🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_اول
👈[پسر نمیتواند خود را پیدا کند مگر اینکه از سایهی پدر بیرون بیاید و به شخصیت خود شکل دهد. زیگموند فروید]
جهرم/شب هشتم محرمالحرام/سال 1384
مثل الان نبود که همه درگیر فضای مجازی شده باشند و حداکثر نهایت عرض ادبشان به دو سه شب منتهی به تاسوعا و عاشورا باشد. همه یادشان هست که دهه شصت و هفتاد و هشتاد و تا حدودی هم دهه نود، همه شهرها علیالخصوص شهرهایی که هنوز درگیر مدرنیته نشده بودند، دهه محرم در آنجاها قیامت به پا میشد. مثل روز حشر که جایجای زمین دهان باز میکند و اموات بلند میشوند و همگی به طرفی حرکت میکنند، دهه محرم از همان شب اول، سیل جمعیت در تکیهها و هیئات و مساجد و دستهها بهطرف مغناطیس حسینی در جوشوخروش بود و هر چه به تاسوعا و عاشورا نزدیک میشد، این جوشوخروش و حرارت، به اعلی درجه خودش میرسید.
آن سال، یعنی سال 1384، حاج عبدالرسول، یا همان اوستا رسولِ جوشکارِ بابای محمد، با حدوداً هفتاد سال سن، با همان پایی که سی سال میلَنگاند و چشمانی که از دوران نوجوانیاش به خاطر برقِ جوشکاری قرمز شده بود و حتی سیاهی یکی از چشمانش به خاطر شدت آسیبهای کاری اصلاً پیدا نبود، با دستان پر از پینه و خسته، وسط دسته عزاداری، در هوای سر و سوزِ زمستان، گاریِ موتور برق را با زحمت به طرف جلو حرکت میداد.
در دستگاه امام حسین علیهالسلام همه سرکار خودشان هستند. نوحهخوان نوحه میخواند و سخنران، وعظ و خطابه میگوید. سینهزن، سینه میزند و علمدار، علم به دوش میکشد. حتی حساب کسانی که چایی دم میکنند و قندانها را پر میکنند، از حساب سقّاها جداست و مثلاً چایی دم کن و سقّا در کارِ راننده حاجآقا و مداح و یا در تعیین پاکت روضه و سایرین دخالت نمیکند و بالعکس.
اوستا رسول چون هم جوشکار بود و هم عمرش را با برق و موتوربرق و سیم و این چیزها سپری کرده بود، در اولِ دسته زنجیرزنی و سینهزنان محله اَسفریزِ جهرم، در کل دهه محرم با یکی از دوستانش که از قضا او هم اسمش رسول بود و از زور بازو اما از سادهدلی خاصی برخوردار بود، گاریِ سنگینِ موتوربرق را حرکت میدادند. آن موتوربرق، برق کل دسته عزاداری محله اسفریز را تأمین میکرد. یک سیم ضخیم و شاید صدمتری از موتوربرق، تا آخرین بلندگو و روشنایی دسته سینهزنی کشیده شده بود.
اوستا رسول باید حواسش میبود که هم گاری را به جلو حرکت بدهند و هم سرعتشان متعادل و متناسب با حرکت دسته باشد و هم این که آن سیم در دستوپای مردم گیر نکند. ازآنجاکه گرفتن سیم و از زمین بلندکردن آن موردعلاقه کودکان و نوجوانان نبود و از طرفی هم بزرگترها آن کار را چندان در شأن خودشان نمیدیدند و همه ترجیح میدادند که یا سینهزن باشند و یا زنجیرزن، اوستا رسول مرتب حواسش به پشت سرش بود که سیم روی زمین باشد و از زمین فاصله نگیرد و درعینحال، فشارِ کشیدنِ سیم از طرف گاری بلندگوها زیاد نشود که سیم را از موتوربرق جدا کند و برق کل هیئت عزاداری قطع شود. بهمحض این که سیم از زمین فاصله میگرفت، اگر کسی نبود که آن را بگیرد و در حدفاصل موتوربرق و دسته زنجیرزن بایستد و مراقب باشد، ممکن بود به مردم آسیب برسد و در آن تاریکی حواسشان نباشد و زمین بخورند.
رسم این بود که ابتدا دسته بزرگ زنجیرزنی راه میافتاد. شاید سیصد چهارصد نفر نوجوان و جوان دهه پنجاهی و شصتی و هفتادی، در دو خط موازی هم میایستادند و همگی با پیراهن مشکیِ یکدست، مرتب زنجیر میزدند. البته بودند بعضیها که بازوهای بزرگی داشتند و توصیههای دلسوزانه بزرگترها را قبول نمیکردند و با آستین رکابی زنجیر میزدند. بگذریم. سپس آقایان امیرزاده و خدامی و مجیدی که امامحسینیهای اسفریز بودند، به کمک سه چهار نفر از جوانان دیگر که به مداحی علاقه داشتند و اثبات شده بودند، فوراً اقدام به تشکیل دستههای سینهزنی میکردند و مثلاً ده تا دسته هفتاد هشتادنفری تشکیل میشد و نوحههای خودشان را یکی دو مرتبه در امامزاده تمرین میکردند و وقتی خوب در ذهنشان جا میگرفت، راه میافتادند و از امامزاده بهطرف مقصد که معمولاً مساجد و تکیههای محلههای اطراف بود حرکت میکردند.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_اول
👈[پسر نمیتواند خود را پیدا کند مگر اینکه از سایهی پدر بیرون بیاید و به شخصیت خود شکل دهد. زیگموند فروید]
جهرم/شب هشتم محرمالحرام/سال 1384
مثل الان نبود که همه درگیر فضای مجازی شده باشند و حداکثر نهایت عرض ادبشان به دو سه شب منتهی به تاسوعا و عاشورا باشد. همه یادشان هست که دهه شصت و هفتاد و هشتاد و تا حدودی هم دهه نود، همه شهرها علیالخصوص شهرهایی که هنوز درگیر مدرنیته نشده بودند، دهه محرم در آنجاها قیامت به پا میشد. مثل روز حشر که جایجای زمین دهان باز میکند و اموات بلند میشوند و همگی به طرفی حرکت میکنند، دهه محرم از همان شب اول، سیل جمعیت در تکیهها و هیئات و مساجد و دستهها بهطرف مغناطیس حسینی در جوشوخروش بود و هر چه به تاسوعا و عاشورا نزدیک میشد، این جوشوخروش و حرارت، به اعلی درجه خودش میرسید.
آن سال، یعنی سال 1384، حاج عبدالرسول، یا همان اوستا رسولِ جوشکارِ بابای محمد، با حدوداً هفتاد سال سن، با همان پایی که سی سال میلَنگاند و چشمانی که از دوران نوجوانیاش به خاطر برقِ جوشکاری قرمز شده بود و حتی سیاهی یکی از چشمانش به خاطر شدت آسیبهای کاری اصلاً پیدا نبود، با دستان پر از پینه و خسته، وسط دسته عزاداری، در هوای سر و سوزِ زمستان، گاریِ موتور برق را با زحمت به طرف جلو حرکت میداد.
در دستگاه امام حسین علیهالسلام همه سرکار خودشان هستند. نوحهخوان نوحه میخواند و سخنران، وعظ و خطابه میگوید. سینهزن، سینه میزند و علمدار، علم به دوش میکشد. حتی حساب کسانی که چایی دم میکنند و قندانها را پر میکنند، از حساب سقّاها جداست و مثلاً چایی دم کن و سقّا در کارِ راننده حاجآقا و مداح و یا در تعیین پاکت روضه و سایرین دخالت نمیکند و بالعکس.
اوستا رسول چون هم جوشکار بود و هم عمرش را با برق و موتوربرق و سیم و این چیزها سپری کرده بود، در اولِ دسته زنجیرزنی و سینهزنان محله اَسفریزِ جهرم، در کل دهه محرم با یکی از دوستانش که از قضا او هم اسمش رسول بود و از زور بازو اما از سادهدلی خاصی برخوردار بود، گاریِ سنگینِ موتوربرق را حرکت میدادند. آن موتوربرق، برق کل دسته عزاداری محله اسفریز را تأمین میکرد. یک سیم ضخیم و شاید صدمتری از موتوربرق، تا آخرین بلندگو و روشنایی دسته سینهزنی کشیده شده بود.
اوستا رسول باید حواسش میبود که هم گاری را به جلو حرکت بدهند و هم سرعتشان متعادل و متناسب با حرکت دسته باشد و هم این که آن سیم در دستوپای مردم گیر نکند. ازآنجاکه گرفتن سیم و از زمین بلندکردن آن موردعلاقه کودکان و نوجوانان نبود و از طرفی هم بزرگترها آن کار را چندان در شأن خودشان نمیدیدند و همه ترجیح میدادند که یا سینهزن باشند و یا زنجیرزن، اوستا رسول مرتب حواسش به پشت سرش بود که سیم روی زمین باشد و از زمین فاصله نگیرد و درعینحال، فشارِ کشیدنِ سیم از طرف گاری بلندگوها زیاد نشود که سیم را از موتوربرق جدا کند و برق کل هیئت عزاداری قطع شود. بهمحض این که سیم از زمین فاصله میگرفت، اگر کسی نبود که آن را بگیرد و در حدفاصل موتوربرق و دسته زنجیرزن بایستد و مراقب باشد، ممکن بود به مردم آسیب برسد و در آن تاریکی حواسشان نباشد و زمین بخورند.
رسم این بود که ابتدا دسته بزرگ زنجیرزنی راه میافتاد. شاید سیصد چهارصد نفر نوجوان و جوان دهه پنجاهی و شصتی و هفتادی، در دو خط موازی هم میایستادند و همگی با پیراهن مشکیِ یکدست، مرتب زنجیر میزدند. البته بودند بعضیها که بازوهای بزرگی داشتند و توصیههای دلسوزانه بزرگترها را قبول نمیکردند و با آستین رکابی زنجیر میزدند. بگذریم. سپس آقایان امیرزاده و خدامی و مجیدی که امامحسینیهای اسفریز بودند، به کمک سه چهار نفر از جوانان دیگر که به مداحی علاقه داشتند و اثبات شده بودند، فوراً اقدام به تشکیل دستههای سینهزنی میکردند و مثلاً ده تا دسته هفتاد هشتادنفری تشکیل میشد و نوحههای خودشان را یکی دو مرتبه در امامزاده تمرین میکردند و وقتی خوب در ذهنشان جا میگرفت، راه میافتادند و از امامزاده بهطرف مقصد که معمولاً مساجد و تکیههای محلههای اطراف بود حرکت میکردند.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour