#پارت_۴۶۰
📌رمان جاری خواهم ماند
📌به قلم: مهلا.خ
📌کپی حتی با ذکر منبع ممنوع
_میبینم که دراز به دراز افتادی زن داداش. نترس خان داداش نبود. ولی باور کن شهریار رو زنده پیدا کنم، اولین حرفی که بهش میزنم اینکه با گم شدنش آسو خانم تجربههای زیادی در زمینهی غش کردن پیدا کرده.
چشم غرهای به او رفتم و دستم را سمت شهرزاد دراز کردم. دخترک وقتی دستان گرمش را در دستم جای داد به کمکش نشستم و در جواب شهراد گفتم:
_منم میبینم که بعد سه ساعت که اخمهات توی هم رفته بود و لبهات رو به هم دوخته بودی و مثل همیشه چرت و پرت نمیگفتی، الان کبکت خروس میخونه.
این بار لبخندش به نیشخندی زهرآگین تبدیل شد و چشمانش کدر رنگ شد. دلتنگی و بیطاقتی را میتوانستم از خط نگاهش بخوانم.
_کبکم خروس نخونه؟ همهش احتمال یک درصد میدادم که برادرم رو قراره توی سردخونهی این بیمارستان لعنتی ببینم. رفیقم نمیدونم روی چه حسابی گفت بیا اینجا این مردی که دو روزه فوت شده رو ببین، گفت شاید گمشدهی شما باشه. هرچند اتفاقی که واسش افتاده مشابه اتفاقیه که برای شهریار افتاده؛ اما چرا همچین کاری کرده؟ انگار قصد داشته جگرم رو بسوزونه.
روی برگرداند تا چشمان قرمزمش را از دیدهام پنهان کند. دستی به پیشانیام کشیدم و آهی از حسرت در دلم کشیدم. شش ماه تمام زندگی ما زیر و رو شده بود. شش ماه تمام در جهنم دست و پا میزدیم. شهرزاد دستم را رها کرد و با همان چشمان خیس شده خودش را در آغوش برادرش پنهان کرد. این دو خواهر و برادر بیشتر اوقات گرفتار کل کل با یکدیگر بودند و به همان اندازه هم از یکدیگر حمایت میکردند. همانند الان که درست متوجه نشدم شهراد بود که بیشتر به این آغوش احتیاج داشت یا شهرزاد!
در مسیر برگشت برخلاف مسیر رفتن به بیمارستان که همگی سکوت کرده بودند گاهی اوقات صدایی از یک نفرشان بلند میشد. گاهی دانیار و گاهی شهرزاد و شهراد هم صحبت هم میشدند و تنها من بودم که در سکوتم تمام این چند ماه را مرور میکردم. قصد نداشتم ناامیدی را به دلم راه بدهم؛ اما واقعا کم آورده بودم. دیگر نمیدانستم برای پیدا کردن نشانهای از شهریار باید چه بکنم.
با نزدیک شدن به روستا از شهراد خواستم ماشین را نگه دارد و اجازه بدهد بقیهی مسیر را تنهایی بروم و فکر کنم چهرهام آنقدر مصمم و شاید هم ترحم آمیز بود که حتی برادرم هم حرفی نزد و اجازه داد ساعاتی را در تنهایی خودم دست و پا بزنم.
آنقدر پیادهروی کردم. آنقدر در کوهستان چرخ زدم که خودم را در پرتگاه معروف دیدم. همانجایی که آخرین بار با شهریار خداحافظی کردم و اگر میدانستم تا شش ماه بعدش قرار نبود او را ببینم عمرا آن روز اجازه میدادم سوار آن ماشین لعنتی بشود و برود.
لبهی پرتگاه ایستادم و به روستایمان زل زدم. تک تک خانهها و پشتبامها را از نظر گذراندم. این روستا خیلی هم بزرگ نبود؛ پس چطور این همه ماجرا و رمز و راز داشت؟ در این روستا که همگی همدیگر را میشناختند چه کسی دشمن مشترک خانوادهی من و مرادیها شده بود؟
https://t.me/mahlanovels
📌رمان جاری خواهم ماند
📌به قلم: مهلا.خ
📌کپی حتی با ذکر منبع ممنوع
_میبینم که دراز به دراز افتادی زن داداش. نترس خان داداش نبود. ولی باور کن شهریار رو زنده پیدا کنم، اولین حرفی که بهش میزنم اینکه با گم شدنش آسو خانم تجربههای زیادی در زمینهی غش کردن پیدا کرده.
چشم غرهای به او رفتم و دستم را سمت شهرزاد دراز کردم. دخترک وقتی دستان گرمش را در دستم جای داد به کمکش نشستم و در جواب شهراد گفتم:
_منم میبینم که بعد سه ساعت که اخمهات توی هم رفته بود و لبهات رو به هم دوخته بودی و مثل همیشه چرت و پرت نمیگفتی، الان کبکت خروس میخونه.
این بار لبخندش به نیشخندی زهرآگین تبدیل شد و چشمانش کدر رنگ شد. دلتنگی و بیطاقتی را میتوانستم از خط نگاهش بخوانم.
_کبکم خروس نخونه؟ همهش احتمال یک درصد میدادم که برادرم رو قراره توی سردخونهی این بیمارستان لعنتی ببینم. رفیقم نمیدونم روی چه حسابی گفت بیا اینجا این مردی که دو روزه فوت شده رو ببین، گفت شاید گمشدهی شما باشه. هرچند اتفاقی که واسش افتاده مشابه اتفاقیه که برای شهریار افتاده؛ اما چرا همچین کاری کرده؟ انگار قصد داشته جگرم رو بسوزونه.
روی برگرداند تا چشمان قرمزمش را از دیدهام پنهان کند. دستی به پیشانیام کشیدم و آهی از حسرت در دلم کشیدم. شش ماه تمام زندگی ما زیر و رو شده بود. شش ماه تمام در جهنم دست و پا میزدیم. شهرزاد دستم را رها کرد و با همان چشمان خیس شده خودش را در آغوش برادرش پنهان کرد. این دو خواهر و برادر بیشتر اوقات گرفتار کل کل با یکدیگر بودند و به همان اندازه هم از یکدیگر حمایت میکردند. همانند الان که درست متوجه نشدم شهراد بود که بیشتر به این آغوش احتیاج داشت یا شهرزاد!
در مسیر برگشت برخلاف مسیر رفتن به بیمارستان که همگی سکوت کرده بودند گاهی اوقات صدایی از یک نفرشان بلند میشد. گاهی دانیار و گاهی شهرزاد و شهراد هم صحبت هم میشدند و تنها من بودم که در سکوتم تمام این چند ماه را مرور میکردم. قصد نداشتم ناامیدی را به دلم راه بدهم؛ اما واقعا کم آورده بودم. دیگر نمیدانستم برای پیدا کردن نشانهای از شهریار باید چه بکنم.
با نزدیک شدن به روستا از شهراد خواستم ماشین را نگه دارد و اجازه بدهد بقیهی مسیر را تنهایی بروم و فکر کنم چهرهام آنقدر مصمم و شاید هم ترحم آمیز بود که حتی برادرم هم حرفی نزد و اجازه داد ساعاتی را در تنهایی خودم دست و پا بزنم.
آنقدر پیادهروی کردم. آنقدر در کوهستان چرخ زدم که خودم را در پرتگاه معروف دیدم. همانجایی که آخرین بار با شهریار خداحافظی کردم و اگر میدانستم تا شش ماه بعدش قرار نبود او را ببینم عمرا آن روز اجازه میدادم سوار آن ماشین لعنتی بشود و برود.
لبهی پرتگاه ایستادم و به روستایمان زل زدم. تک تک خانهها و پشتبامها را از نظر گذراندم. این روستا خیلی هم بزرگ نبود؛ پس چطور این همه ماجرا و رمز و راز داشت؟ در این روستا که همگی همدیگر را میشناختند چه کسی دشمن مشترک خانوادهی من و مرادیها شده بود؟
https://t.me/mahlanovels