مردی درب مغازشو بست سوار ماشین شد که بره خونه، دید شدیدا گاز تو معدش جمع شده خالیش کرد تو ماشین، همینجور که داشت حال میکرد دید یه داف خوشگل داره میزنه به شیشه که بیاد تو ...
مرد از ترس آبروش درارو قفل کرد و با اشاره معذرت خواهی کرد و با ناراحتی حرکت کرد که چرا نتونستم سوارش کنم!
فرداش که اومد مغازه رو باز کنه دید صاحب مغازه جلو در وایساده با سند مغازه و همون دختره. گفت: پسرم، من که پیرم، این دخترم رو هم دیشب برای آزمایش نجابت تو فرستادم که سر بلند شدی. این مغازه و دخترمو و کل دارایی هام مال تو، برو حال کُن داماد گلم!
کلید اسرار این داستان : گوز سرنوشت ساز! 😅🤣🤣🤣
مرد از ترس آبروش درارو قفل کرد و با اشاره معذرت خواهی کرد و با ناراحتی حرکت کرد که چرا نتونستم سوارش کنم!
فرداش که اومد مغازه رو باز کنه دید صاحب مغازه جلو در وایساده با سند مغازه و همون دختره. گفت: پسرم، من که پیرم، این دخترم رو هم دیشب برای آزمایش نجابت تو فرستادم که سر بلند شدی. این مغازه و دخترمو و کل دارایی هام مال تو، برو حال کُن داماد گلم!
کلید اسرار این داستان : گوز سرنوشت ساز! 😅🤣🤣🤣