#پست_سوم
#ردپای_غریبه
#نویسنده_مهاسا
بی آنکه نگاهی به او کند در را هول داد و آرام هم همراه در بی تعادل به عقب رفت دستش را به دستگیره گرفت و خودش را جمع کرد صدرا نگاهش یه دور به احوال مضطرب و مشوش آرام افتاد و سپس روی کیارش زوم کرد ، جلوتر رفت و کنار گرامافون نشست با پایش روی سرامیک ها ضرب گرفت و خیره ی زمین شده بود
_ چرا خودش نیومد؟
سرش را بالا آورد و سوالی نگاهش کرد
_ فرستادت اینجا که بر و بر منو نگاه کنی یا یه احوالی از این پیرمرد رنجور بگیری
_ الان از نیومدن عروست نارحتی یا از اومدن من؟
_ از اینکه خودتو کنار میکشی نارحتم ، پسر تو ریشه ات اینجاست باید تو این خونه زندگی کنی و شَرق شَرق قدم برداری رفتی چسبیدی به خونه ی زرگرا بگی چن مَنه؟
_ بیام اینجا که تا کمر برای ثروت و مکنت شما دولا شم و تشمالی کنم بشم یه لاشخور به تمام معنا و ...
مواخذه گر به نامش خواند
_ کیااااااارش
_ وسط حرفم نپر صدرا خان
_ پسر تو به کی رفتی؟
_ تره به تخمش میره
_ تو تخم کی هستی پس؟
_ همینه که میگم این خانواده کلا لاشی اند آخه آدم به پس انداخت خودشم شک میکنه !!
_ پدرسوخته همین هفت خط بودنت مهر تایید میزنه از تبار اخگرایی
پوزخندی زد و گفت
_ پس قبول دارید قومی شمدوزید
به یکباره خنده ای کرد و دستش را روی عصایش تکیه داد و بلند شد
_ همین جنم و جربزته که تو رو خاص میکنه که شدی کیارش و هیچ جوره نمیشه دوستت نداشت
ناخودآگاه اخم هایش درهم رفت
_ چی میخوای بگی همونو بگو
صدرا روی شانه هایش زد و گفت
_ خوشم میاد مثل خودم از حاشیه بیزاری ، ولی این آتیش تندت به من نرفته
کیارش ابرویی بالا انداخت و منتظر ادامه ی صحبتش ماند
_ وقتشه یه سامانی به زندگیت بدی
_ وقتش که شد خودم سامان که سهله سمانه میدم به زندگیم شما اون لقمه ای که برای ما گرفتی پیشت باشه حالا ، لازم خودت میشه
عصبی به او توپید و عصایش را محکم روی سرامیک کوبید
_ زبون به دهن بگیر پسرررر ؛ مادرت تا کی باید پاسوز تو باشه صبر آدم هم حدی داره
مبهم نگاهش کرد و با لحن مزحکی گفت
_ آها الان نگران مادر منی؟
_ بله که نگرانم اون هم آدمه هر آدمی هم احساس داره مخصوص که اون آدم زن باشه لطیف باشه ...
_ اووووم جالب شد ، بعد یه سوال دارم از شما ! اون موقعی که احساسشو کور کردید با جدا کردنش از من تهدیدش میکردید اون زمان احساس نداشت؟
_ ببین کیار....
با صدای بلندی وسط حرفش پرید
_ ولی این دفعه رو اجالتا شما ببین اونقدر اسپیشالی که شما میگی هستم غیرتم همون قدر خاص خودمه که تو وجود هیچ نری تو این عمارتسرا نیست پس وقتی دست کسی گیر کنه روی غیرت من اونوقت دیگه میشم اونی که نباید
✅✅✅✅✅توجه کنید دوستان :
لطفا وارد کانال اصلی رمان ردپای غریبه بشید که ادامه ی رمان در کانالش پارت گذاری میشه 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
نویسنده : ریحانه (مهاسا)
آثار در حال چاپ : عمارت طوبی ، شب مهتاب
https://t.me/joinchat/VJrzbSPb5xdlNTY0
#ردپای_غریبه
#ردپای_غریبه
#نویسنده_مهاسا
بی آنکه نگاهی به او کند در را هول داد و آرام هم همراه در بی تعادل به عقب رفت دستش را به دستگیره گرفت و خودش را جمع کرد صدرا نگاهش یه دور به احوال مضطرب و مشوش آرام افتاد و سپس روی کیارش زوم کرد ، جلوتر رفت و کنار گرامافون نشست با پایش روی سرامیک ها ضرب گرفت و خیره ی زمین شده بود
_ چرا خودش نیومد؟
سرش را بالا آورد و سوالی نگاهش کرد
_ فرستادت اینجا که بر و بر منو نگاه کنی یا یه احوالی از این پیرمرد رنجور بگیری
_ الان از نیومدن عروست نارحتی یا از اومدن من؟
_ از اینکه خودتو کنار میکشی نارحتم ، پسر تو ریشه ات اینجاست باید تو این خونه زندگی کنی و شَرق شَرق قدم برداری رفتی چسبیدی به خونه ی زرگرا بگی چن مَنه؟
_ بیام اینجا که تا کمر برای ثروت و مکنت شما دولا شم و تشمالی کنم بشم یه لاشخور به تمام معنا و ...
مواخذه گر به نامش خواند
_ کیااااااارش
_ وسط حرفم نپر صدرا خان
_ پسر تو به کی رفتی؟
_ تره به تخمش میره
_ تو تخم کی هستی پس؟
_ همینه که میگم این خانواده کلا لاشی اند آخه آدم به پس انداخت خودشم شک میکنه !!
_ پدرسوخته همین هفت خط بودنت مهر تایید میزنه از تبار اخگرایی
پوزخندی زد و گفت
_ پس قبول دارید قومی شمدوزید
به یکباره خنده ای کرد و دستش را روی عصایش تکیه داد و بلند شد
_ همین جنم و جربزته که تو رو خاص میکنه که شدی کیارش و هیچ جوره نمیشه دوستت نداشت
ناخودآگاه اخم هایش درهم رفت
_ چی میخوای بگی همونو بگو
صدرا روی شانه هایش زد و گفت
_ خوشم میاد مثل خودم از حاشیه بیزاری ، ولی این آتیش تندت به من نرفته
کیارش ابرویی بالا انداخت و منتظر ادامه ی صحبتش ماند
_ وقتشه یه سامانی به زندگیت بدی
_ وقتش که شد خودم سامان که سهله سمانه میدم به زندگیم شما اون لقمه ای که برای ما گرفتی پیشت باشه حالا ، لازم خودت میشه
عصبی به او توپید و عصایش را محکم روی سرامیک کوبید
_ زبون به دهن بگیر پسرررر ؛ مادرت تا کی باید پاسوز تو باشه صبر آدم هم حدی داره
مبهم نگاهش کرد و با لحن مزحکی گفت
_ آها الان نگران مادر منی؟
_ بله که نگرانم اون هم آدمه هر آدمی هم احساس داره مخصوص که اون آدم زن باشه لطیف باشه ...
_ اووووم جالب شد ، بعد یه سوال دارم از شما ! اون موقعی که احساسشو کور کردید با جدا کردنش از من تهدیدش میکردید اون زمان احساس نداشت؟
_ ببین کیار....
با صدای بلندی وسط حرفش پرید
_ ولی این دفعه رو اجالتا شما ببین اونقدر اسپیشالی که شما میگی هستم غیرتم همون قدر خاص خودمه که تو وجود هیچ نری تو این عمارتسرا نیست پس وقتی دست کسی گیر کنه روی غیرت من اونوقت دیگه میشم اونی که نباید
✅✅✅✅✅توجه کنید دوستان :
لطفا وارد کانال اصلی رمان ردپای غریبه بشید که ادامه ی رمان در کانالش پارت گذاری میشه 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
نویسنده : ریحانه (مهاسا)
آثار در حال چاپ : عمارت طوبی ، شب مهتاب
https://t.me/joinchat/VJrzbSPb5xdlNTY0
#ردپای_غریبه