#کومه_پنهان
قسمت_۱
پونه سعیدی
دستم روی دستگیره در نشست، اما صدای نه گفتن بلندی که از داخل آمد باعث شد مکث کنم.
صدای غریبه ای گفت
- خیلی وقته از موعد قول تو گذشته...
سر جایم ایستادم، بانو با صدایی قاطع تر از همیشه گفت
- تو حق نداری هیچ کدوم از دختر های منو ببری! وقتی دردسری برای کسی نمیسازند...
صدای عصبانی مرد حرفش را قطع کرد و گفت
- منتظر دردسری!؟ میخوای همه بفهمند!؟ اونوقت دیگه کار از کار گذشته!
مکث کرد.
از پشت در هم میشد حس کرد مکثش با پوزخند همراه شده !
مرد گفت
- من نمیخوام صبر کنم تا تو زنگ بزنی بگی از کانون هَرَس اومدن! نذار ببرنش!
از شنیدن اسم کانون هَرَس بی اختیار یک قدم عقب رفتم.
کانون هَرَس برای مدیریت دو رگه ها بود! اما ما که اینجا دو رگه ای نداریم!؟
به سمت پله ها پا تند کردم و مسیر آمده را برگشتم.
مامان پایین پله ها منتظرم بود. با دیدنم گفت
- پس بانو کو!؟
از کنارش رد شدم و به سمت تالار رفتم. گفتم
- مهمون داشت... در نزدم... عروس و داماد اومدن!؟
مامان با من هم قدم شد و گفت
- آره... عجله نکن، فقط میخوان بعد از بله گفتن عروس غنچه های محراب باز شه! تنهایی از پسش بر میای دیگه !؟
کنار در ورودی تالار ایستادم و تیز به مامان نگاه کردم. آرام خندید و گفت
- باشه حالا بهت بر نخوره!
با لبخند دستی در موهایم کشید تا مرتبشان کند و گفت
- این دفعه بذار یکم موهات بلند تر شه! مثلا تا شونه هات! هممم!؟
اینبار من بودم که آرام خندیدم و گفتم
- هنوز از موهای من نا امید نشدی؟
هر دو خندیدیم. وارد تالار شدیم و مامان گفت
- یه مادر هیچوقت از بچه اش نا امید نمیشه... چشمکی به من زد و گفت
- برو ...
لبخند زدم و نگاهم در سالن پیچید.
همه نشسته بودند.
عروس و داماد در محراب ایستاده بودند و گل های زنبق و ریسه های شکوفه های به و گیلاس کل سقف را پوشانده بود.
روی تمام میز ها با زنبق سفید و پیچک های نیلوفر و شب بو تزیین شده بود.
ما در تزئینات طبیعی هیچ رقیبی نداشتیم.
یک حرفه خانوادگی که تخصص همه ما بود...
صدای مرد غریبه اتاق بانو از ذهنم گذشت!
کانون هَرَس!
یعنی کسی بین ما دورگه است؟ چه کسی!؟
چطور ممکن است!؟
به ساقه درخت گیلاس محراب رسیدم و کنارش ایستادم. چشم هایم را بستم، به شکوفه های گیلاس تمرکز کردم و به صدای عروس گوش دادم.
ساده ترین کار برای من باز کردن شکوفه ها بود. کمی رها کردن انرژیم کافی بود تا هر گلی شفاف تر شود.
صدای بله گفتن عروس را شنیدم و لبخند زدم.
با بازدمم قدرتم را رها کردم و چشم هایم را باز کردم.
به شکوفه ها نگاه کردم
همه باز شده بودند و در بین برگ های سبز میدرخشید!
اما به جای صدای تحسین حضار صدای شوکه هین مانندی فضا را پر کرد.
به سمت سالن برگشتم.
صدا های شوکه اوج گرفت و نگاهم به دنبال عامل این صدا بود.
کسی تقریبا جیغ کشید:
- یکی یه کاری کنه! این پیچک ها دیوونه شدند ...
نگاهم به زن و به میزش رسید
میزی که حالا پر بود از انبوه پیچک ها و شب بو هایی که هر لحظه بزرگتر میشدند.
مامان به سمتم دوید و گفت
- لیلی (Lily) تمومش کن...
شوکه یک گام عقب رفتم و گفتم
- من؟ اما دست من نیست...!
میتونید این رمان جلو تر از اینجا بصورت رایگان از اینستاگرام مطالعه کنید 👇🪷
https://www.instagram.com/panjrekhiyal