اشکم ریخت....یعنی تومامان من نیستی؟ مگه میشه؟ چطوری باور کنم من بچه ی شما نبودم!
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان روژیار رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله 💗
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/993
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۱۸۴
#رمان_روژیار
یکم که گذشت دوباره خواست حرف بزنه ولی دیگه سرفه امونش نداد....به ساتیار کمک کردم جاشو درست کردیم و خوابوندیمش
ساتیار یه سروم بهش زد و خیلی زود خوابش برد
بدون حرف باهم رفتیم توحیاط....
نشستیم روی همون تخت و ساتیار گفت
-...حالش خوب نیست دکتر گفته نباید بهش فشار عصبی وارد شه....نمیدونم چی تواون گذشته هست که هربار بهش فکرمیکنه حالش خراب میشه
تکیه دادم به پشتی روی تخت و بی هواگفتم
+...مامانت چرا نمیاد یپش بابات؟
-...چون از هم جدا شدن
سیخ نشستم سرجام و گفتم
+...واقعا؟ ببخشیدنمیدونستم....چون اون شب مامانت رو خونه ی پدربزرگت دیدم فکر نمیکردم جدا شده باشن
-....مامانم و بابام دخترخاله پسرخاله هستن مادربزرگم خیلی به مامانم وابستست بخاطر همین اونجا بود....
+...اوه ماشالله همتونم به ازدواج فامیلی اعتقاد داشتین چه درهم برهم شدین
-...آره متاسفانه....خب شام چی میخوری سفارش بدم؟
+...وای من یادم رفت به نیک خبر بدم بیاد دنبالم....ممنون چیزی نمیخورم
گوشیمو برداشتم و درحالی که داشتم شماره ی نیک رو میگرفتم ساتیار گفت
-...چی میخوای بهش بگی؟در مورد باباش
گوشی بین دستام بود از حرف ساتیار خشک شدم....همین لحظه نیک جواب داد
واقعا چی باید میگفتم!!!
چندبار صدام کرد تابه خودم اومدم و گفتم بیاد دنبالم
وقتی قطع کردم گفتم
+...نمیدونم....نیک همیشه برای من خوب بوده....این نامردیه از چیزی که شنیدم بهش نگم
-...اگه گفتی هم ازش بخواه چیزی به پدرش نگه نمیخوام بیاد سراغ بابام میبینی که حالش خوب نیست
+...باشه حتما
دیگه حرفی بینمون ردوبدل نشد انقدر سرم پراز حرف بود که فقط تارسیدن نیک چشامو بستم و همه چیزو توذهنم حلاجی کردم....
باتک زنگ نیک روی گوشیم از ساتیار خداحافظی کردم و رفتم دم در
ساتیار پشت سرم اومد بیرون بانیک احوال پرسی کردن من سوار شدم و حرکت کردیم
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان روژیار رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله 💗
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/993
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۱۸۳
#رمان_روژیار
پدر ساتیار به سرفه افتاد و بین حرفامون وقفه افتاد
ساتیاررفت اسپری براش آورد و قرار شد یکم صبرکنیم اگه حالش بهتر شد ادامه بدیم اگه نه که بریم.....
گوشیمو برداشتم نیک برام نوشته بود
"...چخبر؟..."
دستام بی اختیار میلرزید...
چی باید براش مینوشتم!
باید میگفتم گذشتهامون یجوری بهم گره خورده که من از آخرش میترسم!
کاش.....توبی خبری میموندم!!!
از ورود نیک به زندگیم همه ی این مساعل شروع شد....
نه من نمیتونم از نیک بگذرم حتی اگه بازم برگردم عقب میخوام دوباره با اون باشم باهمه ی این اتفاقات....
دست سرد ساتیار روی بازوم نشست و گفت
-...بیا بریم داخل....بابا میخواد باهات حرف بزنه بردمش داخل هوای بیرون یکم سرد شده....صدات کردم نشنیدی
نفسمو آه مانند بیرون دادم و گفتم
+...مرسی باشه بریم....
دوقدم بیشتر نرفته بودم که دوباره بازوم اسیر دستای ساتیار شد سوالی نگاش کردم و گفت
-....فکر میکنم تااینجا یچیزایی فهمیدی درسته؟!
نیشخندی زدم و گفتم
+...فقط اگه خودمو به نفهمیدن بزنم که بخوام بگم نفهمیدم....
-...چه حسی داری؟
مکث کردم....
واقعا الان چه حسی دارم؟
ترس....سردرگمی....خستگی....
نگاش کردم و لب زدم نمیدونم
نموندم که بخوادچیزی بگه پاتند کردم و رفتم داخل
پدر ساتیار لبخند مهربونی بهم زدوگفت
-...توام معطل شدی....
+...نه اصلا....شما خسته شدین یعنی خستتون کردم....
اینبار لبخندش تلخ بود نگاهش توصورتم چرخیدوگفت
-...من خیلی ساله که سکوت کردم الان دیگه وقت حرف زدنه خسته نیستم...
ساتیار هم بهمون ملحق شد و پدرش ادامه داد
-...میراث اون موقع تازه ازدواج کرده بود ولی چشمش دنبال لاله بوده....از یطرف از علاقه ی کریم و لاله هم خبر داشته پس میره سمت شهرام و سعی میکنه متقاعدش کنه که باید هرچه زودتر با لاله ازدواج کنه....اون نتونست لاله رو داشته باشه حالا هم نمیخواست لاله باکسی باشه که دوسش داره....یه چرخه ی بی حاصل و پوچ....
دوباره سرفهاش شروع شد....ساتیارازش خواست استراحت کنه ولی موافقت نکرد....حالش واقعا خوب نبود....میترسیدم اتفاقی براش بیفته....یکم نفس گرفت و گفت
-...همه ی اینا مقدمه بود من هنوز ماجرای اصلی رو تعریف نکردم....نمیخوام بمیرم و دِینِ لاله گردنم باشه...
ساتیار اعتراض کردو من زیرلب گفتم خدانکنه
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان روژیار رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله 💗
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/993
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


بنرها dan repost
توحجم بزرگ و #گرمی فرو رفتم
_....چراانقدر #قلبت #تند میزنه تهش اینه میدزدمت میبرمت یجایی که دست #هیچکس بهمون نرسه
خندیومو گفتم
+...از کی تاحالا دزد شدی؟
شالمو ازروی سرم باز کردو سرشو تو‌#گردنم برد
دستشو دور #کمرم حلقه کردو منو سمت دیوار هل داد

_....میخوام #ببوسمت
+...الان یکی‌میرسه
تا به خودم بیام #لبای امیر رو #لبام نشست و خیلی شدید مشغول #بوسیدنم شد
..............‌..‌‌.................‌
#دیدار اول داستان زندگی واقعی مهساو آشنایی #غیرمنتظرش با مردی که باتمام معیارهاش فرق داره کسی که نجاتش میده و زندگیشو برای همیشه عوض میکنه❕❌

https://t.me/mynovelsell/2619


#۱۸۲
#رمان_روژیار
نیک بغلم کردو گفت
-....نمیشه نری؟
+...نه دیگه مرخصی ندارم
-...باشه تااماده شی برات صبحانه اماده میکنم تومسیر بخور حودم میرسونمت
گونمو بوسید و بلند شد
بااینکه همه ی تنم درد میکرد از ضربهای دیشب نیک اما باحس خوب از جام بلند شدم اماده شدم و نیک منو رسوند شرکت....
چند روز به همین منوال گذشت
دایی رفت نمایشگاه پیش نیک وباهاش بحث کرده بود چند بارم زنگ زد به گوشی من اما جواب ندادم
ساتیار گفت حالش باباش خوب نیست و هروقت بهتر شد هماهنگ میکنه که بریم پیشش....
روزها عادی و بدون هیچ اتفاقی میگذشت همه چی درظاهر خوب بود اما همه ی ذهن من پیش حرفای بابای ساتیار بود حتی یک لحظه هم از ذهنم نمیرفت....
بالاخره بعد از دوهفته ساتیار زنگ زد و گفت باباش میخواد منو ببینه....اینبار به نیک گفتم هروقت بهش زنگ زدم بیاد تا حرفامون تموم شه
نیک منو رسوند اونجاو زنگ خونه رو بااسترس و قلبی که داشت میومد تودهنم فشردم
ساتیار درو باز کرد یه تخت چوبی توحیاط بود باباش اوتجا نشسته بود رقتم سمتشو باهم احوال پرسی کردیم
یه کپسول اکسیژن هم کنارش بود
به بهونه ی دیدن گل ها ساتیار رو کشوندم کنارو گفتم
+...بابات میدونه من دختر مارالم؟
-...نه نگفتم....توام فعلا چیزی نگو
سرتکون دادم و برگشتیم پیش باباش...کنار هم روی تخت نشستیم
پدرش نگاهی بهمون انداخت و گقت
-...انگار دارم مهیارو لاله ی بیست وچندساله رو جلوم میبینم
نمیدونستم چی بگم فقط لبخند کمرنگی زدم و پدر ساتیار گفت
-...بگذریم....یه چایی بخورین که بقیشو براتون بگم
مشغول چایی شدیم و یکم حرفای عادی زدیم بالاخره پدرش گفت
-...لاله به هر دری زد که ازاین ازدواج شونه خالی کنه شهرام هم میدونست دل لاله باهاش نیست ولی براش اُفت داشت دختری که یه عمر اسمشون رو هم بود بخواد بشه زن کریم....
آهی کشید و گفت
-...همشون لجباز بودن ....هیچکدوم نمیخواستن کوتاه بیان....لاله دیگه با منم حرف نمیزد..باتنها کسی که صمیمی بود و حرف میزد مارال بود....اون زمان مارال خودشم باخانوادش درگیر بود چون میخواست باکسی ازدواج کنه که در حد خانوادش نبود تقریبا شرایطی مشابهه لاله....ولی خب یکم راحت تر بود براش راضی کردن خانوادش....بعد از چندوقت مارال بالاخره با کسی که میخواست ازدواج کرد....حتی منولاله هم رفتیم عروسیش....یه عکس باهاشون گرفتیم....که هیچوقت اون عکس رو ندیدم

همین الان اون عکس توکیف من بود....دیگه همه چی داشت روشن میشد....از درون داشتم میلرزیدم....شنیدن حقیقت باحدس زدنش یا فرض کردنش توذهنت خیلی متفاوته....
هرچقدرم بخوای از قبل خودتو اماده کنی بازم شنیدنش خیلی سخته اونقدر سخت که نفس کشیدن برم سخت شده بود
ولی ننیخواستم مانع ادامه دادنش بشم
دستمو مشت کردم و سعی کردم بانفسای آروم و کوتاه اوضاع رو بهتر کنم
انگار ساتیار متوجه حالم شد که بدون حرف یه لیوان آب بهم داد و لب زد بخور
دستم میلرزیدیکم اب بخوردم و بابای ساتیار ادامه داد
-...وقتی اوناازدواج کردن لاله بیشتر اوضاع براش سخت شد....مدام میگفت وقتی مارال تونست پس منم میتونم ولی خب یه نسخه برای همه که بکار نمیاد....مخصوصا کسی مثل شهرام که هیچ رقمه نمیخواست لاله رو از دست بده.....مارال دوست لاله یه برادر داشت به اسم میراث(پدرنیکسام)اونم لاله رو میخواسته....این موضوع رو من چند سال پیش فهمیدم....
شوک پشت سر هم بهم وارد میشد...ـحس میکردم مغزم نمیتونه همه ی این حرفارو باهم هضم کنه
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان روژیار رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله 💗
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/993
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۱۸۱
#رمان_روژیار
سیگار بعدی رو برداشت باآتیش سیگار قبلی روشنش کرد و گفت
-...زنگ زده که عمت دوباره حمله عصبی داره برو اونجا....میگم حضور من چه کمکی میتونه بکنه این ساعت؟ خودش شوهر و پسر داره من چیکاره ام؟لابدداروهاشو نخورده دوباره
نگاهش یلحظه روی من نشست و بلافاصله دوباره نگاهی که ازم گرفته بود رو برگردوند و گفت
-....اوه...توپیرهن منو پوشیدی!
جوری نگام کرد که باعث شد خودمم به خودم نگاه کنم
پیرهن کوتاهی بود که اصلا پاهامو نپوشونده بود یکی از دکمهاشم بیشتر نبسته بودم و تقریبا همه ی جونم بااین بادی که میومد پیدا بود
نیک منوکشیدسمت خودشو گقت
-...خوبه که نصفه شبه و کسی تورو اینجوری نمیبینه ولی درعوض من میتونم حسابی فیض ببرم
ازاین تغییر بحث یهوییش توگلو خندیدم و گفتم
-...گوشیت داره زنگ میخوره فیض بردنت کامل شد
چشمی که چرخوندو سری که به نشونه تاسف تکون داد باحرکت دستش که از زیر پیرهن روی تنم میچرخید در تضاد بود ولی هرچی که بود من توبغلش موندم و سعی کردم ازاین اغوش و نوازش لذت ببرم
اما ناخواسته داشتم صدای دایی رو میشنیدم که بادادو بیداد میگفت
"...باید بیای اینجا....چندماهه همه رو بیخیال شدی چسبیدی به اون دختره...."
اینو که شنیدم خواستم ازبغل نیک جدا شم اما نذاشت ونگهم داشت حرکت دستشو روی کمروپشتم ادامه داد و روبه دایی گفت
"..این بحث هیچ ربطی به دلا نداره....ولی حتی اگه میخواستم بیام هم حالا که پای اونووسط کشیدی نمیام...."
بعدم گوشیو قطع کردوبیصداش کرد
نگاهی به من که هنوزتوبغلش بودم کردو گفت
-...بریم یچیزی بخوریم؟اینطوری توبغلم بمونی باز کار دستت میدم انتخاب باخودته ولی نمیخوام زیرم غش کنی....
نیک میتونست جوری بحث رو درثانیه عوض کنه که باخودت فکرکنی همه ی چیزایی که شنیدی و دیدی توهم خودت بوده هرچند حرفی هم نمیموند برای زدن....همه چی دیگه واضح بود و تکراری.....
از پیشنهادش استقبال کردم و نیمه شب باهم یچیزی سرهم کردیم و خوردیم بدون اینکه در مورد دایی یا هرکس دیگه ای حرف بزنیم وقتی برگشتیم توتخت نیک دوباره باهمون اشتیاق قبل ولی کمی خشن تر اومد سراغم....
واقعا اگه چیزی نخورده بودم نمیتونستم دووم بیارم....
باورم نمیشد این منم که در کنار نیک تادم دمای صبح ادامه دادم و باهم به اوج رسیدیم....
وقتی صبح آلارم گوشیم زنگ خورد نمیتونستم حتی از جام بلند شم ولی دیگه سقف مرخصی هام پر شده بودو نمیشد که نرم....
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان روژیار رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله 💗
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/993
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


فایل کامل #نبض_دیوانگی فقط ۲۴ساعت شامل تخفیف میشه....
به آیدی زیرپیام بدین و از این تخفیف استفاده کنید😘❤️
@SJo_Sara


#۱۸۰
#رمان_روژیار
منوبه خودش فشردوگفت
-...هنوز نتونستم خودمو ببخشم که اینهمه سال رو تنهایی گذروندی...
+...توکه مقصر نبودی
-...بودم...همینکه هیچوقت اسمتو نیاوردم...پیگیر حالت نشدم همه ی اینا منوگناهکار نشون میده...
+...بیخیال دیگه گذشته....حرف نزنیم در موردش
نیک چرخید اومد روم نگاهش بین چشمام و لبام چرخیدو گفت
-...اگه حرف نزنیم چیکار کنیم؟
نیشخند زدم دستمو دور گردنش حلقه کردم و گفتم
+...نمیدونم نظری ندارم میتونیم بخوابیم هوم؟
اخم مصنوعی ای کردوگفت
-...قبلا باهوش تر بودی نه؟
تاخواستم جوابشو بدم لبش روی لبم نشست و ذهنم از همه چی پاک شد....
گرمی لباش گوشه به گوشه ی تنمو لمس کرد جوری تشنه ی هم بودیم که حتی لحظه ای از بوسیدن و لمس هم دست نمیکشیدیم
روحم ..جسمم.. تنم.. اسیر نیک بود....
اسارتی که برام سخت نبود اسارتی که باتمام وجود دوست داشتم
بین دستای نیک چرخیدم و از آینه به خودم نگاه کردم
این نگاهه خمارو پراشتیاق....
این موهای بهم ریخته و لبی که گاز گرفته بودم تا صدام در نیاد صحنه ای بود که توعمرم از خودم ندیده بودم....
نیک متوجه نگاهم شد و بارضایت به تصویر روبرومون نگاه کرد و گفت
-...تاابد این صحنه یادم میمونه بیبی....
نیک حالتمون رو عوض کردو اینبار واضح تر میتونستم ببینم باحرکت نیک بی هوا صدام بالارفت بلافاصله لبموگاز گرفتم که صدام در نیاد اما نیک لبمو آزاد کردو گفت
-...احتیاجی نیست بیبی...راحت باش...بذار صداتو بشنوم...
همین حرف کافی بود که همه ی مقاومتم شکسته شه و رها شم
انقدر ادامه دادیم تا ذهنم از همه چی خالی شد و از خستگی خوابم برد
نیمهای شب باحس گرسنگی بیدار شدم ولی توان بلند شدن نداشتم خودمو کشیدم سمت نیک اما نبودش....
یلحظه خیال کردم تمام صحنهای دیشب خواب بوده و من هنوز خونه ی خودمم نشستم سرجام و به اطرافم نگاه کردم
نه خواب نبوده
من تواتاق خواب نیک هستم پتوش دورمه و هیچ لباسی هم تنم نیست...
پس چرا خودش نیست
پیرهنش پایین تخت افتاده بود برداشتم پوشیدم و رقتم بیرون
توسالن اشپزخونه و اتاق نبود تنهاجایی که میموند تراس بود
پرده رو کنار زدم و بادیدن نیک که داشت سیگار میکشید در تراس رو باز کردم
نیک چرخید سمتم و گفت
-...بیدارت کردم؟
+...نه خودم بیدار شدم نخوابیدی؟
-...خواب بودم گوشیم زنگ خورد میخواستم بیدار نشی اومدم اینجا
+...این ساعت؟ کی بود؟ چیزی شده؟
-...کی میتونه باشه جز بابام؟
سیگار بعدی رو برداشت باآتیش سیگار قبلی روشنش کرد و گفت
-...زنگ زده که عمت دوباره حمله عصبی داره برو اونجا....میگم حضور من چه کمکی میتونه بکنه این ساعت؟ خودش شوهر و پسر داره من چیکاره ام؟لابدداروهاشو نخورده دوباره
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان روژیار رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله 💗
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/993
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۱۷۹
#رمان_روژیار
لبخندی زدم و باخودم گفتم پسر تونمیدونی من از دوریت مریض شده بودم!!کارم ازاین چیزا گذشته....
باهم وارد خونه شدیم
اولین بار بود خونه روانقد شلخته و نامرتب میدیدم
کیفمو گذاشتم روی یکی از مبل هاوگفتم
+...ترکوندی خونه رو!!
-...اگه برنمیگشتی وضعیت ازاینم بدتر میشد...
روی میز پراز ته سیگار و شیشه مشروب بود
چرخیدم سمتش و گفتم
+...برای منم...
چرخیدم و با نیک سینه به سینه شدم موهامو از روی صورتم کنار دادو گفت
-...به بابا گفتم بخواد بیشترازاین توزندگیم دخالت کنه کلا اززندگیشون میرم
+...توکه جدی این حرفو نزدی!
بغلم کرد سرشو روی سرم گذاشت و گقت
-...نمیدونم دلا نمیدونم....کارایی که کردن چیزایی که ازشون دیدم اصلا چیزای کمی نیست....کم در حق تو بدنکردن....مخصوصا بااین حرکت آخرش و آوردن سوفیا حسابی ناامیدم کردن
هومی گفتم ومحکمتر بغلش کردم
-...بریم بالا؟
+...اینجا رو مرتب کنیم بعد بریم؟
-...ولش کن زنگ میزنم یکی بیاد جمع و جور کنه بیا بریم
دستمو کشیدوباهم رفتیم تواتاق
لبه ی تخت نشستم نیک کنارم نشست و گفت
-...وقتی این ماجرا تموم شد باید یه سفر باهم بریم
بالبخند گفتم
+...آره حتما بریم
نیک گوشه ی لبمو بوسید و من ذهنم رفت سمت سفری که باتلما رفتم...
چقدر میترسیدم از مسیر از جاده از آدمای جدید....
ولی حالا...دیگه ترسی نبود...
شایدم تنهاترسم از تنهایی بود ازاینکه کسی کنارم نباشه که بهش پناه ببرم...
حالا باوجود نیک...بودنش حمایتاش حالم خیلی بهتر شده بود
نیک دراز کشید روی تخت بازوم و گرفت منم کنارش دراز کشیدم و گفت
-...به چی فکر میکنی؟
+...خودت به چی فکرمیکنی؟
-...من داشتم به اینکه کجابریم برای سفر فکر میکردم
+...به چه نتیجه ای رسیدی؟
-...هنوز هیچی بذار سوپرایز بمونه
+...یعنی قراره ندونم کجا میریم؟
-...آره تقریبا...حالا توبگو به چی فکر میکردی ؟
همزمان با سؤالش دستشو نوازش وار بین موهام کشیدلبخندی از رضایت روی صورتم نشست سرمو روی سینش فیکس کردم و گفتم
+...بعد از تصادف مامان بابا همیشه از جاده و سفر میترسیدم تاوقتی که باتلمااومدم قشم.....داشتم به این فکرمیکردم که دیگه نمیترسم....
-...بجز جاده و سفر از چی میترسی؟
مکث کردم و گفتم
+...فضای سربسته ی تنگ
-...بچه بودی که نمیترسیدی
خندیدم و گفتم
+...خوب یادته...همینم برمیگرده ب تصادفمون...من گیر کرده بودم توماشین اینم از اون موقع باهامه
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان روژیار رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله 💗
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/993
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


بنرها dan repost
بی اختیار دستم نشست روی کمرش و از بالا به پایین باسرانگشتام نوازش کردم
دیلا نفسشو اه مانند بیرون داد و نگاهه خمارشو بهم دوخت
خودشو بالا کشید و تواوج ناباوری #لبشو رو لبم گذاشت
دیگه همه چی از ذهنم پاک شد
دستم نشست روی کمرش و چرخیدم روش
لبشو باحرص #مکیدم
اه و اخش باهم ترکیب شد
سرمو تو گردنش فرو کردم و گفتم
...-دیلا مطمعنی ؟
اروم گفت
...+نه
مکث کردم
نمیتونستم پا پس بکشم!
اونم الان که خودش پاپیش گذاشته بود
سرمو بردم جلوو بی طاقت بوسیدمش
الان دیگه نمیشد ازش بگذرم
اگرم میشد من دیگه نمیخواستم بگذرم
اولش ثابت بود اما بعد اونم همراهی کرد
دستمو نرم روی تنش کشیدم
از زیر لباسش رد کردم و #سینشو تو مشتم فشار دادم
آهی گفت و لب گزید
نوک سینشو کشیدم جوری که مطمعن بودم تا چند روز دردش اروم نمیشه
دیلا فقط #ناله میکرد و اسممو صدا میکرد
دست دیگمو بردم بین پاش
#شرتشو دادم کنار و انگشتمو لای #واژنش کشیدم
حسابی خیس و لزج شده بود
باحرکت انگشتم اه بلندی گفتو پاهاشو کشید بهم
خودمم حسابی #خیس بودم
دراز کشیدم روی تخت
شرتمو بیرون اوردم
دیلا رو برعکس کشوندم روی خودم
واژنش درست جلوی دهنم بود
پاهامو باز کردم و سرشو فشار دادم بین پام
#زبونش که خورد روی #واژنم دلم میخواست از تهه دل جیغ
بزنم
بی طاقت سرمو بردم بین پاشو مک زدم
صدای ناله دیلا هم بلند شد
با چند تا مک به اوج رسید منم بعدش #ارضا شدم
فقط تونستم دیلا رو بکشم کنار
#رمان_هات #بزرگسالان #روابط_خاص #صحنه_دار
فایل کامل این داستان رو اینجا بخونید
https://t.me/mynovelsell/1707


#۱۷۸
#رمان_روژیار
لاله بااینکارش برای خودش کمی وقت خرید....لاله کلا دختر سرکش و جسوری بود و برای رسیدن به چیزی که میخواست همه ی تلاششو میکرد.....
پدر ساتیار لبخند کمرنگی زدو انگار محو شد توخاطراتش و گفت
-...کریم دوست من میشد....یادمه اولین باری که از علاقش به لاله بهم گفت تامیخورد زدمش....اماتالحظه ی آخرکوتاه نیومد...اونم دقیقا مثل لاله بود اما کمی شخصیت آروم تر و ساده تری داشت....ولی برای چیزی که میخواست مصمم بود و از هیچی نمیترسید....همه ی ماهمسن وسال بودیم....لاله یه دوستی داشت به اسم مارال.....
همینکه اسم مارال رو شنیدم انگار یچیزی توقلبم ریخت....انقدر سنگین و سخت بود که بی هوا دستمو روی قلبم گذاشتم و لب گزیدم
ساتیار بایه لیوان اب اومد پیشم وپدرش کنارم نشست
یه حس آشنایی بهش داشتم حتی بوی عطرشم برام آشنا بود....
نگاهمون قفل هم شد و یه صدایی توسرم گفت
-...دیگه نمیتونی فرار کنی.....اینجا تهه خطه....
تازه حالم بهتر شده بود که زنگ خونه زده شد....
بابای ساتیار سریع گفت
-...کس دیگه ای قراره بیاد؟
سانیار سریع گفت نه و من بایاوری نیک سریع به ساعتم نگاه کردم یک ساعت و نیم گذشته بود
به سانیار نگاه کردم و گفتم
+...نیک پشت دره....گفته بود طول بکشه میاد
ساتیار بااخم بلند شدو گفت
-....پس پاشو بریم....یوقت دیگه میایم که بابا بقیشو بگه....شاید یه هفته دیگه شایدم یک سال دیگه....
باتعجب نگاهم بینشون چرخید اما پدر ساتیار باآرامش بلند شدو گفت
-...برو دخترم منتظرش نذار....اما دفعه ی بعد بیشتر بمون....هنوز خیلی چیزا مونده که نگفتم
دلم میخواست بیشتر بمونم ولی از اون طرف نیک نگرانم میشد
+...مرسی ازاینکه گذاشتید ببینمتون....امیدوارم خیلی زود دوباره بیام اینجا
باهم خداحافظی کردیم و منوسانیار هم قدم باهم رفتیم سمت در خروجی
ساتیار شاکی گفت
-...اگه دیگه حرف نزد تقصیر توعه
جدی و بدون تردید گفتم
+...میزنه....نگران نباش....
درو باز کردم و بادیدن چهره ی نگران نیک پشت در لبخندی بهش زدم تا آروم تر شه
همگی سلام کردیم و ساتیار باپوزخندروبه نیک گفت
-...دوست دخترت سالم و صحیح تحویلت...نگران نباش نخوردیمش....
نیک دستشو حلقه کرد دور کمرم و بی توجه به ساتیار گفت
-...بهت نمیومد بخوای آدم خوار باشی !
قبل ازاینکه بخوان مثل دوتا پسر بچه باهم کلکل کنن از ساتیار خداحافظی کردم و قرار شد هروقت پدرش امادگی داشت دوباره بهم خبر بده
سوار ماشین شدم و نیک گفت
-...همه چیز مرتبه؟ دلا
سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی و گفتم
+...اگه دوست بودن مامانم ولاله چیز عجیبی نباشه اره مرتبه!
نیک حرکت کردو باتعجب گفت
-...منظورت اینه همومیشناختن؟
+...آره اینطور گفت!
-...دیگه چی گفت؟
+...همینو که گفت رسیدی دیگه فرصت نشد بقیشو بگه تایه روز دیگه
دست نیک روی پام نشست آروم بالاپایین کردوگفت
-...دلا...حق داری نگران باشی....اما تاچند روز آینده همه چیز مشخص میشه انقدر به خودت فشار نیار
+...واقعا دارم دیوونه میشم...
-...فشار دستش بیشتر شد و باصدای آرومی گفت
-...میگذره....قرارنیست تنهایی چیزیو حل کنی من کنارتم.... میتونی باهام حرف بزنی....نریز توخودت...
حرکت دست نیک و حرفاش خیلی آرومترم کرد
پشت چراغ قرمز ایستادو گفت
-...بریم خونه ی من؟ وسایلات که هنوز همونجاست
+...بابات یوقت نبینتمون!
-...ببینه مهم نیست من دیگه چیزی برای مخفی کردن ندارم که بترسم
+...باشه پس بریم
نیک پاشو روی گاز فشردو خیلی زود رسیدیم وقتی تواسانسور روبروی هم ایستادیم بوسه ریزی روی نوک بینیم زدو گفت
-...نمیتونم خونه رو بدون توتحمل کنم
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان روژیار رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله 💗
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/993
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


اپلیکیشن باغ استور dan repost
📚 رمان مست از تو


✍️ به قلم بنفشه و آرام


📝 خلاصه
می‌گل فقط ۱۸ سالش بود که تصمیم گرفت ازدواج کنه و گام های بزرگتری به سمت آرزوهاش برداره.
پسری که از نظر ظاهری و مالی چیزی کم نداشت و برد زندگی می‌گل به نظر می اومد‌...
می‌گل اهل هیجان بود، پایه تجربه کردن چیز های جدید، پس وقتی اتاق مخفی همسرش رو میبینه نمیترسه...
اما اینجا تازه شروع بازیه...
بازی که سخت و سخت تر میشه و در نهایت.‌‌..
مهره های بازی... عوض میشه...


🔘 #رمان_عاشقانه #رمان_رئال #رمان_ملودرام #رمان_روانشناسی #رمان_خانوادگی


🌀 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 73 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.