#پارت_صد_و_پنجاه_و_دو
او که بیرون رفت، عمران دیگر آن عمران چند دقیقهی قبل نبود.
سیگاری از جعبهاش خارج کرد و فندک زیرش گرفت.
چندکام عمیق و طولانی گرفت و گوشهی پنجرهی سرتاسریِ ریلی را باز کرد و خاکسترش را بیرون تکاند و گفت.
_برو بپوش بریم یغما، زود!
_عمرانجان
نگذاشت ادامه دهم و بدون اینکه برگردد، همانطور که پشتش به من بود، کامی دیگر گرفت و کروات را کامل از دور گردنش باز کرد و روی تختِ چوبی دونفرهی گوشهی اتاق انداخت و فریاد زد.
_حاضرشو بریم، همین الان!
دست و پایم را گم کردم و از اتاق بیرون زدم.
فقط خدا میداند که او در هنگام عصبانیت تا چه حد ترسناک میشد.
اتاقهای دیگر را در پی یافتن لباسی زیر و رو کردم و نفهمیدم چهطور مانتو و شالی که متعلق به ترلان بود را پیدا کردم و به تن کشیدم.
از اتاق انتهای سالن طبقهی بالا، خارج شدم که هامون را مقابلم دیدم.
متعجب نگاهم کرد.
_چی شده؟ عِمران چش بود؟کجا میرید؟
آب دهانم را فرو دادم و از بالای شانهاش سر کشیدم و عمران را مشغول بحث با مهینجون دیدم.
_هی، هیچی، عصبانیه، ما، ما میریم خونه.
دقیقتر نگاهم کرد و گفت.
_مگه بار اولته عصبانی دیدیش؟اون که کار هر دیقهاشه، آروم باش خالهریزه، چیزی نشده که!
بی توجه به او، چشمهایم تنها صورت و گردن سرخ عمران را از آن فاصله دید و صدای هولشدهی هامون را شنیدم که گفت.
_چرا خون دماغ شدی یغماجان؟
دست زیر بینیام کشیدم و لب گزیدم.
_نه، نه چیزی نیست، جلوی عمران چیزی نگو
دست روی بینیام گذاشتم و سمت همان اتاقی رفتم که از آن خارج شده بودم.
هامون به دنبالم آمد و با نگرانی پرسید.
_چی شده یغما، نکنه عمران دست روت بلند کرده؟
در سرویس بهداشتی داخل اتاق را باز کردم و داخل شدم و جواب دادم.
_نه باور کن چیزی نیست، به عمران بگو دستشوییام، الان میام.
کمی صبر کردم و وقتی از بند آمدن خون بینیام خاطرجمع شدم، دستی روی پیشانی دردناکم کشیدم و بیرون رفتم.
عمران در سالن طبقهی بالا، کلافه قدم میزد و با دیدنم تشر زد.
_خوبه بهت گفتم زود بیای، اینه زود اومدنت؟ چه غلطی میکردی سه ساعته تو مستراح؟
جلوتر رفتم و گفتم.
_معذرت میخوام، بریم.
اگر دَم به دَمش میدادم، تا خودِ صبح هم یکریز میگفت.
نگاهی پرحرص سمتم کرد و با هم از پلهها سرازیر شدیم.
ترلان روی چهارمین پله نشسته بود و با شنیدن صدای پای ما ایستاد و به محض دیدن عمران توپید.
_باز چزوندیش؟ خستس، میذاشتی یکم استراحت کنه همینجا، الان وقت رفتنه؟
نگاهی به صورت من کرد و با نگرانی و عصابنیت رو به عمران ادامه داد.
_حداقل اولین شب نامزدیتون رو رعایت میکردی که صدای فریادت تا پایین نیاد، ببین رنگش پریده!
تو مریضی روانی؟!
چه غلطی کردی با یغما نامرد؟
عمران دستش را به قصد کوبیدن در صورت ترلان عقب برد که ترلان جیغ کوتاهی کشید و من خودم را بین ترلان و عمران قرار دادم و انگشتانم را روی لبهای ترلان قرار دادم و نالیدم.
_هیچی نگو ترلان، اتفاقی نیفتاده، خواهش میکنم.
هامون با عصبانیتی که سعی در کنترلش داشت سمت عمران آمد.
_عمران، مراقب رفتارت باش.
مهینجون چنگ به صورتش زد و گفت.
_مادر بیا دست یغما رو بگیر برو تا خوشی امروزو از دماغ هممون در نیاوردی.
اشک من چکید و به کیومرثخان که سری به نشانهی تأسف از رفتار عمران تکان میداد نگاه کردم.
ترلان اما انگار بیدی نبود که با باد تهدید عمران بلرزد و صدایش را بالاتر برد.
_وحشی، تو خجالت نمیکشی؟
عمران از پشت دندانهای کلید شدهاش غرید.
_چته وِروِره جادو؟ اولاً که هممون خوب میدونیم کی روانی بوده!
آخ عمران!
بد گفت، زیادی هم بد گفت، آنقدر بد که رنگ از چهرهی همه،مان پرید!
با خشونت ادامه داد.
_ثانیاً به تو چه که یغما خستهست یا نه؟من خودم خوب بلدم خستگیشو در بیارم، این چیزا به تو ربطی نداره دختر!
سوماً به تو چه که من داد زدم یا نه؟ بار دیگه دخالت بکنی تو کار و بحث و زندگیما، جوری میزنم که از جات بلند نشی!
ترلان از حرص میلرزید و هامون تشر زد.
_بس کن عمران، تمومش کن، داری عصبیام میکنی.!
مهینجون نالید.
_عمران مادر
و کیومرثخان با غیظ پلهها را بالا رفت و با صلابت گفت.
_نذارید حرمتها از بین بره، با همتون بودم.
دلم برای خواهرانههایش آتش گرفت و دست سردش را در دست سردترم گرفتم و ترلان با چشمانی به اشک نشسته نگاهم کرد.
عمران دست دیگرم را گرفت و من را به دنبال خودش کشاند.
نگاهم پی ترلان چرخید که با نگرانی نگاهم کرد و به دنبال عمران که قدمهای بلندش را تند و پرسرعت برمیداشت، تقریباً دویدم.
او که بیرون رفت، عمران دیگر آن عمران چند دقیقهی قبل نبود.
سیگاری از جعبهاش خارج کرد و فندک زیرش گرفت.
چندکام عمیق و طولانی گرفت و گوشهی پنجرهی سرتاسریِ ریلی را باز کرد و خاکسترش را بیرون تکاند و گفت.
_برو بپوش بریم یغما، زود!
_عمرانجان
نگذاشت ادامه دهم و بدون اینکه برگردد، همانطور که پشتش به من بود، کامی دیگر گرفت و کروات را کامل از دور گردنش باز کرد و روی تختِ چوبی دونفرهی گوشهی اتاق انداخت و فریاد زد.
_حاضرشو بریم، همین الان!
دست و پایم را گم کردم و از اتاق بیرون زدم.
فقط خدا میداند که او در هنگام عصبانیت تا چه حد ترسناک میشد.
اتاقهای دیگر را در پی یافتن لباسی زیر و رو کردم و نفهمیدم چهطور مانتو و شالی که متعلق به ترلان بود را پیدا کردم و به تن کشیدم.
از اتاق انتهای سالن طبقهی بالا، خارج شدم که هامون را مقابلم دیدم.
متعجب نگاهم کرد.
_چی شده؟ عِمران چش بود؟کجا میرید؟
آب دهانم را فرو دادم و از بالای شانهاش سر کشیدم و عمران را مشغول بحث با مهینجون دیدم.
_هی، هیچی، عصبانیه، ما، ما میریم خونه.
دقیقتر نگاهم کرد و گفت.
_مگه بار اولته عصبانی دیدیش؟اون که کار هر دیقهاشه، آروم باش خالهریزه، چیزی نشده که!
بی توجه به او، چشمهایم تنها صورت و گردن سرخ عمران را از آن فاصله دید و صدای هولشدهی هامون را شنیدم که گفت.
_چرا خون دماغ شدی یغماجان؟
دست زیر بینیام کشیدم و لب گزیدم.
_نه، نه چیزی نیست، جلوی عمران چیزی نگو
دست روی بینیام گذاشتم و سمت همان اتاقی رفتم که از آن خارج شده بودم.
هامون به دنبالم آمد و با نگرانی پرسید.
_چی شده یغما، نکنه عمران دست روت بلند کرده؟
در سرویس بهداشتی داخل اتاق را باز کردم و داخل شدم و جواب دادم.
_نه باور کن چیزی نیست، به عمران بگو دستشوییام، الان میام.
کمی صبر کردم و وقتی از بند آمدن خون بینیام خاطرجمع شدم، دستی روی پیشانی دردناکم کشیدم و بیرون رفتم.
عمران در سالن طبقهی بالا، کلافه قدم میزد و با دیدنم تشر زد.
_خوبه بهت گفتم زود بیای، اینه زود اومدنت؟ چه غلطی میکردی سه ساعته تو مستراح؟
جلوتر رفتم و گفتم.
_معذرت میخوام، بریم.
اگر دَم به دَمش میدادم، تا خودِ صبح هم یکریز میگفت.
نگاهی پرحرص سمتم کرد و با هم از پلهها سرازیر شدیم.
ترلان روی چهارمین پله نشسته بود و با شنیدن صدای پای ما ایستاد و به محض دیدن عمران توپید.
_باز چزوندیش؟ خستس، میذاشتی یکم استراحت کنه همینجا، الان وقت رفتنه؟
نگاهی به صورت من کرد و با نگرانی و عصابنیت رو به عمران ادامه داد.
_حداقل اولین شب نامزدیتون رو رعایت میکردی که صدای فریادت تا پایین نیاد، ببین رنگش پریده!
تو مریضی روانی؟!
چه غلطی کردی با یغما نامرد؟
عمران دستش را به قصد کوبیدن در صورت ترلان عقب برد که ترلان جیغ کوتاهی کشید و من خودم را بین ترلان و عمران قرار دادم و انگشتانم را روی لبهای ترلان قرار دادم و نالیدم.
_هیچی نگو ترلان، اتفاقی نیفتاده، خواهش میکنم.
هامون با عصبانیتی که سعی در کنترلش داشت سمت عمران آمد.
_عمران، مراقب رفتارت باش.
مهینجون چنگ به صورتش زد و گفت.
_مادر بیا دست یغما رو بگیر برو تا خوشی امروزو از دماغ هممون در نیاوردی.
اشک من چکید و به کیومرثخان که سری به نشانهی تأسف از رفتار عمران تکان میداد نگاه کردم.
ترلان اما انگار بیدی نبود که با باد تهدید عمران بلرزد و صدایش را بالاتر برد.
_وحشی، تو خجالت نمیکشی؟
عمران از پشت دندانهای کلید شدهاش غرید.
_چته وِروِره جادو؟ اولاً که هممون خوب میدونیم کی روانی بوده!
آخ عمران!
بد گفت، زیادی هم بد گفت، آنقدر بد که رنگ از چهرهی همه،مان پرید!
با خشونت ادامه داد.
_ثانیاً به تو چه که یغما خستهست یا نه؟من خودم خوب بلدم خستگیشو در بیارم، این چیزا به تو ربطی نداره دختر!
سوماً به تو چه که من داد زدم یا نه؟ بار دیگه دخالت بکنی تو کار و بحث و زندگیما، جوری میزنم که از جات بلند نشی!
ترلان از حرص میلرزید و هامون تشر زد.
_بس کن عمران، تمومش کن، داری عصبیام میکنی.!
مهینجون نالید.
_عمران مادر
و کیومرثخان با غیظ پلهها را بالا رفت و با صلابت گفت.
_نذارید حرمتها از بین بره، با همتون بودم.
دلم برای خواهرانههایش آتش گرفت و دست سردش را در دست سردترم گرفتم و ترلان با چشمانی به اشک نشسته نگاهم کرد.
عمران دست دیگرم را گرفت و من را به دنبال خودش کشاند.
نگاهم پی ترلان چرخید که با نگرانی نگاهم کرد و به دنبال عمران که قدمهای بلندش را تند و پرسرعت برمیداشت، تقریباً دویدم.