🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_دوم
[همچنان که به دنبال حقیقت میگردی، مراقب باش که در برابر چشمان کسانی که حقیقت را بهطور آماده و قالبی به تو میدهند، تسلیم نشوی. چون آنچه به تو داده میشود، ممکن است بیشتر از آنکه حقیقت باشد، تنها نظمی باشد که برای کنترل تو طراحی شده است. ژان پل سارتر]
از وقتی نماز عشاء تمام میشد، همه طلبهها مخصوصاً طلاب پایههای اول تا ششم به صورت اجباری، و طلاب سالهای بالاتر بهصورت اختیاری، به فاصله یک متر از هم مینشستند و در سکوت مطلق، دو ساعت مطالعه میکردند.
برای هر پایه یک بهرام از بچههای آن پایه مشخص شده بود که ساعت مطالعه اجباری و ساعت مباحثه اجباری (تا یک ساعت پس از نماز صبح) را حضوروغیاب کند. مسئول پایه محمد یک طلبه فوقالعاده موقّر و اخلاقی به نام منوچهر بود که اهل ساری و از وقتی آمده بود حوزه، اسم جمال را برای خودش انتخاب کرده بود و تلاش میکرد که کسی متوجه نشود که نامش منوچهر است. اما چون لیست حضوروغیاب بر اساس نام و فامیلی شناسنامهای ثبت شده بود، همه از آن خبر داشتند و از قصد، هیچکس نام جمال را به کار نمیبرد. بیچارهاش کرده بودند. حتی وقتی از جلوشان رد میشد و کارش نداشتند، از قصد با یک «آقا منوچهر» گفتن، مهمان اعصاب و روانش میشدند.
منوچهر چندان از محمد خوشش نمیآمد. با این که دیگران اذیتش میکردند، اما خیلی اهمیتی نمیداد. ولی وقتی میدید که محمد در ساعت مطالعه اجباری، بهجای کتاب جواهر و مغنی و شروح دروس، سراغ کتابهای غیردرسی و مسئلهدار (آن موقعها به کتبی که روشنفکران نوشته بودند، کتب مسئلهدار میگفتند) رفته و مثل ماهی در اقیانوس آن کُفریات غرق شده، زورش میآمد و احساس تکلیف میکرد که بالاخره یک حرفی بزند و مخالفتی بکند. بهآرامی خودش را بالای سر محمد میرساند و جوری که حواس بقیه پرت نشود، حرصش را سر محمد خالی میکرد.
منوچهر: «حداد اینا چیه میخونی؟ ساعت مطالعه اجباریه! چند بار بگم؟»
محمد: «خب منم دارم مطالعه میکنم. اینا. این کتاب. اینم جزوات. کجاش غلطه؟»
منوچهر دندانش را رویهم فشار میداد و با صدایی یواش ولی پر از عصبانیت و از ته گلو میگفت: «همش غلطه! بشین کتاب درسی بخون. آب و برق حوزه امامزمان رو خرج این چرت و پرتها نکن!»
محمد: «منوچهر! خودش بهت گفت که بهم بگی راضی نیست؟»
منوچهر با تعجب و اخم پرسید: «خودش ینی کی؟»
محمد: «امامزمان دیگه! مگه نمیگی آب و برق حوزه خرج این چرت و پرتا نکنم؟»
منوچهر همیشه آرام و آقا بود اما وقتی با محمد روبرو میشد، چندان اثری از آقایی و آرامی در رفتارش نبود. با عصبانیت کمی صدایش را در همان ته گلو بلندتر کرد و گفت: «حرف نزن! اینا چیه میگی؟ اسم امام زمان نیار! جمعش کن. درسِتو بخون!»
وقتی صدایش کمی بلند شد، همان چند بهرامی که دور و بر آنها بودند، برگشتند و نگاه کردند تا ببیند چه خبر است؟ محمد که معمولاً در اینطور مواقع لکنتش زیادتر میشد، گفت: «شما نه وکیل وصی امام زمانی و نه میتونی به من بگی چی درسته و چی غلطه! برو. برو بشین سر جات.»
این را که گفت، کتابی را که با روزنامه جلدش کرده بود که کسی نبیند، بَست و گذاشت زیر کیفش. کتاب مغنی را با دلخوری باز کرد و مشغول مطالعه شد.
از وقتی ساعت مطالعه تمام شد و همه برای شام به سلف رفتند، محمد یک قلم و کاغذ برداشت و سؤالات آن روز و آن هفته که از مطالعه فقه و اصول و کتابهای دیگر به ذهنش آمده بود را نوشت. شاید آن شب یک ساعت طول کشید و بهخاطر همین به شام نرسید و آخر شب، با هفت هشت تا خرما و اَرده، تَهِ دلش را سیر کرد.
حدوداً 12 تا سوال اساسی شد اما از همه بیشتر، سوالات مربوط به ارتداد و تغییر دین، اذیتش میکرد. این که آیا انسان میتواند دینش را عوض کند؟ و آیا اگر دینش را عوض کرد، لازم است که اعلام کند؟ و همچنین اگر اعلام کرد، چون در کشور اسلامی زندگی میکنیم، احکام و قوانین درباره او چگونه اجرا میشود؟ و اصلاً چرا باید حکم ارتداد، مرگ باشد؟ پس آزادی بیان چه میشود؟ آمدیم و اصلاً کسی فهمید که اسلام دین غلطی است، آیا باید چون پدر و مادرش او را مسلمان زاییدهاند، بسوزد و بسازد؟ و ...
معمولاً دیر میخوابید. وقتی میخوابید که فرهاد و محمود که همحجرهایهایش بودند، هفتپادشاه را در خوابدیده بودند. محمد اگر چارهای داشت، در همان کتابخانه و میان قفسههای کتاب میخوابید؛ اما چون مجید (مسئول کتابخانه) اجازه نمیداد، مجبور بود که به حجره برگردد و یواشکی سر جایش دراز بکشد و اینقدر غلت بخورد و سؤالاتش در ذهنش رژه بروند، تا بشود ساعت 12 و نهایتاً با هدفون و رادیوی امانیِ یکی از بچهها، اخبار رادیو بیبیسی را گوش بدهد تا خوابش ببرد. که البته همین اخبار ساعت 12 رادیو بیبیسی هم برایش دردسرها شد که بعداً عرض خواهم کرد.
ادامه ... 👇
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_دوم
[همچنان که به دنبال حقیقت میگردی، مراقب باش که در برابر چشمان کسانی که حقیقت را بهطور آماده و قالبی به تو میدهند، تسلیم نشوی. چون آنچه به تو داده میشود، ممکن است بیشتر از آنکه حقیقت باشد، تنها نظمی باشد که برای کنترل تو طراحی شده است. ژان پل سارتر]
از وقتی نماز عشاء تمام میشد، همه طلبهها مخصوصاً طلاب پایههای اول تا ششم به صورت اجباری، و طلاب سالهای بالاتر بهصورت اختیاری، به فاصله یک متر از هم مینشستند و در سکوت مطلق، دو ساعت مطالعه میکردند.
برای هر پایه یک بهرام از بچههای آن پایه مشخص شده بود که ساعت مطالعه اجباری و ساعت مباحثه اجباری (تا یک ساعت پس از نماز صبح) را حضوروغیاب کند. مسئول پایه محمد یک طلبه فوقالعاده موقّر و اخلاقی به نام منوچهر بود که اهل ساری و از وقتی آمده بود حوزه، اسم جمال را برای خودش انتخاب کرده بود و تلاش میکرد که کسی متوجه نشود که نامش منوچهر است. اما چون لیست حضوروغیاب بر اساس نام و فامیلی شناسنامهای ثبت شده بود، همه از آن خبر داشتند و از قصد، هیچکس نام جمال را به کار نمیبرد. بیچارهاش کرده بودند. حتی وقتی از جلوشان رد میشد و کارش نداشتند، از قصد با یک «آقا منوچهر» گفتن، مهمان اعصاب و روانش میشدند.
منوچهر چندان از محمد خوشش نمیآمد. با این که دیگران اذیتش میکردند، اما خیلی اهمیتی نمیداد. ولی وقتی میدید که محمد در ساعت مطالعه اجباری، بهجای کتاب جواهر و مغنی و شروح دروس، سراغ کتابهای غیردرسی و مسئلهدار (آن موقعها به کتبی که روشنفکران نوشته بودند، کتب مسئلهدار میگفتند) رفته و مثل ماهی در اقیانوس آن کُفریات غرق شده، زورش میآمد و احساس تکلیف میکرد که بالاخره یک حرفی بزند و مخالفتی بکند. بهآرامی خودش را بالای سر محمد میرساند و جوری که حواس بقیه پرت نشود، حرصش را سر محمد خالی میکرد.
منوچهر: «حداد اینا چیه میخونی؟ ساعت مطالعه اجباریه! چند بار بگم؟»
محمد: «خب منم دارم مطالعه میکنم. اینا. این کتاب. اینم جزوات. کجاش غلطه؟»
منوچهر دندانش را رویهم فشار میداد و با صدایی یواش ولی پر از عصبانیت و از ته گلو میگفت: «همش غلطه! بشین کتاب درسی بخون. آب و برق حوزه امامزمان رو خرج این چرت و پرتها نکن!»
محمد: «منوچهر! خودش بهت گفت که بهم بگی راضی نیست؟»
منوچهر با تعجب و اخم پرسید: «خودش ینی کی؟»
محمد: «امامزمان دیگه! مگه نمیگی آب و برق حوزه خرج این چرت و پرتا نکنم؟»
منوچهر همیشه آرام و آقا بود اما وقتی با محمد روبرو میشد، چندان اثری از آقایی و آرامی در رفتارش نبود. با عصبانیت کمی صدایش را در همان ته گلو بلندتر کرد و گفت: «حرف نزن! اینا چیه میگی؟ اسم امام زمان نیار! جمعش کن. درسِتو بخون!»
وقتی صدایش کمی بلند شد، همان چند بهرامی که دور و بر آنها بودند، برگشتند و نگاه کردند تا ببیند چه خبر است؟ محمد که معمولاً در اینطور مواقع لکنتش زیادتر میشد، گفت: «شما نه وکیل وصی امام زمانی و نه میتونی به من بگی چی درسته و چی غلطه! برو. برو بشین سر جات.»
این را که گفت، کتابی را که با روزنامه جلدش کرده بود که کسی نبیند، بَست و گذاشت زیر کیفش. کتاب مغنی را با دلخوری باز کرد و مشغول مطالعه شد.
از وقتی ساعت مطالعه تمام شد و همه برای شام به سلف رفتند، محمد یک قلم و کاغذ برداشت و سؤالات آن روز و آن هفته که از مطالعه فقه و اصول و کتابهای دیگر به ذهنش آمده بود را نوشت. شاید آن شب یک ساعت طول کشید و بهخاطر همین به شام نرسید و آخر شب، با هفت هشت تا خرما و اَرده، تَهِ دلش را سیر کرد.
حدوداً 12 تا سوال اساسی شد اما از همه بیشتر، سوالات مربوط به ارتداد و تغییر دین، اذیتش میکرد. این که آیا انسان میتواند دینش را عوض کند؟ و آیا اگر دینش را عوض کرد، لازم است که اعلام کند؟ و همچنین اگر اعلام کرد، چون در کشور اسلامی زندگی میکنیم، احکام و قوانین درباره او چگونه اجرا میشود؟ و اصلاً چرا باید حکم ارتداد، مرگ باشد؟ پس آزادی بیان چه میشود؟ آمدیم و اصلاً کسی فهمید که اسلام دین غلطی است، آیا باید چون پدر و مادرش او را مسلمان زاییدهاند، بسوزد و بسازد؟ و ...
معمولاً دیر میخوابید. وقتی میخوابید که فرهاد و محمود که همحجرهایهایش بودند، هفتپادشاه را در خوابدیده بودند. محمد اگر چارهای داشت، در همان کتابخانه و میان قفسههای کتاب میخوابید؛ اما چون مجید (مسئول کتابخانه) اجازه نمیداد، مجبور بود که به حجره برگردد و یواشکی سر جایش دراز بکشد و اینقدر غلت بخورد و سؤالاتش در ذهنش رژه بروند، تا بشود ساعت 12 و نهایتاً با هدفون و رادیوی امانیِ یکی از بچهها، اخبار رادیو بیبیسی را گوش بدهد تا خوابش ببرد. که البته همین اخبار ساعت 12 رادیو بیبیسی هم برایش دردسرها شد که بعداً عرض خواهم کرد.
ادامه ... 👇