#پست228
- درسته... اما تغییرات تو خیلی مثبت بود. خیلیا با اینکه مادرند بازهم فراموش میکنند، چه وظایفی دارند و حق خودشون میدونند مانند دوران مجردی زندگی کنند... چندماه پیش توی یک استخرپارتی چند زن رو گرفتیم که متأهل و بچهدار بودن اما بدون اطلاع همسر توی چنین پارتیهایی شرکت میکردند. همهی این زنها حق خود میدونند که از زندگیشون لذت ببرند و نباید چیزی مانع لذت اونا باشه.
- خب مردان متأهل هم در چنین مکانهایی به تنهایی وارد میشند.
- درسته... اما قداست اسم مادر رو هیچ مردی نبوده و نیست... بگذریم... برای بحث در مورد معضلات جامعه این جا نیستم.
لبخندی روی لبم نقش بست. نسبت به گذشته آرامش و پختگی بیشتری در رفتارش دیده میشد.
- پس بهتر در مورد شرایط خودمون حرف بزنیم. خودت میدونی حضور آراز در زندگی تو و شرایط کاریت برای من قابل هضم نیست... نمیخوام آیندهام مانند گذشتهی مادرم باشه.
به چشمانم خیره شد و با لبخندی اغواگر گفت:
- من به خاطرت از همه چیز دست کشیدم... الان با یه چمدون لباس اومدم تا همیشه کنار تو و خانوادهت زندگی کنم. دیگه دلم تاب دوری نداره... هر چی میگذره میبینم، داریم بهترین روزهای جوونیمون رو از دست میدیم... منی که الان اینجام... دیروز برای همیشه از برادرم خداحافظی کردم و ازش خواستم، جایی که من و تو هستیم، هیچ وقت نباشه... همون طور که اون سرش گرم زن و بچهی خودشه... مارو به حال خودمون بذاره... نمیخوام به خاطر دیگران حسرت داشتنت به دلم بمونه.
با اینکه در این چند سال عشق آراز در دلم کمرنگ شده بود، کنجکاوانه پرسیدم:
- بچهش دختره یا پسر؟ چند وقتشه؟
- دختره... ده ماهشه... فکر کنم خبر نداری، آسایش هم چند ماه پیش ازدواج کرد، چون کرونا بود، مراسمی نگرفتن.
لبخندی روی لبم جاری شد، عاری از هر بغض و کینه... دلم آرام گرفته بود. از ته دل گفتم:
- خوشبخت بشه.
- آمین.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- اما من شرط دومی هم داشتم...
- میدونم... برای همین بهت پیشنهاد شراکت دادم... منم توی این رستوران شریک کن تا در کنار هم زندگیمون رو بسازیم.
شوکه نگاهش کردم. باورم نمیشد، تغییر شغل بدهد!
- چطور ممکنه... تو که خیلی روی کارت...
- حساس بودم تا جایی که مفید بودم... اما الان دیگه قلب و عقلم جایی گیره و دست و پامو بسته... خستهام از این همه دوری و تنهایی!
شورخاصی در دلم برپا شد.
- یعنی... تو...
لبخند زیبایی روی لب نشاند و مهربانانه نگاهش را به صورتم پاشید.
- بله... الان بنده یک بیکارم و از دلبرم تقاضای مساعدت دارم تا منو به کارمندی خودش قبول کنه.
ناباورانه به صورتش زل زدم. مانده بودم چه بگویم. تمام موانع را برطرف کرده بود و روبرویم نشسته بود. از شرم گر گرفتم و سرم را پایین انداختم.
- نگو نه که قلبم طاقت نداره...
فکر نفس مانند ناقوسی در سرم به صدا در آمد. با صدایی که از ته چاه بیرون میآمد، لب زدم:
- نمیخوام در آینده با نفس مشکلی پیش بیاد... میدونی چقدر روی دخترم حساسم... مادرم...
- به حرفام توجه نکردی؟ گفتم اومدم که کنار تو و خانوادهت بمونم... شاید باورت نشه اما دخترت برای منم عزیزه... چون از وجود توئه...
نفس عمیقی کشید و با لحنی مهربان و پرتردید پرسید:
- عروس خانوم راضیه؟
بیاراده لبخندی روی لبم جان گرفت. سرم را رو به پایین تکان دادم و گفتم:
- بله.
خندید و با خوشحالی از روی صندلیش برخاست. با صدای بلند رو به مادرم گفت:
- بالاخره بله رو گرفتم... زنعمو بله رو گرفتم...
هر دو با شادی به سمتمان آمدند. سرهنگ با خوشحالی دستی روی شانهاش زد و گفت:
- رسالت من دیگه تموم شد. خیالم بابت تو راحت شد.
رو به من و مادرم کرد و گفت:
- از بابت این وصلت فرخنده به همگی تبریگ میگم... امیدوارم تا من مهمونتون هستم، شاهد این اتفاق خجسته باشم.
سرم را پایین انداختم. از شرم خیس عرق شده بودم. نفس با کنجکاوی به دست مادرم چسبیده بود و میپرسید:
- چی شده مامانی؟
مادرم بغلش کرد و با لبخندی فراخ و چشمانی که برق شادی در آن نمایان بود، گفت:
- مامانت میخواد عروس بشه.
نفس با تردید به یاسر نگاه کرد و گفت:
- یعنی چی؟
- درسته... اما تغییرات تو خیلی مثبت بود. خیلیا با اینکه مادرند بازهم فراموش میکنند، چه وظایفی دارند و حق خودشون میدونند مانند دوران مجردی زندگی کنند... چندماه پیش توی یک استخرپارتی چند زن رو گرفتیم که متأهل و بچهدار بودن اما بدون اطلاع همسر توی چنین پارتیهایی شرکت میکردند. همهی این زنها حق خود میدونند که از زندگیشون لذت ببرند و نباید چیزی مانع لذت اونا باشه.
- خب مردان متأهل هم در چنین مکانهایی به تنهایی وارد میشند.
- درسته... اما قداست اسم مادر رو هیچ مردی نبوده و نیست... بگذریم... برای بحث در مورد معضلات جامعه این جا نیستم.
لبخندی روی لبم نقش بست. نسبت به گذشته آرامش و پختگی بیشتری در رفتارش دیده میشد.
- پس بهتر در مورد شرایط خودمون حرف بزنیم. خودت میدونی حضور آراز در زندگی تو و شرایط کاریت برای من قابل هضم نیست... نمیخوام آیندهام مانند گذشتهی مادرم باشه.
به چشمانم خیره شد و با لبخندی اغواگر گفت:
- من به خاطرت از همه چیز دست کشیدم... الان با یه چمدون لباس اومدم تا همیشه کنار تو و خانوادهت زندگی کنم. دیگه دلم تاب دوری نداره... هر چی میگذره میبینم، داریم بهترین روزهای جوونیمون رو از دست میدیم... منی که الان اینجام... دیروز برای همیشه از برادرم خداحافظی کردم و ازش خواستم، جایی که من و تو هستیم، هیچ وقت نباشه... همون طور که اون سرش گرم زن و بچهی خودشه... مارو به حال خودمون بذاره... نمیخوام به خاطر دیگران حسرت داشتنت به دلم بمونه.
با اینکه در این چند سال عشق آراز در دلم کمرنگ شده بود، کنجکاوانه پرسیدم:
- بچهش دختره یا پسر؟ چند وقتشه؟
- دختره... ده ماهشه... فکر کنم خبر نداری، آسایش هم چند ماه پیش ازدواج کرد، چون کرونا بود، مراسمی نگرفتن.
لبخندی روی لبم جاری شد، عاری از هر بغض و کینه... دلم آرام گرفته بود. از ته دل گفتم:
- خوشبخت بشه.
- آمین.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- اما من شرط دومی هم داشتم...
- میدونم... برای همین بهت پیشنهاد شراکت دادم... منم توی این رستوران شریک کن تا در کنار هم زندگیمون رو بسازیم.
شوکه نگاهش کردم. باورم نمیشد، تغییر شغل بدهد!
- چطور ممکنه... تو که خیلی روی کارت...
- حساس بودم تا جایی که مفید بودم... اما الان دیگه قلب و عقلم جایی گیره و دست و پامو بسته... خستهام از این همه دوری و تنهایی!
شورخاصی در دلم برپا شد.
- یعنی... تو...
لبخند زیبایی روی لب نشاند و مهربانانه نگاهش را به صورتم پاشید.
- بله... الان بنده یک بیکارم و از دلبرم تقاضای مساعدت دارم تا منو به کارمندی خودش قبول کنه.
ناباورانه به صورتش زل زدم. مانده بودم چه بگویم. تمام موانع را برطرف کرده بود و روبرویم نشسته بود. از شرم گر گرفتم و سرم را پایین انداختم.
- نگو نه که قلبم طاقت نداره...
فکر نفس مانند ناقوسی در سرم به صدا در آمد. با صدایی که از ته چاه بیرون میآمد، لب زدم:
- نمیخوام در آینده با نفس مشکلی پیش بیاد... میدونی چقدر روی دخترم حساسم... مادرم...
- به حرفام توجه نکردی؟ گفتم اومدم که کنار تو و خانوادهت بمونم... شاید باورت نشه اما دخترت برای منم عزیزه... چون از وجود توئه...
نفس عمیقی کشید و با لحنی مهربان و پرتردید پرسید:
- عروس خانوم راضیه؟
بیاراده لبخندی روی لبم جان گرفت. سرم را رو به پایین تکان دادم و گفتم:
- بله.
خندید و با خوشحالی از روی صندلیش برخاست. با صدای بلند رو به مادرم گفت:
- بالاخره بله رو گرفتم... زنعمو بله رو گرفتم...
هر دو با شادی به سمتمان آمدند. سرهنگ با خوشحالی دستی روی شانهاش زد و گفت:
- رسالت من دیگه تموم شد. خیالم بابت تو راحت شد.
رو به من و مادرم کرد و گفت:
- از بابت این وصلت فرخنده به همگی تبریگ میگم... امیدوارم تا من مهمونتون هستم، شاهد این اتفاق خجسته باشم.
سرم را پایین انداختم. از شرم خیس عرق شده بودم. نفس با کنجکاوی به دست مادرم چسبیده بود و میپرسید:
- چی شده مامانی؟
مادرم بغلش کرد و با لبخندی فراخ و چشمانی که برق شادی در آن نمایان بود، گفت:
- مامانت میخواد عروس بشه.
نفس با تردید به یاسر نگاه کرد و گفت:
- یعنی چی؟