خم شد و یک چهارلیتری تینر از جلویِ در برداشت. از مغازهها فاصله گرفت. رفت روی سکویی بتنی که توی پیادهرو گذاشته بودند. همه ایستاده و نگاهش میکردند. در چهارلیتری تینر را باز کرد و آن را روی سرش خالی کرد و به دقت به همه جای لباسش پاشید. فندک توی دستش بود... فندک را زد و بی تأمل آن را به لباسش نزدیک کرد.
_______
👈متن کامل
_______
👈متن کامل