دریافتی: 👇👇👇❤️❤️❤️🙏🙏🙏✅✅✅
من خودمم هم با همین آموزشها و افکار بزرگ شدم ترس ازجهنم وخدا، ترس از آتش جهنم و سوختن بهخاطر گناه...
باور کنید این ذهنیت بد و بیرحمی خدا رو با خودم به بزرگسالی آورده بودم.
برای اولین بار که حس خوبی از خدا و خالق هستی در من بهوجود اومد، خوندن کتابهای ترجمه شده خارجی بود!
تازه داشتم مفهوم جدیدی از خدا پیدا میکردم و حس خوب و زیبایی پیدا کرده بودم.
یادمه اون موقع یه کتاب به اسم عشق بیقید و شرط میخوندم،
که داستانهای افرادی رو که با خداوند ارتباط گرفته بودند نوشته بود...
یه داستانش این بود که اون آقا میگفت ؛ هرجا که هستم به خدا میگم با یه نشونه مادی خودت رو بهم نشون بده و همیشه هرجا که بودم یه سکه هرچند ناچیز روی زمین پیدا میکردم، حتی یه بار در هواپیما این درخواست در درونم داشتم و سکه رو پیدا کردم.
روی من خیلی، این داستانهای زیبا تاثیر داشت و داشتم یواش یواش از اون ترس از جهنم و خدا دور میشدم.
یادمه دخترم کوچیک بود و از کوچیکی سنتور میزد یه روز اومد گفت ؛ مامان هفتهی دیگه برای پدر و مادرهایی که عضو آموزشگاهند ، گروه کنسرت مراسم داره ،
شرکت میکنی؟
گفتم ؛ باشه ، اون موقع در حال و هوای خوندن اون کتابه بودم ، یهو به خودم گفتم خدایا اگه تو همه جا حضور داری من اونجا رنگ قرمز ببینم. 😊
گذشت و بعد از یه هفته که با دخترم رفتم اونجا توی سالن نشسته بودم و اصلا این خواستهام رو فراموش کرده بودم،
دیدم بعد از گفتن مقدمات جشن توسط مجری،
یکی یکی که افراد گروه کنسرت از پله بالا میآیند همه شال قرمز بلندی از گردنشون آویزونه...
یهو یاد اون شرطی که با خدا بسته بودم افتادم و برای اولین بار یه حس زیبایی به درونم اومد و اشکهام جاری بود از خوشحالی ...
شاید باورتون نشه این سرآغاز ارتباطم با خالق هستی با عشق بود.
قبلش همش با ترس و حس بدی بود که توی سسیتم آموزشی به ما گفته بودند..
حتی این ذهنیت در من بود که خداوند در جاهایی که موسیقی باشه نیست موسیقی یه چیز حرامه.😢
واقعا متاسفم که تا اون سن که بچهدار هم شده بودم هنوز اون آموزهها باهام بود.
من خودمم هم با همین آموزشها و افکار بزرگ شدم ترس ازجهنم وخدا، ترس از آتش جهنم و سوختن بهخاطر گناه...
باور کنید این ذهنیت بد و بیرحمی خدا رو با خودم به بزرگسالی آورده بودم.
برای اولین بار که حس خوبی از خدا و خالق هستی در من بهوجود اومد، خوندن کتابهای ترجمه شده خارجی بود!
تازه داشتم مفهوم جدیدی از خدا پیدا میکردم و حس خوب و زیبایی پیدا کرده بودم.
یادمه اون موقع یه کتاب به اسم عشق بیقید و شرط میخوندم،
که داستانهای افرادی رو که با خداوند ارتباط گرفته بودند نوشته بود...
یه داستانش این بود که اون آقا میگفت ؛ هرجا که هستم به خدا میگم با یه نشونه مادی خودت رو بهم نشون بده و همیشه هرجا که بودم یه سکه هرچند ناچیز روی زمین پیدا میکردم، حتی یه بار در هواپیما این درخواست در درونم داشتم و سکه رو پیدا کردم.
روی من خیلی، این داستانهای زیبا تاثیر داشت و داشتم یواش یواش از اون ترس از جهنم و خدا دور میشدم.
یادمه دخترم کوچیک بود و از کوچیکی سنتور میزد یه روز اومد گفت ؛ مامان هفتهی دیگه برای پدر و مادرهایی که عضو آموزشگاهند ، گروه کنسرت مراسم داره ،
شرکت میکنی؟
گفتم ؛ باشه ، اون موقع در حال و هوای خوندن اون کتابه بودم ، یهو به خودم گفتم خدایا اگه تو همه جا حضور داری من اونجا رنگ قرمز ببینم. 😊
گذشت و بعد از یه هفته که با دخترم رفتم اونجا توی سالن نشسته بودم و اصلا این خواستهام رو فراموش کرده بودم،
دیدم بعد از گفتن مقدمات جشن توسط مجری،
یکی یکی که افراد گروه کنسرت از پله بالا میآیند همه شال قرمز بلندی از گردنشون آویزونه...
یهو یاد اون شرطی که با خدا بسته بودم افتادم و برای اولین بار یه حس زیبایی به درونم اومد و اشکهام جاری بود از خوشحالی ...
شاید باورتون نشه این سرآغاز ارتباطم با خالق هستی با عشق بود.
قبلش همش با ترس و حس بدی بود که توی سسیتم آموزشی به ما گفته بودند..
حتی این ذهنیت در من بود که خداوند در جاهایی که موسیقی باشه نیست موسیقی یه چیز حرامه.😢
واقعا متاسفم که تا اون سن که بچهدار هم شده بودم هنوز اون آموزهها باهام بود.