#پارت_۴۱۰
📌رمان جاری خواهم ماند
📌به قلم: مهلا.خ
📌کپی حتی با ذکر منبع ممنوع
آنقدر بیهوا مرا به سوی خودش کشیده بود که علنا از ترس افتادن من از این بلندی مرا در جهان کوچک آغوشش جای داده بود. بوی شکوفهی انار در بینیام پیچید و بیشک منبع این بو گردنش بود که حتی از این فاصله نبض رگهای گردنش را با چشم میدیدم که چطور با اضطراب میزدند. گویی تازه متوجهی موقعیتمان شده بود که حیران زده سر بلند کرد و با ببخشیدی زیر لب، گرهی دستانش باز شد و کسی در اعماق قلبم داد و بیداد میکرد که بیخیال این آغوش گرم و هر چند ناخواسته نشو؛ اما فرد دیگری در مغزم بیرحمانه با یک خفه شو جوابش را داد. به پشت سرم نظری انداختم. اگر یکی دو قدم دیگر عقب میرفتم، لبهی پرتگاه میایستادم و شاید هم از این بلندی به پایین پرت میشدم. بلافاصله لباس آسو را رها کردم. از مقابلش کنار رفتم و پهلو به پهلویش ایستادم. دخترک ترسیده بیشتر خودش را به سویم کشید. در این حد که بار دیگر فاصلهی تنهایمان به صفر نزدیک شد. با وحشت به پایین نگاه میکرد و انگار تصاویر آن روز نحس پیش چشمانش مینشست که هر لحظه چشمانش گرد تر و نفسهایش کوتاهتر میشد.
_قرار نیست اتفاقی بیفته. تو دختر قوی هستی. دختر های کُرد پر از جنم و شجاعتن. باورم رو زیر سوال نبر.
_دختر های کُردی که میگی، الان دارن به جشن و رسم و رسومات میرسن. یا دارن سبزه گره میزنن. یا زدن به کوهستان و دنبال گیاههای کوهی میگردن. مثل کاری که منم هر سال توی این روز انجام میدادم. اما الان اینجام. کنار تو تا با ترسم از ارتفاع و پرتگاه کنار بیام. بهار شده اما مثل هر سال نتونستم از طبیعت، از گل و گیاه، از دشت و کوهستان لذت ببرم. از روز اولش همش ترس و استرس داشتم... اصلا تو تا حالا بهار اینجا رو دیدی؟
به نشانهی نفی سر بالا انداختم که خندید. گویی از درهی پر پیچ و خم دیگر ترسی نداشت یا شاید از عمد جایی که ایستاده بود را انکار میکرد. به دور و برش نگاهی انداخت و با شگفتی شروع به تعریف از بهشتی کرد که او بد چشم دیده و من تنها تعریفش را شنیده بودم.
_باید ببینی چه بهشتی میشه. تصور همه از کُردستان کولاک و برف و زمستون طولانیه. اما بهار که بشه کل کوهستان و دشتها یک دست سبز میشن. در تضاد با دشتها، کوههایی که ارتفاع زیادی دارن، هنوز روی قلههاشون برف رو تحمل میکنن. وای شهریار نگم از گیاهان کوهی که خودرو در میآن. مثل پونه، اسفناج، ریواس و کلی گیاه دیگه. باید یه روزی به مامان بگم دعوتت کنه تا دست پختش رو بخوری و ببینی چه میکنه با این گیاهها و سبزیها. اینجا یه دشتی داره، یکم از روستا فاصله داره. یه دست از گلهای شقایق، قرمز رنگ میشه. یه باغی هم این اطراف هست. باغ آلبالو و گیلاس. واقعا توی عمرم به زیبایی اون باغ ندیدم. وقتی درختهاش شکوفه میدن آدم رو دیوونه میکنن... گوش میدی به حرفهای من؟ یک ساعته دارم برای کی تعریف میکنم؟ شهریار؟
دستش را مقابل چشمانم تکان داد تا حواسم را به خودش جلب کند. من غرق در توصیفاتش نشدم. غرق در صدای پر از شور و هیجانش شدم. غرق در چهرهی دخترانهی پر از ذوق و شادابیاش. غرق در موهای پرکلاغی که هوش و حواسم را از کار انداخته بود و چرا باید به نسیم بهاری حسادت کنم که چنین با تار به تار گیسوانش بازی میکرد؟ پلک فروبستم و حرفهایی را به زبان آوردم که خیلی وقت بود افسارش دیگر دست من نبود.
_من زیباتر از بهشتی که توصیف کردی رو دیدم. زیباتر از دشت شقایق و شگفتانگیز تر از باغ گیلاس دیدم. زیباتر از شکوفههای انار و گردوی سبز دیدم. پر شکوهتر از اون جوی آب جاری پر خاطره، رود سیروان، گیاهان کوهی، کوهستان پر از ابهت، دشت یک دست سبز و مزارع آفتابگردون رو دیدم. من باوانی رو دیدم که توی وجودم ریشه کرده و مثل پیچک همه چیز رو تصرف کرده. من تو رو دیدم. پس چطور انتظار داری چیز هایی که توصیف میکنی و از زیباییشون حرف میزنی اصلا به چشمم بیاد؟
https://t.me/mahlanovels
📌رمان جاری خواهم ماند
📌به قلم: مهلا.خ
📌کپی حتی با ذکر منبع ممنوع
آنقدر بیهوا مرا به سوی خودش کشیده بود که علنا از ترس افتادن من از این بلندی مرا در جهان کوچک آغوشش جای داده بود. بوی شکوفهی انار در بینیام پیچید و بیشک منبع این بو گردنش بود که حتی از این فاصله نبض رگهای گردنش را با چشم میدیدم که چطور با اضطراب میزدند. گویی تازه متوجهی موقعیتمان شده بود که حیران زده سر بلند کرد و با ببخشیدی زیر لب، گرهی دستانش باز شد و کسی در اعماق قلبم داد و بیداد میکرد که بیخیال این آغوش گرم و هر چند ناخواسته نشو؛ اما فرد دیگری در مغزم بیرحمانه با یک خفه شو جوابش را داد. به پشت سرم نظری انداختم. اگر یکی دو قدم دیگر عقب میرفتم، لبهی پرتگاه میایستادم و شاید هم از این بلندی به پایین پرت میشدم. بلافاصله لباس آسو را رها کردم. از مقابلش کنار رفتم و پهلو به پهلویش ایستادم. دخترک ترسیده بیشتر خودش را به سویم کشید. در این حد که بار دیگر فاصلهی تنهایمان به صفر نزدیک شد. با وحشت به پایین نگاه میکرد و انگار تصاویر آن روز نحس پیش چشمانش مینشست که هر لحظه چشمانش گرد تر و نفسهایش کوتاهتر میشد.
_قرار نیست اتفاقی بیفته. تو دختر قوی هستی. دختر های کُرد پر از جنم و شجاعتن. باورم رو زیر سوال نبر.
_دختر های کُردی که میگی، الان دارن به جشن و رسم و رسومات میرسن. یا دارن سبزه گره میزنن. یا زدن به کوهستان و دنبال گیاههای کوهی میگردن. مثل کاری که منم هر سال توی این روز انجام میدادم. اما الان اینجام. کنار تو تا با ترسم از ارتفاع و پرتگاه کنار بیام. بهار شده اما مثل هر سال نتونستم از طبیعت، از گل و گیاه، از دشت و کوهستان لذت ببرم. از روز اولش همش ترس و استرس داشتم... اصلا تو تا حالا بهار اینجا رو دیدی؟
به نشانهی نفی سر بالا انداختم که خندید. گویی از درهی پر پیچ و خم دیگر ترسی نداشت یا شاید از عمد جایی که ایستاده بود را انکار میکرد. به دور و برش نگاهی انداخت و با شگفتی شروع به تعریف از بهشتی کرد که او بد چشم دیده و من تنها تعریفش را شنیده بودم.
_باید ببینی چه بهشتی میشه. تصور همه از کُردستان کولاک و برف و زمستون طولانیه. اما بهار که بشه کل کوهستان و دشتها یک دست سبز میشن. در تضاد با دشتها، کوههایی که ارتفاع زیادی دارن، هنوز روی قلههاشون برف رو تحمل میکنن. وای شهریار نگم از گیاهان کوهی که خودرو در میآن. مثل پونه، اسفناج، ریواس و کلی گیاه دیگه. باید یه روزی به مامان بگم دعوتت کنه تا دست پختش رو بخوری و ببینی چه میکنه با این گیاهها و سبزیها. اینجا یه دشتی داره، یکم از روستا فاصله داره. یه دست از گلهای شقایق، قرمز رنگ میشه. یه باغی هم این اطراف هست. باغ آلبالو و گیلاس. واقعا توی عمرم به زیبایی اون باغ ندیدم. وقتی درختهاش شکوفه میدن آدم رو دیوونه میکنن... گوش میدی به حرفهای من؟ یک ساعته دارم برای کی تعریف میکنم؟ شهریار؟
دستش را مقابل چشمانم تکان داد تا حواسم را به خودش جلب کند. من غرق در توصیفاتش نشدم. غرق در صدای پر از شور و هیجانش شدم. غرق در چهرهی دخترانهی پر از ذوق و شادابیاش. غرق در موهای پرکلاغی که هوش و حواسم را از کار انداخته بود و چرا باید به نسیم بهاری حسادت کنم که چنین با تار به تار گیسوانش بازی میکرد؟ پلک فروبستم و حرفهایی را به زبان آوردم که خیلی وقت بود افسارش دیگر دست من نبود.
_من زیباتر از بهشتی که توصیف کردی رو دیدم. زیباتر از دشت شقایق و شگفتانگیز تر از باغ گیلاس دیدم. زیباتر از شکوفههای انار و گردوی سبز دیدم. پر شکوهتر از اون جوی آب جاری پر خاطره، رود سیروان، گیاهان کوهی، کوهستان پر از ابهت، دشت یک دست سبز و مزارع آفتابگردون رو دیدم. من باوانی رو دیدم که توی وجودم ریشه کرده و مثل پیچک همه چیز رو تصرف کرده. من تو رو دیدم. پس چطور انتظار داری چیز هایی که توصیف میکنی و از زیباییشون حرف میزنی اصلا به چشمم بیاد؟
https://t.me/mahlanovels