فردا به جهنم خواهم رفت


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: ko‘rsatilmagan


نویسنده #راز

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


#فردا_به_جهنم_خواهم_رفت


سلام و ممنون از خانم قدیمی عزیز که به من این فرصت و دادن تا قصه زندگی لیدا رو اینجا برای شما به اشتراک بذارم. تا جایی که اطلاع دارم شما از خوندن نامحرمان لذت بردین و حالا از شما دعوت می کنم قصه زندگی لیدایی رو بخونید که توی جهنم زندگیش برای رسیدن به یک آرامش دست و پا میزنه اما اگه فولاد نامی که زندگیش و به آشوب کشیده اجازه چنین کاری بده.


خلاصه:

لیدا قاتل مَهدی شوهرشه اما نه قتلی که کسی بتونه بهش نسبت بده هیچکس هیچ کجای دنیا نمیدونه این یه رازه بین لیدا و خدا که بعد از نه سال زندگی مشترک اتفاق افتاده
هیچکس حتی فکر هم نمی تونه بکنه که لیدا قاتل باشه به جز فولاد... فولادی که باور داره مَهدی هیچ مشکلی نداشته که بمیره جز اینکه این مرگ تقصیر لیدا باشه و بخاطر این قضیه هم تصمیم نداره به لیدا برای زندگی که تلاش میکنه بدست بیاره آسون بگیره
🔞

https://t.me/joinchat/NQ_gl30fwgBkOTRk


عزیزان رمان #ردپای_برهنه از امروز فقط در کانال خودش پست گذاری میشه .
https://t.me/joinchat/VJrzbSPb5xdlNTY0

به زودی رمان #فردا_به_جهنم_خواهم رفت با قلم توانای دوست عزیزم #راز که خیلی از شما ایشون رو به خوبی میشناسید پست گذاری میشه . من هم همراه شما با این رمان همراه میشم
💖💖💖💖


بچه ها یه خبر خوش قراره به زودی یه رمان شیک و عالی توی کانال گذاشته بشه صبور باشید💖💖💖💖


#پست_چهارم
#ردپای_غریبه
#نویسنده_مهاسا


خشمگین با گام های بلندش به سمت در رفت همزمان که دستش را به دستگیره گرفت و پایین کشید صدرا صدایش زد و با باز شدن در آرام در آغوش او افتاد و بی هوا دستش را دور گردنش حلقه کرد و آویزانش شد چشم در چشم هم شدند و آرام محو چهره ی عبوس و مردانه ی کیارش شد با توپی پر به آرام توپید
_ میخاری واسه اینکه پشت دری باشی ؟!!!
صورتش سرخ و چشم هایش از بی حیایی کیارش گرد شد دستش را با احتیاط از کنار او جدا کرد و سرش را زیر گرفت صدرا با عصایش چند ضربه ی آهسته ای پشت کیارش زد و گفت
_ بر پدر پدرجدت صلوات ، چیکار دخترم داری سرخ و سفیدش میکنی
نوچی کرد و سرش را به طرفین تکان داد ، پشت به آنها قصد رفتن کرد که صدرا گفت
_ کیارش نری که دیگه یادت بره بیای
بی آنکه برگردد دستش را بالا برد و تکانی داد آرام با لبخند عمیقی نظاره گر اندام ورزشکاری اش بود صدرا خنده ی کوتاهی کرد و گفت
_ به کس خوبی دل بستی باباجان کیارش مردِ مررررد
شرمسار سرش را زیرتر و گرفت و گفت
_ وای باباجون
خنده اش بیشتر شد و ادامه داد
_ برو پایین دمنوش گل گاوزبون درست کن ببر تو اتاق روحی الان رفته اونجا
_ روم نمیشه برم پیش روح انگیز خانوم نه ایشون از من خوشش میاد نه کیارش
_ غلط کردن که خوششون نیاد پدرشونو کشتی مگه؟! برو روی حرف من حرف نزن دختر .
_ من جای شما انقدر کتاب میخوندم تاحالا الوالالباب شده بودم
خنده ی ریزی کرد و سرش را از روی کتاب برداشت و لای کتاب را بست
_ حالا چی گفته بهت که با توپ پر اومدی سر من ؟
_ میخواد ننه مو شوهر بده
_ زهرا رو؟
_ بله
روحی منظور صدرا را گرفت و با عصبانیت گفت
_ غلط کرده مرتیکه ی پفیوز اختیار زهرا که دیگه دست اون نیست وای به حالت کیارش افسارتو بدی دست آدمای این عمارت
_ همین سلیطه بازی رو هم خودش جلوش در آورد روحی جون
به سمت هومن برگشتند و کیارش و روحی همزمان گفتند
_ سلیطه عمته گور پدر کیومرث
هومن قهقه ای زد و گفت
_ جونم هماهنگی






✅✅✅✅✅توجه کنید دوستان :

لطفا وارد کانال اصلی رمان ردپای غریبه بشید که ادامه ی رمان در کانالش پارت گذاری میشه 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇

نویسنده : ریحانه (مهاسا)
آثار در حال چاپ : عمارت طوبی ، شب مهتاب
https://t.me/joinchat/VJrzbSPb5xdlNTY0


#پست_سوم
#ردپای_غریبه
#نویسنده_مهاسا



بی آنکه نگاهی به او کند در را هول داد و آرام هم همراه در بی تعادل به عقب رفت دستش را به دستگیره گرفت و خودش را جمع کرد صدرا نگاهش یه دور به احوال مضطرب و مشوش آرام افتاد و سپس روی کیارش زوم کرد ، جلوتر رفت و کنار گرامافون نشست با پایش روی سرامیک ها ضرب گرفت و خیره ی زمین شده بود
_ چرا خودش نیومد؟
سرش را بالا آورد و سوالی نگاهش کرد
_ فرستادت اینجا که بر و بر منو نگاه کنی یا یه احوالی از این پیرمرد رنجور بگیری
_ الان از نیومدن عروست نارحتی یا از اومدن من؟
_ از اینکه خودتو کنار میکشی نارحتم ، پسر تو ریشه ات اینجاست باید تو این خونه زندگی کنی و شَرق شَرق قدم برداری رفتی چسبیدی به خونه ی زرگرا بگی چن مَنه؟
_ بیام اینجا که تا کمر برای ثروت و مکنت شما دولا شم و تشمالی کنم بشم یه لاشخور به تمام معنا و ...
مواخذه گر به نامش خواند
_ کیااااااارش
_ وسط حرفم نپر صدرا خان
_ پسر تو به کی رفتی؟
_ تره به تخمش میره
_ تو تخم کی هستی پس؟
_ همینه که میگم این خانواده کلا لاشی اند آخه آدم به پس انداخت خودشم شک میکنه !!
_ پدرسوخته همین هفت خط بودنت مهر تایید میزنه از تبار اخگرایی
پوزخندی زد و گفت
_ پس قبول دارید قومی شمدوزید
به یکباره خنده ای کرد و دستش را روی عصایش تکیه داد و بلند شد
_ همین جنم و جربزته که تو رو خاص میکنه که شدی کیارش و هیچ جوره نمیشه دوستت نداشت
ناخودآگاه اخم هایش درهم رفت
_ چی میخوای بگی همونو بگو
صدرا روی شانه هایش زد و گفت
_ خوشم میاد مثل خودم از حاشیه بیزاری ، ولی این آتیش تندت به من نرفته
کیارش ابرویی بالا انداخت و منتظر ادامه ی صحبتش ماند
_ وقتشه یه سامانی به زندگیت بدی
_ وقتش که شد خودم سامان که سهله سمانه میدم به زندگیم شما اون لقمه ای که برای ما گرفتی پیشت باشه حالا ، لازم خودت میشه
عصبی به او توپید و عصایش را محکم روی سرامیک کوبید
_ زبون به دهن بگیر پسرررر ؛ مادرت تا کی باید پاسوز تو باشه صبر آدم هم حدی داره
مبهم نگاهش کرد و با لحن مزحکی گفت
_ آها الان نگران مادر منی؟
_ بله که نگرانم اون هم آدمه هر آدمی هم احساس داره مخصوص که اون آدم زن باشه لطیف باشه ...
_ اووووم جالب شد ، بعد یه سوال دارم از شما ! اون موقعی که احساسشو کور کردید با جدا کردنش از من تهدیدش میکردید اون زمان احساس نداشت؟
_ ببین کیار....
با صدای بلندی وسط حرفش پرید
_ ولی این دفعه رو اجالتا شما ببین اونقدر اسپیشالی که شما میگی هستم غیرتم همون قدر خاص خودمه که تو وجود هیچ نری تو این عمارتسرا نیست پس وقتی دست کسی گیر کنه روی غیرت من اونوقت دیگه میشم اونی که نباید






✅✅✅✅✅توجه کنید دوستان :

لطفا وارد کانال اصلی رمان ردپای غریبه بشید که ادامه ی رمان در کانالش پارت گذاری میشه 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇

نویسنده : ریحانه (مهاسا)
آثار در حال چاپ : عمارت طوبی ، شب مهتاب
https://t.me/joinchat/VJrzbSPb5xdlNTY0


#ردپای_غریبه


Follow me on Instagram! Username: parvane_ghadimi
https://www.instagram.com/parvane_ghadimi?r=nametag


عزیزان ایدی اینستاس. پیجم خصوصیه درخواست بدید براتون تایید میزنم🙏🙏❤❤❤


سلام دوستان خوبید؟ ایام به کامتونه؟
عزیزای دل هر کس فایل #معبد_ویران رو میخواد می تونه 30هزارتومن به شماره حساب
6037691619961782
پروانه قدیمی بانک صادرات

واریز بزنید و فایلش رو تحویل بگیره
فایل پی دی افه برای گوشی ایفون و جاوا ندارم
ایدی من @parvane5346


عیارسنج کتاب های نشرآئیسا dan repost
معبد ویران.pdf
400.2Kb
📚 عیارسنج کتاب معبد ویران
✍️ نویسنده: پروانه قدیمی
📖 تعداد صفحات: 830
💶قیمت: 85000 تومان
💴با تخفیف: 76500 تومان

📦ارسال پستی رایگان به سراسر کشور
💠ثبت سفارش:
🆔 @Books_shop1

🌐 @AeeisaShop

📌کانال عیارسنج


دوستان رمان #خشم_و_غیرت با بهترین قیمت و #ساقه‌های‌رقصان رو با تخفیف 15درصدی رو فقط در این فروش عیدانه میتونین تهیه کنید. 😍😍😍😍


نشر علی dan repost
🎊 عیـــــد تا عیـــــد 🎊


سلام سلام... 😍
پیشاپیش عیدتون مبارک باشه 😍🎉🎊

عیـــدانه امســال تخفیف داریم چه تخفیفی، یه تخفیف توپ 😎🥳🤩
خب، خب، خب... بریم سر اصل مطلب🧐

✅ 15 درصد تخفیف و ارسال رایگان...
✅ کد تخفیف خرید از سایت انتشارات:
Alipub1400

برای خرید به مــدت 10 روز از عید سعید قربان تا عید سعید غدیر خم فرصت دارین به ایدی زیر مراجعه کنید😍👇

🆔 @Romankade_R

🦋🦋🦋🦋🦋🦋

🚫قابل ذکر است این تخفیف شامل کتاب‌های پیش فروش نمی‌شود❌


دوستان تا دو هفته فرصت دارید نامحرمان رو کامل بخونید بعد از دوهفته پستها حذف میشه


فردا به جهنم خواهم رفت dan repost
Follow me on Instagram! Username: parvane_ghadimi
https://www.instagram.com/parvane_ghadimi?r=nametag


عزیزان ایدی اینستاس. پیجم خصوصیه درخواست بدید براتون تایید میزنم🙏🙏❤❤❤


سلام دوستان خوبید؟ ایام به کامتونه؟
عزیزای دل هر کس فایل #معبد_ویران رو میخواد می تونه 30هزارتومن به شماره حساب
6037691619961782
پروانه قدیمی بانک صادرات

واریز بزنید و فایلش رو تحویل بگیره
فایل پی دی افه برای گوشی ایفون و جاوا ندارم
ایدی من @parvane5346




#پست230


- آخ جون منم بابا دارم... اخ جون.
صورت یاسر را بوسه باران کرد. دخترم هنوز درک درستی از پدر نداشت. از بدو تولد با چنین واژه‌ای بیگانه بود. از برنامه‌ها و کارتونهایی که می‌دید با واژه‌ی پدر (بابا) آشنا شد. بعد از فروکش کردن هیجاناتش با شیرین زبانی رو به یاسر گفت:
- تو هم دوست داری من دخترت باشم؟
یاسر با لبخندی جذاب او را به آغوش کشید و گفت:
- باعث افتخاره پرنسسم...
شام در محیطی شاد و صمیمی صرف شد. نگاه‌های عاشقانه‌ی یاسر که تمام مدت روی صورتم بخیه شده بود، قلبم را به تپش وا می‌داشت. از استرس دلشوره گرفته بودم... انگار بار اول بود که عروس می‌شدم. نفهمیدم چطور ساعت گذشت. وقتی به خود آمدم که نفس روی کاناپه درحالی که با یاسر بازی می‌کرد، خوابش برد. در سکوت شب یاسر نفس را در آغوش کشید و به اتاق مشترکش با مادرم برد. بعد از رفتن مادرم به اتاق یاسر از اتاق بیرون آمد. بی‌حواس به رفتارشان خیره شده بودم. در فضا معلق بودم و نمی‌دانستم باید چه رفتاری از خود نشان دهم. دست یاسر روی دست سردم نشست. گرمای دستش تا قلبم سرک کشید. نگاهم به چشمان ستاره بارانش دوخته شد. لبخند زد و با مهربانی مرا از روی مبل بلند کرد.
- عروس خانوم نمی‌خوای استراحت کنی؟ دیروقته!
گیج و گنگ به ساعت نگاه کردم. ساعت یک نیمه شب بود. چه شب عجیبی بود. هم خوشحال بودم هم ترس از آینده دلم را چنگ می‌کشید. تجربه‌ی قبلی من تحمیل بود و تحمیل... اما حالا خودم با ندای قلبم بله داده بودم. وارد اتاق که شدیم. یاسر به سمت کمد رفت. لباسی از کشوی دراور بیرون کشید و گفت:
- من می‌رم دوش بگیرم... اگه نتونستی بیدار بمونی، بخواب.
از آرامشی که در کلامش نهفته بود، دلم آرام گرفت. لبخندی زدم و گفتم:
- نه بیدار می‌مونم.
پیراهن سفیدش را ازتن بیرون کشید. بی‌اراده نگاهم روی طرحی که روی بازویش حک شده بود، خیره ماند. گل رزی که در حصار یک قلب قرار گرفته بود و کنار گل به زبان انگلیسی کلمه‌ی عشق را حک کرده بود. اشک در چشمانم حلقه زد. دیدگاه او و فرامرز زمین تا آسمان فرق داشت. فرامرز خود را عقابی می‌دید که گل رزش را به منقار گرفته بود. بزرگی خودش و کوچکی من در آن تصویر به خوبی عرضه اندام می‌کرد. اما یاسر گل رزش را در حصار قلبش جا داده بود و عشقش را به رخ کشیده بود.
- تو که برام طرح نزدی... مجبور شدم، بدم یکی دیگه این کار رو بکنه...
نگاهم ستاره باران بود. سوسوی هر ستاره نوری عظیم به قلبم پاشید. بی‌اراده به سمتش رفتم. برای اولین بار دستم را دورگردنش انداختم. به چشمانش نگاه کردم و گفتم:
- حالا می‌فهمم، عشق واقعی یعنی چی... ممنون که برام صبر کردی و موندی برام.
عشق در نگاهش شعله کشید. دستش را دور صورتم قاب کرد. بوسه‌ای روی پیشانی‌ام نشاند و سرش را کنار گوشم برد و زمزمه کرد:
- از همون روز اول که دیدمت، دلم برات لرزید. اما افسار زدم به دلم تا خطا نرم... وقتی آراز کشید کنار، بهت گفتم... با اینکه تو باور نکردی اما دوستت دارمِ اون زمان با اطمینان قلبی بود... انقدر به این عشق ایمان داشتم که بدونم آخرش دلت نرم می‌شه و قبولم می‌کنی... به قول شاعر "که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها" من این مشکلات رو پشت سر گذاشتم و حالا دولت عشق رخ نموده... می‌خوام هر چی دارم به پای این عشق بریزم.
قلبم سراسر عشق شد و از خود بی‌خود شدم. سرم را جلو بردم و برای اولین بار به اولین بوسه‌ی عاشقانه مهمانش کردم. دستش میان موهایم خزید و عشق را به رگهایم قلبم تزریق کرد. او را به سمت تخت کشاندم و عشقم را با تمام وجود نشانش دادم. سیرابش کردم از باده‌ی عشق و قلبم را پیشکشش کردم. با نگاهی گرم و سوزان کنار گوشم زمزمه کرد:
- دلبران دل می‌برند... اما تو جانم می‌بری.
انقدر حال دلم خوب بود که زمزمه کردم:
- جهانم تویی، چنان دورت می‌گردم که هیچ کس به این زیبایی جهانگردی نکرده باشه... عشقت داره تموم قلبم رو از آنِ خودش می‌کنه...
بوسه‌ای روی صورتم نشاند و پاسخ داد:
- دل ربودی نگارم... کاش جانم می‌گرفتی... تاب این همه عشق برای این قلب عاشق دشواره...
سرش روی شانه‌ام فرو رفت و ذره ذره عشق را به جانم ریخت. مگر چه می‌خواستم جز عشق و یک رابطه‌ی دوطرفه؟ دل سپردم به دریای عشقی که مرا در خود غرق می‌کرد. غرق شدم و لذت بردم از یکی شدنمان... یکی شدنی که نه اجبار داشت نه اکراه... لبخند خدا را با تمام وجود حس کردم. دوران تاوان پس دادن تمام شده بود. صبح سپیده دمیده بود و من چه خوشبخت بودم، کسی مثل یاسر با قلبی پر از عشق کنارم بود...
"ای زندگی، تن و توانم همه تو
جان و دلی ای دل و جانم همه تو
تو هستی من شدی از آنی همه من
من نیست شدم در تو... از آنم همه تو" (مولانا)


پایان 26/ 4/1400


#پست229


مادرم چند گام عقب رفت و به آرامی شروع به توضیح کرد. نفس بعد از فهمیدن ماجرا خوشحال و شاد به سمت یاسر دوید. یاسر روی دو زانو نشست و دستانش را برای در آغوش کشیدنش باز کرد. وقتی نفس در آغوشش جا گرفت، بوسه‌ای روی لپش نشاند و گفت:
- اجازه می‌دی، عمو یاسر از این به بعد با شما زندگی کنه؟
دخترم با ذوق دستانش را به هم کوبید و گفت:
- عمو از این به بعد بابای من می‌شی؟ دیگه منم بابا دارم؟
چنان معصومانه و دلنشین سؤال پرسید، دلم گرفت. لحن کودکانه‌اش یاسر را به شوق آورده بود، بوسه‌ای دیگر به گونه‌اش زد و گفت:
- افتخاری بالاتر از این، مگه داریم؟
همگی به آلاچیق تولد برگشتیم. چشمان مادرم از اشک شوق خیس بود. در دلم غوغایی برپا بود. مانند دختری هجده ساله دست و پایم به لرز افتاده بود و زبانم بند آمده بود. قلبم بعد از چند سال دوباره تپشهای دیوانه‌وارش را آغاز کرده...
مادرم و یاسر برای زمان عقد و کارهایی که لازم بود تا انجام شود، صحبت می‌کردند. مانند نوعروسان استرس به جانم افتاد. آنها حرف می‌زدند و من در افکار خود سیر می‌کردم. فکر اینکه تنها کسی که صادقانه و عاشقانه، پای عشقش باقی ماند، یاسر بود، شک نداشتم. فکر اینکه برای این عشق کم باشم، زیرپای دلم را خالی می‌کرد. دلم می‌خواست، بعد از این همه سال سختی کشیدن، روی آرامش را ببینم. قلبم برای یک عشق واقعی و هیجانی می‌تپید. زیر لب از پدرم خواستم، برای خوشبختیم دعا کند.
****************
- عروس خانوم برای بار سوم می‌پرسم، وکیلم؟
جعبه‌ی انگشتری درون دستم گذاشته شد. از توی آینه به صورت سرخ و عرق کرده‌ی یاسر خیره شدم و به آرامی پاسخ دادم:
- با اجازه‌ی مادر و پدرعزیزم... بله!
صدای کل کشیدن مادرم در سرم زیباترین آواز شادی بود، که درگوشم پیچید. اشک شوق روی گونه‌ام چکید. سرهنگ کاظمی و یکی از دوستان یاسر به عنوان شاهد از سمت او دفتر را امضا کردند. از سمت من دو تا از کارگران فست فود با خانمهایشان حضور داشتند. بعد از تمام شدن امضاها حلقه‌ی زیبایی که با سلیقه‌ی هردوی ما خریداری شده بود، درون انگشتمان جای گرفت. مادرم به عنوان هدیه پاکتی را به دستم داد و رو به یاسر گفت:
- امیدوارم در این سفر بهترینها رو برای دخترم رقم بزنی... می‌خوام تموم خاطرات بدش رو به دست فراموشی بسپره و در کنارت به اوج خوشبختی برسه... ناامیدم نکن.
یاسر جلوی پای مادرم ایستاد و دست مادرم را بوسید. لبخندی زد و گفت:
- قول می‌دم زن‌عمو... نه شما نه رزای عزیز رو از این وصلت پشیمون نکنم. کاری می‌کنم گل لبخند همیشه روی لباش شکوفا باشه.
- الهی خیر ببینی، پسرم. منم برای خوشبختی‌تون از ته دل دعا می‌کنم.
با تعجب به محتوی داخل پاکت نگاه کردم. دو بلیط سفر به مشهد برای فردا عصر بود. با تعجب به مادرم نگاه کردم.
- چرا دوتا؟
مادرم اخم شیرینی کرد و گفت:
- ماه عسل رو دسته جمعی بریم؟ اسمش روشه... ماهِ عسل... در این مدت من و دخترکم حسابی خوش می‌گذرونیم... فقط یادتون نره در طول سفر خیلی مراقب باشید و پروتکلهای بهداشتی رو رعایت کنید. حتی اگه حرم باز نبود از جلوی در ورودی به امام مهربونیا سلام کنید و برای خوشبختی‌تون دعا کنید.
اشک داغی روی صورتم جاری شد. فکر دوری از نفس حالم را دگرگون کرده بود. با دیدن برق نگاه یاسر جرأت نکردم، اعتراض کنم اما از کار مادرم راضی نبودم. سرهنگ هدیه‌ای داد و تبریک گفت. بعد از تمام شدن مراسم به خانه برگشتیم. جلوی در سرهنگ و دوست یاسر از ما خداحافظی کردند و به تهران بازگشتند.
تخت دونفره‌ای که دوروز پیش مهمان اتاقم شده بود، برایم غریب بود. عادت به اینکه اتاقم را با مردی شریک شوم، سخت بود. از این هم اتاقی، ازمادرم خجالت می‌کشیدم. هر چند که مادرم در این چند روز شادی بی‌حدی را از خود نشان می‌داد، ولی ذهنم درگیر بود. نفس بعد از رفتن مهمانها به سمتم آمد و دستم را کشید. سرم را به سمتش برگرداندم. با چشمانی براق و پراز شیطنت گفت:
- عمویاسر پیش ما می‌مونه؟
سرم را رو به پایین تکان دادم و گفتم:
- بله عزیزم... از این به بعد می‌تونی، بابا صداش کنی.


#پست228


- درسته... اما تغییرات تو خیلی مثبت بود. خیلیا با اینکه مادرند بازهم فراموش می‌کنند، چه وظایفی دارند و حق خودشون می‌دونند مانند دوران مجردی زندگی کنند... چندماه پیش توی یک استخرپارتی چند زن رو گرفتیم که متأهل و بچه‌دار بودن اما بدون اطلاع همسر توی چنین پارتی‌هایی شرکت می‌کردند. همه‌ی این زنها حق خود می‌دونند که از زندگیشون لذت ببرند و نباید چیزی مانع لذت اونا باشه.
- خب مردان متأهل هم در چنین مکانهایی به تنهایی وارد می‌شند.
- درسته... اما قداست اسم مادر رو هیچ مردی نبوده و نیست... بگذریم... برای بحث در مورد معضلات جامعه این جا نیستم.
لبخندی روی لبم نقش بست. نسبت به گذشته آرامش و پختگی بیشتری در رفتارش دیده می‌شد.
- پس بهتر در مورد شرایط خودمون حرف بزنیم. خودت می‌دونی حضور آراز در زندگی تو و شرایط کاریت برای من قابل هضم نیست... نمی‌خوام آینده‌ام مانند گذشته‌ی مادرم باشه.
به چشمانم خیره شد و با لبخندی اغواگر گفت:
- من به خاطرت از همه چیز دست کشیدم... الان با یه چمدون لباس اومدم تا همیشه کنار تو و خانواده‌ت زندگی کنم. دیگه دلم تاب دوری نداره... هر چی می‌گذره می‌بینم، داریم بهترین روزهای جوونیمون رو از دست می‌دیم... منی که الان اینجام... دیروز برای همیشه از برادرم خداحافظی کردم و ازش خواستم، جایی که من و تو هستیم، هیچ وقت نباشه... همون طور که اون سرش گرم زن و بچه‌ی خودشه... مارو به حال خودمون بذاره... نمی‌خوام به خاطر دیگران حسرت داشتنت به دلم بمونه.
با اینکه در این چند سال عشق آراز در دلم کمرنگ شده بود، کنجکاوانه پرسیدم:
- بچه‌ش دختره یا پسر؟ چند وقتشه؟
- دختره... ده ماه‌شه... فکر کنم خبر نداری، آسایش هم چند ماه پیش ازدواج کرد، چون کرونا بود، مراسمی نگرفتن.
لبخندی روی لبم جاری شد، عاری از هر بغض و کینه... دلم آرام گرفته بود. از ته دل گفتم:
- خوشبخت بشه.
- آمین.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- اما من شرط دومی هم داشتم...
- می‌دونم... برای همین بهت پیشنهاد شراکت دادم... منم توی این رستوران شریک کن تا در کنار هم زندگیمون رو بسازیم.
شوکه نگاهش کردم. باورم نمی‌شد، تغییر شغل بدهد!
- چطور ممکنه... تو که خیلی روی کارت...
- حساس بودم تا جایی که مفید بودم... اما الان دیگه قلب و عقلم جایی گیره و دست و پامو بسته... خسته‌ام از این همه دوری و تنهایی!
شورخاصی در دلم برپا شد.
- یعنی... تو...
لبخند زیبایی روی لب نشاند و مهربانانه نگاهش را به صورتم پاشید.
- بله... الان بنده یک بیکارم و از دلبرم تقاضای مساعدت دارم تا منو به کارمندی خودش قبول کنه.
ناباورانه به صورتش زل زدم. مانده بودم چه بگویم. تمام موانع را برطرف کرده بود و روبرویم نشسته بود. از شرم گر گرفتم و سرم را پایین انداختم.
- نگو نه که قلبم طاقت نداره...
فکر نفس مانند ناقوسی در سرم به صدا در آمد. با صدایی که از ته چاه بیرون می‌آمد، لب زدم:
- نمی‌خوام در آینده با نفس مشکلی پیش بیاد... می‌دونی چقدر روی دخترم حساسم... مادرم...
- به حرفام توجه نکردی؟ گفتم اومدم که کنار تو و خانواده‌ت بمونم... شاید باورت نشه اما دخترت برای منم عزیزه... چون از وجود توئه...
نفس عمیقی کشید و با لحنی مهربان و پرتردید پرسید:
- عروس خانوم راضیه؟
بی‌اراده لبخندی روی لبم جان گرفت. سرم را رو به پایین تکان دادم و گفتم:
- بله.
خندید و با خوشحالی از روی صندلیش برخاست. با صدای بلند رو به مادرم گفت:
- بالاخره بله رو گرفتم... زن‌عمو بله رو گرفتم...
هر دو با شادی به سمتمان آمدند. سرهنگ با خوشحالی دستی روی شانه‌اش زد و گفت:
- رسالت من دیگه تموم شد. خیالم بابت تو راحت شد.
رو به من و مادرم کرد و گفت:
- از بابت این وصلت فرخنده به همگی تبریگ می‌گم... امیدوارم تا من مهمونتون هستم، شاهد این اتفاق خجسته باشم.
سرم را پایین انداختم. از شرم خیس عرق شده بودم. نفس با کنجکاوی به دست مادرم چسبیده بود و می‌پرسید:
- چی شده مامانی؟
مادرم بغلش کرد و با لبخندی فراخ و چشمانی که برق شادی در آن نمایان بود، گفت:
- مامانت می‌خواد عروس بشه.
نفس با تردید به یاسر نگاه کرد و گفت:
- یعنی چی؟


#پست227


دستش را پیش برد و دست مادرم را در دست فشرد.
- ممنون زن عمو... مگه اینکه شما خوشحال بشید. این دختر سنگدلتون که هنوزم با اخم ازم پذیرایی می‌کنه.
خنده‌ای روی لبانم جان گرفت. نمی‌دانم از کی و چگونه مهرش در دلم جا گرفت. اما شغلش و برادری که سایه‌اش می‌توانست، زندگی‌ام را تحت تأثیر قرار دهد، همیشه مانع این می‌شد، به احساسم اجازه‌ی پروبال گرفتن، بدهم. سری تکان دادم و گفتم:
- خوش اومدی... از شوخی گذشته خوشحالمون کردی. باورم نمی‌شد، امسال یادت باشه... مدتیه خبری ازت نیست.
صدای دیگری از پشت سر یاسر شنیده شد.
- تقصیر منه رزا خانوم... از وقتی کرونا کشور رو درگیر کرده... باید یه سری کارهای ضربتی انجام می‌شد. در این مدت درگیر بودیم.
با دیدن سرهنگ کاظمی که بعد از پرونده بزرگ فرهمند دو بار ارتقا درجه گرفته بود، لبخندم عمیق‌تر شد.
- سلام... خیلی خوش اومدید... باورم نمی‌شه شما رو این جا می‌بینم!
خندید و سرش را کمی رو به پایین خم کرد و گفت:
- شرمنده بدون دعوت اومدم... تقصیر این پسر عاشق پیشه بود.
همه خندیدند و من هم لبانم به لبخندی عمیق گشوده شد. با دعوت مادرم همه به سمت آلاچیق رفتیم. با اینکه هوای کویری در شبها سردتر بود، اما بخاری هیزمی که وسط آلاچیق قرار داشت، هوا را معتدل می‌کرد.
نفس مانند یک پرنسس میان ما می‌چرخید و دلبری می‌کرد. تمام لحظات سعی داشتم، لبخند از روی دخترم کنار نرود. حضور مهمان ناخوانده دخترکم را حسابی شاد کرده بود. با اینکه فاصله‌ی زیادی بینمان بود اما نفس ارتباط خوبی با یاسر برقرار کرده بود. هر زمان که تلفنی با مادرم در تماس بود، دخترک شیرین زبانم با او حرف می‌زد.
بعد از خوردن شام و گرفتن فیلم از پرنسس زیبایم در حین باز کردن کادوهایش، همگی دور میز نشستیم. مادرم رو به سرهنگ کرد و گفت:
- سالهاست از شما بی‌خبریم... فکر می‌کردم، مارو فراموش کردید!
لبخندی روی لبان گوشتیش جان گرفت و گفت:
- عذرخواهی می‌کنم، انقدر سرگرم مشغله‌های کاری بودم که وقت نداشتم به سفر غیر کاری بیام. اما همیشه از طریق یاسر جویای احوالتون بودم.
رو به یاسر کرد و گفت:
- یاسر جون خودت شروع می‌کنی یا من؟
قلبم فرو ریخت. قرار بود چه بشنوم که یاسر هنوز جرأت گفتنش را نداشت؟ صدای یاسر که با آرامش پاسخ داد، نفس حبس شده در سینه‌ام را آزاد کرد.
- شما رو برای همین موضوع اوردم... بعد از زن‌عمو، بزرگترم شمایی!
سرهنگ رو به من و مادرم نگاهی چرخاند و صدایش را صاف کرد.
- اوهوم... راستش این گل پسر دیگه طاقت از کف داده... من به عنوان رفیق و همدل اومدم اینجا تا رزا خانوم رو برای پسر خوبم خواستگاری کنم. امیدوارم این بار روی منو زمین نندازید و دل به دل این مجنون قرن بیست و یکم بدید.
شوکه شدم. گرمای شدیدی از درون شکمم به سمت صورتم هجوم آورد. عرق شرم روی مهره‌های ستون فقراتم شره کرد. ناخواسته بغضی گلوگیر راه گلویم را بست. تردید و ترس از زندگی مشترک دلم را بی‌قرار و هراسان می‌کرد. مادرم حرف دلم را زد و مرا از پاسخ دادن، نجات داد:
- پسرم خودت می‌دونی این همه سال چرا رزا به شما جواب منفی داده... من هم با نظر دخترم موافقم... چون خودم زخم خورده‌ی همین تقدیرم... درست همان تقدیر برای دخترم داره رقم می‌خوره...
یاسر سرش را بالا آورد و به صورتم خیره شد. دستانش را درهم گره کرده بود و می‌فشرد.
- می‌تونیم تنهایی حرف بزنیم؟
برق نگاهش نور امیدی در دلم تاباند. چهارسال تنهایی دلم را برای داشتن یک همدم به تکاپو انداخته بود. از آلاچیق بیرون رفتیم و به آلاچیق انتهای باغ رفتیم. با اینکه شهر کویری بود اما درون شهر پر از باغهای مرکبات و نخلستان بود. یکی از همان باغهای مرکبات الان رستوران من بود که با محیط دلچسبی که برایش مهیا کردم، مشتریان زیادی را برایم جذب کرد. وقتی روی صندلی نشستیم. نگاهش را به اطراف دوخت و گفت:
- خوشحالم در کارت انقدر موفقی... ایمان داشتم که اومدنت به این شهر دور و کویری می‌تونه، تحولات خوب و مثبتی روی تو و زن‌عمو داشته باشه.
- ممنون... نظر لطفته.
خندید و دستی میان موهایش کشید.
- از هرنظر که نگاهت می‌کنم، شیفته‌ت می‌شم... یه دختر بااراده و قوی در عین حال پرانرژی و مصمم... در این دوره که دخترا همش دنبال خوشگذرونی و رفتارهای عجیب و غریبند، تو خیلی پخته و کاملی...
لبخندی روی لبم نشست و میان حرفش پریدم:
- اشتباهت اینه که منو با دخترا مقایسه می‌کنی، در صورتی که من یه زنم با یک دختر سه ساله که همه‌ی زندگیمه... من دیگه اون دختر سبک‌سر و فارغ از دغدغه‌های مادرانه نیستم. الان یک مادرم... مادر بودن هر زنی رو تغییر می‌ده...


#پست226


- مامانی من آماده‌م...
- اومدم عزیزم.
با رژ صورتی آرایشم را کامل می‌کنم. ماسک سفید را روی صورتم می‌گذارم و شالم را به سر می‌اندازم. نزدیک به یک سال می‌شود، که بیماری جدیدی همه‌ی دنیا را درگیر خودش کرده... کرونا مسیر زندگیمان را عوض کرد اما برای عشق‌ورزی بین من و فرزندم اوقات بیشتری فراهم شد. با اینکه از لحاظ اقتصادی ضربه خوردم اما بازهم سرپا هستم. تمام انرژی مثبتی که درونم حس می‌کنم از وجود دختر نازم سرچشمه می‌گیرد... دختری که اگه شرایطش ایجاب می‌کرد، الان در کنارم نبود. هرگاه به صورت ناز و خنده‌های شیرینش نگاه می‌کنم از تصمیمی که داشتم، شرمنده می‌شوم. هیچ وقت چنین حقیقتی را برایش فاش نمی‌کنم، همانطور که مرگ پدرش را یک مرگ طبیعی جلوه دادم و از گذشته‌ی سیاه پدرش هیچ نخواهد فهمید...
از اتاق بیرون آمدم. مادرم چادر به سر کنار نفس ایستاده بود. با آن ماسک عروسکی که به صورتش زده بود، جز دو چشم سیاهش چیز دیگری دیده نمی‌شد. چشمانی که ریز بودنش را از پدرش به ارث برده بود اما با مژه‌های بلند فردارش جذابیت بالایی داشت.
کلیدم را در دست چرخاندم و با ذوق به دخترم نگاه کردم. پالتوی سفید پاییزه‌اش او را شبیه فرشته‌ها کرده بود. – نفسِ مامان، چی یادت نره؟
دستش را بالا آورد و با شیرین زبانی و عشوه گفت:
- تا دستم رو الکل نزنی، به صورتم نمی‌زنم. از شما دور نمی‌شم و به چیزی دست نمی‌زنم.
بوسه‌ای روی موهای تابدارش نشاندم و به سمت در چرخیدم. صدای زنگ گوشی حواسم را پرت کرد. قبل از خروج از خانه گوشی را از کیفم بیرون کشیدم و با دیدن شماره‌ی ناشناس تماس را رد کردم. سوار ماشین شدیم و به سمت مقصد حرکت کردیم.
وقتی وارد رستوران فست فود شدیم، آقای رضایی به سمتم آمد. لبخند زنان گفتم:
- سلام، خسته نباشید!
- سلام خانوم... ممنون... همه چیز همون طور که فرمودید، آماده‌ست!
مادرم و نفس را که دید، با آنها احوال‌پرسی کرد. آنها را به خود واگذاشتم و به سمت در شیشه‌ای رفتم. درست همان آلاچیقی که کنار فواره‌ها بود را تزیین کرده بود. طاق نصرت بادکنکهای صورتی و سفید منظره‌ی زیبایی را به تصویر کشیده بود. نفس عمیقی کشیدم و به سمت عقب چرخی زدم و گفتم:
- بخاری درون آلاچیق گذاشتی که نفس سرما نخوره؟
- بله خانوم... خیالتون راحت.
لبخندی زدم و به سمت دخترم چرخیدم. همزمان صدای زنگ گوشی تلفن فضا را پر کرد. بدون توجه به تماس رو به دخترم گفتم:
- عشق مامان، بریم که یه تولد جانانه داشته باشیم.
دخترم شاد و پرانرژی دستانش را به هم کوبید و گفت:
- آخ جون... کاش دوستامو می‌تونستم ببینم.
- شرمنده عزیزم... انشالله سال بعد... اگه بیماری نباشه یه تولد بزرگ و قشنگ برات می‌گیرم.
صدای آقای رضایی در گوشم پیچید.
- آقای محترم الان صاحب کارم اینجاست، می‌تونید با خودشون حرف بزنید.
سری تکان دادم و با حرکت دست پرسیدم، (چی‌شده؟). دستش را جلوی گوشی گرفت و به آرامی گفت:
- یه آقایی از دیروز دوبار زنگ زده و می‌گه، قصد شراکت با شما رو داره... هرچی می‌گم، شما شریک لازم ندارید اصرار می‌کنه... امروز شماره‌ی شما رو بهش دادم، تا شخصاً با خودتون صحبت کنه اما میگه شما تلفنش رو جواب ندادید!
اخمی کردم و گوشی را از دستش گرفتم. اول با اسپره‌ی الکل گوشی را ضد عفونی کردم و گفتم:
- سلام. آقای محترم من صاحب این رستورانم و به یاد ندارم، جایی گفته باشم به شریک نیاز دارم.
صدایی آشنا در گوشم پیچید:
- اگه اون فضای زیبا رو گسترش بدی و غذاهای سنتی و کباب به ملت ارائه بدی، دراین اوضاع کرونا خیلی به نفعته.
اخم کردم. صدا آشنا بود اما ذهنم یاری نمی‌کرد تا به یاد بیاورم. با لحنی که عصبانیتم را نشان می‌داد، پاسخ دادم:
- خودم بهتر می‌دونم در این شرایط چی برام بهتره و نیاز به کمک و شراکت کسی ندارم.
- هنوزم لجباز و سرتقی... هنوز بزرگ نشدی؟
صدا از پشت سرم شنیده می‌شد. با تعجب روی پاشنه پا چرخیدم و با چهره‌ی بشاشش روبرو شدم. با دیدنش شوکه شدم. او هم مانند من جاافتاده شده بود. موهای شقیقه‌اش تارهای سفیدی را مهمان خود کرده بود. گوشه‌ی چشمانش را دو تا چین عمیق محصور کرده بود. رنگ پوستش برخلاف گذشته، روشن‌تر و شفاف‌تر بود.
- باورم نمی‌شه... تو... اینجا...
خندید و گوشی را درون جیبش گذاشت. کادوی بزرگی را در آغوش کشیده بود. نگاهش را سمت نفس چرخاند و با مهربانی خاص خودش گفت:
- مگه می‌شه تولد این پرنسس کوچولو رو فراموش کنم. هر چند که مامانش بی‌معرفته و هیچ وقت منو به چنین محفلی دعوت نمی‌کنه... منم مجبورم با پرروگی تمام، هر سال خودمو دعوت کنم.
نفس با شنیدن حرفهایش بالا و پایین پرید و با لحن دلبرانه‌ای گفت:
- مرسی عمو جون... دیگه توی تولد تنها نیستیم.
مادرم لبخند زنان گفت:
- خوش اومدی پسرم... خوشحالمون کردی.
دستش را پیش برد و دست مادرم را در دست فشرد.


سلام عزیزان و همراهان جان
خوبید؟ ایام به کامتونه؟😍
تا یه ساعت دیگه منتظر پستهای نهایی رمان باشید.‌ امیدوارم از خوندن این رمان لذت برده باشید و از این همراهی راضی باشید.
باید عذر خواهی کنم برای طولانی شدن رمان و نامنظم بودن پست گذاریها... خیلیاتون شرایط منو می دونستین و مانند یک دوست و همراه مهربون همیشه همدلم بودید.ممنون از تموم لحظات خوبی که با پیامای پرمهرتون برام ساختین.
اگه دوست دارید از حال هم بازم باخبر باشیم حتما اینستای منو فالو کنید چون در اینستا به هر طریقی فعالتر از تلگرام خواهم بود😍😍
ایدی اینستا
@parvane_ghadimi

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

6 322

obunachilar
Kanal statistikasi