❌#برادرشوهرم_و_من
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_پانصدوسیوشش
چهار سال از آخرین دیدار منو هورام گذشته بود ... چهارسال دردآور و پر از شکنجه های سختی که
شبیه یه سونامی تموم زیرو بم زندگیم رو دچار خلا کرده بود ... چند سالی که من با خیال روزهای
خوشم شبم رو با گریه صبح میکردم و دوباره فردایی دردناکتر به استقبالم میومد ... چند سالی که
من مُردم و با فکر یک روز دیگه زندگی کردن به زور نفس کشیدم ... برای یک روز فقط یک روز
دیگه زندگی کردن هرروز جون میدادم و دوباره خودم رو احیا میکردم ... حضور مردی مثل فرزین
کنارم خیلی بهم روحیه و امید میداد ... فرزین برعکس تموم تصورات گذشته م مردی کامل و پخته
بود و برای هر رفتار و حرکتش دقیق و حساب شده رفتار میکرد ... از اون آدم شرور شیطون گذشته
#همراهان گرامی در کانال VIP ما رمان هارا بدون تبلیغات به سرعت و روزانه 9 پارت بخوانید .برای ثبت نام به انتهای همین پارت رمان مراجعه کنید👌😍
ها خبری نبود و بیشتر سعی میکرد در مقابل این همه درد و رنجم بهم آرامش بده ... تو این مدت
اگر فرزین کنارم نبود قطعاً میمردم با اون عقل و منطق درستش منو به خوبی درک میکرد و روزهای
سختش رو کنارم با محبت و مهربونی سپری میکرد ... اون لایق بهترینها بود همین مردی که من
یک روزی به جرم هوسبازی و عیاش بودن اون رو بی ارزش میدونستم و بدترین قضاوتهارو در
موردش میکردم که لیاقت هیچی رو نداره، ارزش خودش و کارهایی که برام کرده بود تا من یه
زندگی آروم داشته باشم خیلی برتر و بالا بود.
**
مقنعه م رو جلوی آینه رو سرم مرتب کردم و گفتم :
- بهتره من نیام مامان آخه یه جوریم نبودم نبودم بعد یهویی سر از مزارخونه دربیارم و با پروئی برم
بهشون بگم تسلیت !
مامان لب گزید و گفت :
- زشته نیای ؟ صورت خوشی نداره واسه این قضیه قایم موشک بازی دربیاری ، یکماهه اومدی هر
چی بهت گفتم بیا یه سر بریم خونشون محل نذاشتی
- وا خب روم نمیشد مامان ... بعد چهارسال پاشم برم تو خونشون بشینم و راست راست
توچشماشون نگاه کنم و بگم اومدم تسلیت بگم خدا رحمتش کنه ؟
مامان با بیحوصلگی گفت:
- خیله خب حالا ... آماده ای یا بازم میخوای میخ بشی تو اون آینه ؟
دوباره نگاهی به سر و وضعم کردم، از استرس رفتن به اونجا و رودررویی باهاشون شرم داشتم،
نمیتونستم پیشبینی کنم که قراره بعد از این همه مدت با دیدنم چه اتفاقی بیفته و چه جوری باهام
برخورد کنن.
روبه مامان کردم و با تعلل و استرس گفتم:
- میگم چادر سر کنم یا همینجوری بیام ؟ نمیدونم چه مرگمه داره از دلشوره میمیرم !
مامان پشت چشمی نازک کرد و با حرص گفت :
- خوبی صبا ... خوبی بهتره بریم تا دیر نشده الان مراسمش تموم میشه ما آخر سر میرسیم.
پوفی کشیدم و با حالت غیظ گفتم :
- یه وقت زشت نباشه بعد این همه مدت میخوام برم مامان، آخه من خیر سرم عروسشونم الان مردم
نمیگن این دختره ...
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
فرزین با حالت عصبی از تو اتاق اومد بیرون و با تحکم گفت :
- عزیزم بودی بودی بودی ... انقدر نگو من عروسشونم تو الان حکم یه غریبه در حد آشنا رو داری
چه احمقی میخواد بگه تو عروسشونی ؟
در جوابش پوزخندی زدم که سریع و شاکی گفت :
- داری جدی حرف میزنم پوزخند به من تحویل نده.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_پانصدوسیوشش
چهار سال از آخرین دیدار منو هورام گذشته بود ... چهارسال دردآور و پر از شکنجه های سختی که
شبیه یه سونامی تموم زیرو بم زندگیم رو دچار خلا کرده بود ... چند سالی که من با خیال روزهای
خوشم شبم رو با گریه صبح میکردم و دوباره فردایی دردناکتر به استقبالم میومد ... چند سالی که
من مُردم و با فکر یک روز دیگه زندگی کردن به زور نفس کشیدم ... برای یک روز فقط یک روز
دیگه زندگی کردن هرروز جون میدادم و دوباره خودم رو احیا میکردم ... حضور مردی مثل فرزین
کنارم خیلی بهم روحیه و امید میداد ... فرزین برعکس تموم تصورات گذشته م مردی کامل و پخته
بود و برای هر رفتار و حرکتش دقیق و حساب شده رفتار میکرد ... از اون آدم شرور شیطون گذشته
#همراهان گرامی در کانال VIP ما رمان هارا بدون تبلیغات به سرعت و روزانه 9 پارت بخوانید .برای ثبت نام به انتهای همین پارت رمان مراجعه کنید👌😍
ها خبری نبود و بیشتر سعی میکرد در مقابل این همه درد و رنجم بهم آرامش بده ... تو این مدت
اگر فرزین کنارم نبود قطعاً میمردم با اون عقل و منطق درستش منو به خوبی درک میکرد و روزهای
سختش رو کنارم با محبت و مهربونی سپری میکرد ... اون لایق بهترینها بود همین مردی که من
یک روزی به جرم هوسبازی و عیاش بودن اون رو بی ارزش میدونستم و بدترین قضاوتهارو در
موردش میکردم که لیاقت هیچی رو نداره، ارزش خودش و کارهایی که برام کرده بود تا من یه
زندگی آروم داشته باشم خیلی برتر و بالا بود.
**
مقنعه م رو جلوی آینه رو سرم مرتب کردم و گفتم :
- بهتره من نیام مامان آخه یه جوریم نبودم نبودم بعد یهویی سر از مزارخونه دربیارم و با پروئی برم
بهشون بگم تسلیت !
مامان لب گزید و گفت :
- زشته نیای ؟ صورت خوشی نداره واسه این قضیه قایم موشک بازی دربیاری ، یکماهه اومدی هر
چی بهت گفتم بیا یه سر بریم خونشون محل نذاشتی
- وا خب روم نمیشد مامان ... بعد چهارسال پاشم برم تو خونشون بشینم و راست راست
توچشماشون نگاه کنم و بگم اومدم تسلیت بگم خدا رحمتش کنه ؟
مامان با بیحوصلگی گفت:
- خیله خب حالا ... آماده ای یا بازم میخوای میخ بشی تو اون آینه ؟
دوباره نگاهی به سر و وضعم کردم، از استرس رفتن به اونجا و رودررویی باهاشون شرم داشتم،
نمیتونستم پیشبینی کنم که قراره بعد از این همه مدت با دیدنم چه اتفاقی بیفته و چه جوری باهام
برخورد کنن.
روبه مامان کردم و با تعلل و استرس گفتم:
- میگم چادر سر کنم یا همینجوری بیام ؟ نمیدونم چه مرگمه داره از دلشوره میمیرم !
مامان پشت چشمی نازک کرد و با حرص گفت :
- خوبی صبا ... خوبی بهتره بریم تا دیر نشده الان مراسمش تموم میشه ما آخر سر میرسیم.
پوفی کشیدم و با حالت غیظ گفتم :
- یه وقت زشت نباشه بعد این همه مدت میخوام برم مامان، آخه من خیر سرم عروسشونم الان مردم
نمیگن این دختره ...
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
فرزین با حالت عصبی از تو اتاق اومد بیرون و با تحکم گفت :
- عزیزم بودی بودی بودی ... انقدر نگو من عروسشونم تو الان حکم یه غریبه در حد آشنا رو داری
چه احمقی میخواد بگه تو عروسشونی ؟
در جوابش پوزخندی زدم که سریع و شاکی گفت :
- داری جدی حرف میزنم پوزخند به من تحویل نده.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025