#پارت_۶۰
📌رمان جاری خواهم ماند
📌به قلم: مهلا.خ
📌کپی حتی با ذکر منلع ممنوع
قلب از نفس افتادهام را پشت آن پنجره، در میان آن جمعیت، در میان آن میزها و در مقابل سیاهی چشمانش که این بار ستاره داشت، جای گذاشتم.
حریر کنار رفته به حالت قبل بازگشت و بلافاصله بازدم محبوسم رها شد و زمین و زمان، به حالت قبل برگشت.
به پنجره تکیه دادم و به نامش فکر کردم.
معنی نامش چه بود؟
شهریار، پادشاه؟
این نام واقعا برازندهاش بود. نبود؟
اصلا این چه حس و حالی بود که من را در خودش غرق کرده بود؟
در اتاق باز شد و آلا در چهارچوپ در ایستاد. با دیدنم لب های کش آمدهاش جمع شد و لیوان در دستش را روی میز گذاشت و به سرعت به سویم قدم برداشت.
_چی شده؟ چرا اینقدر قرمز شدی؟هان؟
نگاهم به لیوان نیمه خالی خیره مانده بود که دستش روی گونهام نشست و همین هم باعث لرزشم شد. دستان او زیادی سرد بود یا من آتش گرفته بودم؟
_آسو؟ تب داری؟ چرا قرمز شدی؟
دستش را پس زدم و کلافه لب زدم.
_خوبم، ای بابا، چرا الکی شلوغش میکنی؟
چشم غرهای رفت و دستم را که بند پردهی حریر شده بود، کشید.
_یعنی دلم میخواد یه جوری بزنمت که نفهمی از کجا خوردی؟ قیافهی خودت رو که ندیدی، سکته ناقص رو رد کردم از دستت...
پرده را کشید. حرفش را نصفه رها کرد و یکباره گفت:
_اوه آسو اینجا رو نگاه، شازده هم که اومده. خوشم میآد خوب دل و جرات داره ها.
مگر جرات داشتم که باز به شازده ای که میگفت، نگاه کنم؟
قدمی عقب رفتم تا وسوسه نشوم و به کنار پنجره کشیده نشوم، گفتم:
_به نظر توهم همه چیز امشب غیر عادیه؟
_اینکه شهریار هم اومده؟ اگر نمیاومد غیر عادی بود.
نیم رخش را به من داده بود. لبخندش را از نظر گذراندم. اصلا چرا اینقدر راجب شهریار صحبت میکرد؟ قبل از اینکه چیزی بگویم، گفت:
_میدونی از چیه این پسر خوشم میآد؟ اینکه نه من، نه هیچکس دیگهای جرات نداره روی حرف حاج بابا حرف بزنه؛ اما این شازده، عجیب غریبه، حتی حاج بابا هم نگرانه و میترسه.
به هیچ کدام از حرف هایش توجهای نکردم و ذهنم تنها جملهی اولش را تجزیه و تحلیل میکرد. از او خوشش میآمد؟ از شهریار؟ آلا؟
_از شهریار خوشت میآد؟
ناخواسته این سوال را پرسیده بودم.
صدای خنده اش بلند شد و اخم روی پیشانی من بیشتر شکل گرفت.
_آسو؟ چرا بعضی وقتا اینقدر خنگ میشی؟ نگاه چشماش...
سر پایین انداختم. پرده را رها کرد و به سویم آمد. تا بخواهم بفهمم قصدش چیست، دستش به دورم حلقه شد.
_فکر بد نکن قربونت برم. این خوش اومدنی که میگم، اون خوش اومدنی که مغز کوچیک تو برداشت کرده نیست. فکر کردی من از دلت خبر ندارم.
او چه می دانست و چه خبر داشت که من نه میدانستم و نه خبر داشتم.
عقب رفتم و حیران زده نگاهش کردم. خندید. چشمکی زد و گفت:
_اسم شهریار میآد، سر تا پات گوش میشه، وقتی هستش چشمات برق میزنه. هنوز بگم نشونه های خبری که از دلت به گوشم رسیده؟
دستش را از دورم باز کردم و توپیدم.
_این حرف ها چیه؟ داری فکرهای بیخود میکنی. اصلا میفهمی داری راجب کی حرف میزنی؟ شهریار؟ دشمن حاج بابا؟
https://t.me/mahlanovels
📌رمان جاری خواهم ماند
📌به قلم: مهلا.خ
📌کپی حتی با ذکر منلع ممنوع
قلب از نفس افتادهام را پشت آن پنجره، در میان آن جمعیت، در میان آن میزها و در مقابل سیاهی چشمانش که این بار ستاره داشت، جای گذاشتم.
حریر کنار رفته به حالت قبل بازگشت و بلافاصله بازدم محبوسم رها شد و زمین و زمان، به حالت قبل برگشت.
به پنجره تکیه دادم و به نامش فکر کردم.
معنی نامش چه بود؟
شهریار، پادشاه؟
این نام واقعا برازندهاش بود. نبود؟
اصلا این چه حس و حالی بود که من را در خودش غرق کرده بود؟
در اتاق باز شد و آلا در چهارچوپ در ایستاد. با دیدنم لب های کش آمدهاش جمع شد و لیوان در دستش را روی میز گذاشت و به سرعت به سویم قدم برداشت.
_چی شده؟ چرا اینقدر قرمز شدی؟هان؟
نگاهم به لیوان نیمه خالی خیره مانده بود که دستش روی گونهام نشست و همین هم باعث لرزشم شد. دستان او زیادی سرد بود یا من آتش گرفته بودم؟
_آسو؟ تب داری؟ چرا قرمز شدی؟
دستش را پس زدم و کلافه لب زدم.
_خوبم، ای بابا، چرا الکی شلوغش میکنی؟
چشم غرهای رفت و دستم را که بند پردهی حریر شده بود، کشید.
_یعنی دلم میخواد یه جوری بزنمت که نفهمی از کجا خوردی؟ قیافهی خودت رو که ندیدی، سکته ناقص رو رد کردم از دستت...
پرده را کشید. حرفش را نصفه رها کرد و یکباره گفت:
_اوه آسو اینجا رو نگاه، شازده هم که اومده. خوشم میآد خوب دل و جرات داره ها.
مگر جرات داشتم که باز به شازده ای که میگفت، نگاه کنم؟
قدمی عقب رفتم تا وسوسه نشوم و به کنار پنجره کشیده نشوم، گفتم:
_به نظر توهم همه چیز امشب غیر عادیه؟
_اینکه شهریار هم اومده؟ اگر نمیاومد غیر عادی بود.
نیم رخش را به من داده بود. لبخندش را از نظر گذراندم. اصلا چرا اینقدر راجب شهریار صحبت میکرد؟ قبل از اینکه چیزی بگویم، گفت:
_میدونی از چیه این پسر خوشم میآد؟ اینکه نه من، نه هیچکس دیگهای جرات نداره روی حرف حاج بابا حرف بزنه؛ اما این شازده، عجیب غریبه، حتی حاج بابا هم نگرانه و میترسه.
به هیچ کدام از حرف هایش توجهای نکردم و ذهنم تنها جملهی اولش را تجزیه و تحلیل میکرد. از او خوشش میآمد؟ از شهریار؟ آلا؟
_از شهریار خوشت میآد؟
ناخواسته این سوال را پرسیده بودم.
صدای خنده اش بلند شد و اخم روی پیشانی من بیشتر شکل گرفت.
_آسو؟ چرا بعضی وقتا اینقدر خنگ میشی؟ نگاه چشماش...
سر پایین انداختم. پرده را رها کرد و به سویم آمد. تا بخواهم بفهمم قصدش چیست، دستش به دورم حلقه شد.
_فکر بد نکن قربونت برم. این خوش اومدنی که میگم، اون خوش اومدنی که مغز کوچیک تو برداشت کرده نیست. فکر کردی من از دلت خبر ندارم.
او چه می دانست و چه خبر داشت که من نه میدانستم و نه خبر داشتم.
عقب رفتم و حیران زده نگاهش کردم. خندید. چشمکی زد و گفت:
_اسم شهریار میآد، سر تا پات گوش میشه، وقتی هستش چشمات برق میزنه. هنوز بگم نشونه های خبری که از دلت به گوشم رسیده؟
دستش را از دورم باز کردم و توپیدم.
_این حرف ها چیه؟ داری فکرهای بیخود میکنی. اصلا میفهمی داری راجب کی حرف میزنی؟ شهریار؟ دشمن حاج بابا؟
https://t.me/mahlanovels