❌#برادرشوهرم_و_من
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_چهارصدوهشتادوهشت
نفسی شبیه آه بیرون دادم و به خاطر پرت کردن حواسش از هر فکر خدشه داری، گفتم :
- از خودت بگو ، حالت چطوره ؟ خوبی ؟
نمیدونم این جمله چه معنای عجیبی رو در بر داشت که با همین جمله متین زیر گریه زد، دست
چپش رو جلوی دهنش گرفت اما صدای گریه و شونه هاش که به
خاطر فشار گریه ش ریز ریز تکون میخوردن دلم رو به در آورد.
#همراهان گرامی در کانال VIP ما بدون تبلیغات روزانه 9 پارت داستان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه مشخص شده بخوانید.
با یه غصه فشرده تو قلبم آروم صداش زدم :
- متین ؟
بدون اینکه نگاهم کنه با گریه گفت :
- صبا به جون مامانم نمیخواستم در حقت بدی کنم، نمیخواستم زندگیتو خراب کنم من ... من به
ولای علی دوسِت داشتم، اگه راحت طلاقت دادم چون انقدر ازت شرمنده بودم که میخواستم فقط
آزاد بشی یه نفس راحت بکشی که دیگه اسیر منو زندگیم نیستی ، صبا من بعد طلاقمون مُردم بخدا
زندگیم کم از جهنم نداشت اصلاً اسمش زندگی نبود...
زخمهای دلم سر باز کردن ، یاد اون شبی افتادم که صدای بوسیدن خودش و یاسی گوشهام رو
خراش میداد، انگار روز ابراز کینه هامون بود که با طعنه و کنایه گفتم :
- ولی من فکر نمیکنم زندگیت جهنم بوده، تو با یاسی رفتی دنبال زندگیت ، اونی که تو جهنم
واقعی سوخت من بودم متین ... من چه روزهایی کشیدم که فقط دلمو خدا شاهدشونن.
با اشک چشمهاش بهم خیره موند و با صدای گرفته و پر حسرتی گفت :
- منو یاسی که رفتیم خارج دیگه راهمون از هم جدا شد ، سه ماه بعدم فهمیدم به جرم حمل کالای
قاچاقی خودشو باباشو دستگیر کردن.
تو ذهنم جرقه ای عبور کرد، پس اون فرزین مارموذ یه جوری نقشه هاش رو پیش برده که مو لای
درز کارهاش نره ... حس میکردم تو دستگیریه اونها هم خودش نقش داشته ...این آدم خِبره زیادی
ترسناک بود و من اون رو دست کم گرفته بودم.
با تکون دادن سرم از بی اهمیتی نسبت به این موضوع نفسی کشیدم و گفتم :
- بیخیال حالا ... من واسه این حرفا نیومدم متین، فقط اومدم بپرسم قبلاً بین تو و بابام چی گذشته
که برات پونزده سال حکم زندونی بریدن بعلاوه اونهمه جریمه و چه میدونم چیزای دیگش ؟ از
هرکی میپرسم کسی درست جوابمو نمیده فقط میگن بابات اینکارو کرده متین اونکارو ،خودتو بهم
بگو تو اون شرکت لعنتی تو و بابام چیکار میکردین که بعد از فوتش تموم اسرارش داره بالا میاد.
با غصه پوزخند تلخی زد و مات بهم نگاه کرد و گفت :
- روز دادگام شبیه صحرای کربلا بود ، مامان بیچارم انقدر تو سرو صورت خودش میزد که آتیش
گرفتم براش،به هورام گفتم سریع ببرتش خدایی نکرده یه بلایی سرش نیاد ... خدا بیامرزتش ولی
بابات خیلی نامرد بود صبا ...
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
شاکی و با لحن تعصب واری گفتم :
- منظورت چیه ؟مگه چیکارکرده که همتون پشت اون خدا بیامرز حرف در آوردین ؟ یه جای کارم
به خودتون نگاه کنین بگو اگه اون بد بوده چرا من عقلمو به کار ننداختم راهمو درست برم تو و
داداشت فقط میگین بابات ، بابات ، آخرش هم چیزی از حرفاتون سر در نمیارم .
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_چهارصدوهشتادوهشت
نفسی شبیه آه بیرون دادم و به خاطر پرت کردن حواسش از هر فکر خدشه داری، گفتم :
- از خودت بگو ، حالت چطوره ؟ خوبی ؟
نمیدونم این جمله چه معنای عجیبی رو در بر داشت که با همین جمله متین زیر گریه زد، دست
چپش رو جلوی دهنش گرفت اما صدای گریه و شونه هاش که به
خاطر فشار گریه ش ریز ریز تکون میخوردن دلم رو به در آورد.
#همراهان گرامی در کانال VIP ما بدون تبلیغات روزانه 9 پارت داستان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه مشخص شده بخوانید.
با یه غصه فشرده تو قلبم آروم صداش زدم :
- متین ؟
بدون اینکه نگاهم کنه با گریه گفت :
- صبا به جون مامانم نمیخواستم در حقت بدی کنم، نمیخواستم زندگیتو خراب کنم من ... من به
ولای علی دوسِت داشتم، اگه راحت طلاقت دادم چون انقدر ازت شرمنده بودم که میخواستم فقط
آزاد بشی یه نفس راحت بکشی که دیگه اسیر منو زندگیم نیستی ، صبا من بعد طلاقمون مُردم بخدا
زندگیم کم از جهنم نداشت اصلاً اسمش زندگی نبود...
زخمهای دلم سر باز کردن ، یاد اون شبی افتادم که صدای بوسیدن خودش و یاسی گوشهام رو
خراش میداد، انگار روز ابراز کینه هامون بود که با طعنه و کنایه گفتم :
- ولی من فکر نمیکنم زندگیت جهنم بوده، تو با یاسی رفتی دنبال زندگیت ، اونی که تو جهنم
واقعی سوخت من بودم متین ... من چه روزهایی کشیدم که فقط دلمو خدا شاهدشونن.
با اشک چشمهاش بهم خیره موند و با صدای گرفته و پر حسرتی گفت :
- منو یاسی که رفتیم خارج دیگه راهمون از هم جدا شد ، سه ماه بعدم فهمیدم به جرم حمل کالای
قاچاقی خودشو باباشو دستگیر کردن.
تو ذهنم جرقه ای عبور کرد، پس اون فرزین مارموذ یه جوری نقشه هاش رو پیش برده که مو لای
درز کارهاش نره ... حس میکردم تو دستگیریه اونها هم خودش نقش داشته ...این آدم خِبره زیادی
ترسناک بود و من اون رو دست کم گرفته بودم.
با تکون دادن سرم از بی اهمیتی نسبت به این موضوع نفسی کشیدم و گفتم :
- بیخیال حالا ... من واسه این حرفا نیومدم متین، فقط اومدم بپرسم قبلاً بین تو و بابام چی گذشته
که برات پونزده سال حکم زندونی بریدن بعلاوه اونهمه جریمه و چه میدونم چیزای دیگش ؟ از
هرکی میپرسم کسی درست جوابمو نمیده فقط میگن بابات اینکارو کرده متین اونکارو ،خودتو بهم
بگو تو اون شرکت لعنتی تو و بابام چیکار میکردین که بعد از فوتش تموم اسرارش داره بالا میاد.
با غصه پوزخند تلخی زد و مات بهم نگاه کرد و گفت :
- روز دادگام شبیه صحرای کربلا بود ، مامان بیچارم انقدر تو سرو صورت خودش میزد که آتیش
گرفتم براش،به هورام گفتم سریع ببرتش خدایی نکرده یه بلایی سرش نیاد ... خدا بیامرزتش ولی
بابات خیلی نامرد بود صبا ...
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
شاکی و با لحن تعصب واری گفتم :
- منظورت چیه ؟مگه چیکارکرده که همتون پشت اون خدا بیامرز حرف در آوردین ؟ یه جای کارم
به خودتون نگاه کنین بگو اگه اون بد بوده چرا من عقلمو به کار ننداختم راهمو درست برم تو و
داداشت فقط میگین بابات ، بابات ، آخرش هم چیزی از حرفاتون سر در نمیارم .
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025