#پارت_صد_و_پنجاه_و_یک
مگر فراموش شدنیست، شور آن بوسهی شورانگیز؟
فاصله گرفت و با چشمانی مخمور نگاهم کرد و لب زد.
_چی شد که تو الان اینجایی یغما؟
چرا من انقدر خریت کردم؟چی به روزِ دل خودم آوردم؟
دستم را بالا بردم و گوشهی پیشانی کبود شدهاش را نوازش کردم.
یک قدم جلو رفتم.
قدِ من، درست تا روی سینهاش میرسید.
لبهایم را به آرامی روی قفسهی سینهاش گذاشتم و بوسهای رویش کاشتم.
سرم را یک طرفه همانجا قفل کردم و دستهای او دور کمرم پیچید و دستهای من دور گردنش حلقه شد.
در گلو خندید و گفت.
_خدایی نکرده قصد نداری کار دستمون بدی که؟
اینجا جاش نیستا، وگرنه میدونی که من همهجوره
میان حرفش دویدم و سریع فاصله گرفتم و مشت آرامی بر شکمش زدم.
اخم کردم و جواب دادم.
_عِمران، نگو خب، خجالت میکشم بی ادب!
قهقهه زد و جلو آمد و خم شد روی صورتم.
همانطور که لبهایش مماس با لبهایم بود گفت.
_نگفته بودم خجالتت رو میریزم جوجه؟
معترض نگاهش کردم و قبل از اینکه همان یک اپسیلون فاصله را هم تمام کند، چند ضربه به در اتاق خورد و لبهایش را یک طرفه جمع کرد و من دستی به یقهی لباسم کشیدم و او فاصله گرفت.
همانطور که انگشت شستش را گوشهی لبهایش میکشید جواب داد.
_بله؟
صدای پر ابهت کیومرثخان بود که طنین انداخت.
_عمران، میتونم بیام داخل؟
عمران دستی به گردنش کشید و سمت در رفت.
من هم میان اتاق آمدم و عمران دستگیرهی در را پایین کشید.
کیومرثخان، کت و شلوارش را با لباسهای راحتی عوض کرده بود.
از ذهنم گذشت که چهقدر رنگ لیمویی تیشرتش به پوست برنزهای که عمران از او به ارث برده بود میآید و چهقدر آیندهی عمران شبیه به پدرش است.
موهای جوگندمیاش که ابهت و جدیت چهرهاش را چندبرابر کرده بود.
عمران و هامون هم درست مثل او قدبلند و چهارشانه بودند.
گرمای پدرانهای که در میان جدیت ابروهای در هم گره کردهاش بود را دوست داشتم.
رو به من لبخندی نیمبند زد و همزمان آهی عمیق، از میان سینهاش خارج شد و من پاسخش را با لبخندی شرمگین دادم.
رو کرد سمت عمران و بازهم گرهی میان ابروهایش محکم چِفت هم شدند و بدون مقدمه به عمران که منتظر به او نگاه میکرد، توپید.
_مگه من بهت نگفته بودم صیغه باید شش ماهه باشه؟
عمران یک تای ابرویش را بالا انداخت و دستهایش را در جیب شلوارش فرو برد و شانههایش را بالا انداخت.
-چه فرقی میکنه؟ شما میخوای دیرتر عقد رسمی بینمون خونده بشه؟ از نظر من که باید همین امشب عروسی میگرفتیم، ما نیازی به دورهی نامزدی نداریم.
کیومرثخان عصبی نفسش را بیرون راند و جلوتر آمد و دست روی شانهی عمران گذاشت.
انگار حوصلهی کَل کَل کردن را نداشت.
_باشه پسر، دور، دورِ توئه.
نگاهی سمت من کرد و خطاب به عمران گفت.
_تا روزی که نفس بکشم، خودم پشت این دوتا دخترم.
سرش را به چپ و راست تکان داد.
_بابت ترلان خیالم راحتتره، چون نه خودش به آرومی یغماست و نه هامون به تندی تو!
عمران کلافه و دست به سینه ایستاد و سرش را کمی کج کرد و دنبالهی حرف پدرش گرفت.
_اما بابت یغما خیالت ناراحته چون مثل ترلان شیش متر زبون نداره و بلد نیست شبیهِ اون مارغاشیه نیش بزنه!
منم که یه سگِهارِ بیشرف و پستفطرتِ به تمام معنا میبینی!
لب گزیدم و انگشتانم را در هم تنیدم.
هم دلم از توهینی که مقابل من به خواهرم کرده بود گرفت و هم از الفاظ نامناسبی که به خودش نسبت داده بود.
کیومرث خان تنها خیره نگاهش کرد و اینبار ملتماسانه لب زد.
_عمرانجان، بابا، مواظبش باش، برای یه بار هم که شده، در تمام طول زندگیت، اینبار مردونه بایست پای مسئولیتت.
عمران سرش را تکان داد.
_حواسم بهش هست.
نگاه پر استرسم میان آن پدر و پسر غیرقابل پیشبینی جابهجا میشد که کیومرثخان انگار کوتاه آمد.
قدمهایش را سمت من به حرکت در آورد و صدای صندلهایش، روی فرش دستبافت اتاقِ میهمان بلند شد.
مقابلم ایستاد و خم شد و بوسهای روی سرم نشاند.
چشمهایش را روی هم فشرد و لب زد.
_روی من حساب کن، هروقت، هر ساعتی، هرروزی که دیدی دیگه نمیتونی
دستم را بالا گرفتم و ناله کردم.
_نگید کیومرثخان، توروخدا ابنجوری نگید.
تک خندهای کرد و سرش را به چپ و راست تکان داد.
_باشه دخترم، هرطور راحتی، فقط بدون من پشتتم.
عمران خندید و گفت.
_مرسی باباجان که انقدر برای پسرت ارزش قائلی.
کیومرثخان بدون اینکه جوابی به عمران بدهد و اصلاً انگار صدای او را نشنیده، سمت در رفت و بعد انگار چیزی به خاطر آورده باشد، سمتم چرخید و گفت.
_اگر من رو لایق پدری میدونی، بابا صدام بزن دخترم.
لبخند مهمان لبهایم شد.
من مدتها بود که با این کلمه غریبه بودم و حالا دلم از این حرف کیومرثخان زیر و رو و سرشار از خوشی شده بود.
صدایم کمی لرزید و جواب دادم.
_اختیار دارید، ممنونم ازتون بهخاطر تمام حمایتهاتون.
پلک روی هم فشرد و لب زد.
_شبت خوش.
مگر فراموش شدنیست، شور آن بوسهی شورانگیز؟
فاصله گرفت و با چشمانی مخمور نگاهم کرد و لب زد.
_چی شد که تو الان اینجایی یغما؟
چرا من انقدر خریت کردم؟چی به روزِ دل خودم آوردم؟
دستم را بالا بردم و گوشهی پیشانی کبود شدهاش را نوازش کردم.
یک قدم جلو رفتم.
قدِ من، درست تا روی سینهاش میرسید.
لبهایم را به آرامی روی قفسهی سینهاش گذاشتم و بوسهای رویش کاشتم.
سرم را یک طرفه همانجا قفل کردم و دستهای او دور کمرم پیچید و دستهای من دور گردنش حلقه شد.
در گلو خندید و گفت.
_خدایی نکرده قصد نداری کار دستمون بدی که؟
اینجا جاش نیستا، وگرنه میدونی که من همهجوره
میان حرفش دویدم و سریع فاصله گرفتم و مشت آرامی بر شکمش زدم.
اخم کردم و جواب دادم.
_عِمران، نگو خب، خجالت میکشم بی ادب!
قهقهه زد و جلو آمد و خم شد روی صورتم.
همانطور که لبهایش مماس با لبهایم بود گفت.
_نگفته بودم خجالتت رو میریزم جوجه؟
معترض نگاهش کردم و قبل از اینکه همان یک اپسیلون فاصله را هم تمام کند، چند ضربه به در اتاق خورد و لبهایش را یک طرفه جمع کرد و من دستی به یقهی لباسم کشیدم و او فاصله گرفت.
همانطور که انگشت شستش را گوشهی لبهایش میکشید جواب داد.
_بله؟
صدای پر ابهت کیومرثخان بود که طنین انداخت.
_عمران، میتونم بیام داخل؟
عمران دستی به گردنش کشید و سمت در رفت.
من هم میان اتاق آمدم و عمران دستگیرهی در را پایین کشید.
کیومرثخان، کت و شلوارش را با لباسهای راحتی عوض کرده بود.
از ذهنم گذشت که چهقدر رنگ لیمویی تیشرتش به پوست برنزهای که عمران از او به ارث برده بود میآید و چهقدر آیندهی عمران شبیه به پدرش است.
موهای جوگندمیاش که ابهت و جدیت چهرهاش را چندبرابر کرده بود.
عمران و هامون هم درست مثل او قدبلند و چهارشانه بودند.
گرمای پدرانهای که در میان جدیت ابروهای در هم گره کردهاش بود را دوست داشتم.
رو به من لبخندی نیمبند زد و همزمان آهی عمیق، از میان سینهاش خارج شد و من پاسخش را با لبخندی شرمگین دادم.
رو کرد سمت عمران و بازهم گرهی میان ابروهایش محکم چِفت هم شدند و بدون مقدمه به عمران که منتظر به او نگاه میکرد، توپید.
_مگه من بهت نگفته بودم صیغه باید شش ماهه باشه؟
عمران یک تای ابرویش را بالا انداخت و دستهایش را در جیب شلوارش فرو برد و شانههایش را بالا انداخت.
-چه فرقی میکنه؟ شما میخوای دیرتر عقد رسمی بینمون خونده بشه؟ از نظر من که باید همین امشب عروسی میگرفتیم، ما نیازی به دورهی نامزدی نداریم.
کیومرثخان عصبی نفسش را بیرون راند و جلوتر آمد و دست روی شانهی عمران گذاشت.
انگار حوصلهی کَل کَل کردن را نداشت.
_باشه پسر، دور، دورِ توئه.
نگاهی سمت من کرد و خطاب به عمران گفت.
_تا روزی که نفس بکشم، خودم پشت این دوتا دخترم.
سرش را به چپ و راست تکان داد.
_بابت ترلان خیالم راحتتره، چون نه خودش به آرومی یغماست و نه هامون به تندی تو!
عمران کلافه و دست به سینه ایستاد و سرش را کمی کج کرد و دنبالهی حرف پدرش گرفت.
_اما بابت یغما خیالت ناراحته چون مثل ترلان شیش متر زبون نداره و بلد نیست شبیهِ اون مارغاشیه نیش بزنه!
منم که یه سگِهارِ بیشرف و پستفطرتِ به تمام معنا میبینی!
لب گزیدم و انگشتانم را در هم تنیدم.
هم دلم از توهینی که مقابل من به خواهرم کرده بود گرفت و هم از الفاظ نامناسبی که به خودش نسبت داده بود.
کیومرث خان تنها خیره نگاهش کرد و اینبار ملتماسانه لب زد.
_عمرانجان، بابا، مواظبش باش، برای یه بار هم که شده، در تمام طول زندگیت، اینبار مردونه بایست پای مسئولیتت.
عمران سرش را تکان داد.
_حواسم بهش هست.
نگاه پر استرسم میان آن پدر و پسر غیرقابل پیشبینی جابهجا میشد که کیومرثخان انگار کوتاه آمد.
قدمهایش را سمت من به حرکت در آورد و صدای صندلهایش، روی فرش دستبافت اتاقِ میهمان بلند شد.
مقابلم ایستاد و خم شد و بوسهای روی سرم نشاند.
چشمهایش را روی هم فشرد و لب زد.
_روی من حساب کن، هروقت، هر ساعتی، هرروزی که دیدی دیگه نمیتونی
دستم را بالا گرفتم و ناله کردم.
_نگید کیومرثخان، توروخدا ابنجوری نگید.
تک خندهای کرد و سرش را به چپ و راست تکان داد.
_باشه دخترم، هرطور راحتی، فقط بدون من پشتتم.
عمران خندید و گفت.
_مرسی باباجان که انقدر برای پسرت ارزش قائلی.
کیومرثخان بدون اینکه جوابی به عمران بدهد و اصلاً انگار صدای او را نشنیده، سمت در رفت و بعد انگار چیزی به خاطر آورده باشد، سمتم چرخید و گفت.
_اگر من رو لایق پدری میدونی، بابا صدام بزن دخترم.
لبخند مهمان لبهایم شد.
من مدتها بود که با این کلمه غریبه بودم و حالا دلم از این حرف کیومرثخان زیر و رو و سرشار از خوشی شده بود.
صدایم کمی لرزید و جواب دادم.
_اختیار دارید، ممنونم ازتون بهخاطر تمام حمایتهاتون.
پلک روی هم فشرد و لب زد.
_شبت خوش.