• رایمون


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: ko‘rsatilmagan


«از حیّز انتفاع ساقط شده»
[مطالبی که بدون نام هستند را خودم نوشته‌ام. کپی نکنید. فوروارد یا با نام چنل منتشر کنید.]
< تبلیغ نداریم. >
t.me/HidenChat_Bot?start=6126601220

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish




آری! همه باخت بود سرتاسرِ عمر.


توی سریال Better Call Saul وقتی خورخه دیگوزمان عبارت JMM رو روی کیف ساول گودمن دید ازش پرسید که این چیه. ساول جواب داد که شعار منه: Justice Matters Most / عدات مهم‌ترین چیزه. خورخه خندید و بعد از چند دقیقه گفت که وقتشه شعارت رو عوض کنی: Just Make Money / فقط پول دربیار. این شعار خیلی متفاوته با چیزی که ساول گودمن گفته بود. ولی می‌دونی چیه؟ ممکنه توی چند ثانیه، شعار زندگیِ آدم عوض شه، مفهوم و هدفی که براش متصوری تغییر کنه و چیزی که سال‌ها قبل در مورد زندگی‌ت فکر می‌کردی ممکنه به کل نابود و چیزی جایگزین‌ش شه که احتمالن هرگز بهش فکر نکرده بودی. حتی ممکنه اون چیزی که اولش برات معنای شعاری داشته، اصلن شعار نبوده باشه. زندگی خیلی پیچیده‌تر از این حرف‌هاست. JMM در واقع نه معنای عدالت داشت و نه پول. این عبارت اختصاری صرفن مخفف شده‌ی اسم اصلی ساول گودمن بود: James Morgan Mcgill.


می‌دونی؟ «انگار سه تا مردِ جنگی تو سرم می‌جنگن». می‌خوام بیخیال‌ترین عاشق جهان باشم. «مثل بی‌کس‌ترین جاشوی دریا که غروبْ شرمش‌ رو زیر پا می‌ذاره و روی لِنجش می‌رقصه.»




بیا جوری لبخند بزنیم انگار واقعن خوشحالیم.




دیالوگی توی GOT بود که می‌گفت «هر چقدر تعداد آدم‌هایی که دوستت دارن بیشتر باشه، ضعیف‌تری.»


تهران / زمستانِ سالِ سه.


هوشنگ گلشیری داستانی داره به اسم «آینه‌های دردار». ماجرای نویسنده‌ایه که توی دورانی که هنوز دیوار برلین سرپا بود، سفر می‌کنه به اروپا تا توی چند شهر داستان‌ش رو بخونه. یه اتفاق عجیب توی این داستان می‌افته که من وقتی خوندمش بغض کردم واقعن. توی فرودگاه، پلیسِ لندن، نویسنده رو متوقف می‌کنه و ازش تاریخ تولدش رو می‌پرسه. اینجاست که تفاوتِ متولد شدن در زمان و مکان رو می‌شه به وضوح دید. یک‌جورایی هویت نویسنده زیر سوال می‌ره انگار. چرا این حرف رو می‌زنم؟ به خاطر جوابی که نویسنده به پلیس فرودگاه می‌ده. اون می‌گه «ما، نسلِ ما، جشنِ تولد نداشته‌ایم که یادمان بماند.» برای من خیلی بغض داشت این جمله. موضوعی که برای یه پلیس در جهانی دیگه، خیلی معمول بوده، برای یک نویسنده‌ی ایرانی به بحثی هویتی تبدیل می‌شه. در ادامه نویسنده از خودش می‌پرسه «کجایی‌ام من؟».


من یه کوله می‌آرم می‌ذارم این‌جا و خودم می‌رم. همه‌ی خستگی‌هات رو بچپون توی اون کوله، مثل روزنامه‌هایی که توی کوله‌های نو می‌چپونن تا خوش‌فرم وایسه. هرچی خستگی داری بریز توی اون کوله، بعد هم ببندش بذارش همون‌جایی که بود، من میام می‌برمش. تازه! می‌تونی توی کاغذ هم هرچی دلت می‌خواد بنویسی و خط‌خطی کنی و حتی پاره‌ش کنی و اون رو هم بندازی توی کوله. من می‌برمش یه جای دور. اون‌وقت دیگه تو سبک می‌شی و کوله به جات سنگین. یه کوله‌ی سنگین بهتر از یه قلب یا شونه‌ی سنگینه. مگه نه؟ راستی، اینم بگم که زورم می‌رسه که ببرمش، نگران نباش.


• رایمون dan repost
حالم خراب است هم‌قبیله‌ای. تو هم؟ داری زور می‌زنی که بگویی «خوبم» و تمام قبیله‌ات می‌دانند که خوب نیستی. همه‌چیز به یک تار مو بند است و نگاهت جوری یخ زده که انگار وسط قطب و در کنار خرس‌های سفید زاده شده‌ای. چه کار می‌شود کرد هم‌قبیله‌ای؟ تو هم نمی‌دانی؟ همه‌ی قبیله‌ات دوست دارند پروانه شوند. پرواز کنند و قبیله‌ی دیگری بیابند و درنهایت توی غربت سگ‌دو بزنند. یعنی چی؟ این‌ها یعنی چی هم‌قبیله‌ای؟ چرا همه عاشق پاییزاند؟ و شاید همین پاییز قبیله‌شان را رها کنند. چرا همه از جایی که هستند ناراضی‌ان؟ تو هم ناراضی‌ای؟ چه سوال احمقانه‌ای! معلوم است که ناراضی‌ای. معلوم است که فقط داری زور می‌زنی تا زندگی کنی. در قبیله‌ای که هیچ‌کس نمی‌داند دو ساعت دیگر توش چه اتفاقی رخ خواهد داد. همه دارند می‌روند؛ تو اما دلت پروانه شدن نخواست و فریاد زدی «زنده‌باد پیله». همین‌جا ماندی و عاشق زمستان شدی. این از نگاه یخ‌زده‌ات پیداست. چشم‌هات شبیه به قطبْ برف‌گرفته است و تنها از این خوشحالم که خرس‌های سفید توی چشم‌هات زندگیِ قشنگی دارند.


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish


احمد آقا نوار می‌فروخت. شادِ شاد. وسط جشن مسیحی‌ها نشسته بود روی صندلی و ریتم ناشیانه‌ای گرفته بود با صدایی که از بلندگویِ کنارش در می‌آمد. لبخند می‌زد و داشت تلاش می‌کرد تا توجه همه را جلب کند. مسلمان‌ها، کلاه بابانوئل روی سر گذاشته بودند و داشتند با درخت کریسمس عکس می‌گرفتند و به احمد آقا توجهی نمی‌کردند. هچل هفت شده همه‌چی. خیلی وقت است. هیچ‌چیز به هیچ‌چیز نمی‌آید. مثلِ سی‌دیِ شادِ شاد توی ِ بساط احمد آقا.


تهران - میرزای شیرازی / زمستان سالِ سه.


تهران - ایرانشهر | زمستانِ سالِ سه.


خدای فراموشی را به من هم نشان بده.


مسیرِ رشت - قزوین / زمستانِ سالِ سه.


حواسمون پرت شد و نفهمیدم که هی داریم بزرگ‌تر می‌شیم. قسطِ وام‌هامون رو دادیم و نفهمیدیم که داریم بزرگ‌تر می‌شیم. خونه‌ی بزرگ‌تر اجاره کردیم و نفهمیدیم که داریم بزرگ‌تر می‌شیم. عاشق شدیم، از عشق ضربه خوردیم، دوباره توی دامش افتادیم، لذتش رو بردیم و نفهمیدیم که داریم بزرگ‌تر می‌شیم. چه کارها که کردیم و چه کارها که نشد بکنیم توی این زندگی. ما واقعن بزرگ شدیم؛ ولی نفهمیدیم که داریم بزرگ‌تر می‌شیم.

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.