#پارت_۳۰
📌رمان جاری خواهم ماند
📌به قلم: مهلا.خ
📌کپی حتی با ذکر منبع ممنوع
_چرا به بابا یا حاج بابا چیزی نمیگی آسو؟ میدونی که چقدر حاج بابا روی اینچیز ها حساسه؟
با حرفش سریع پاهایم متوقف شد و دستش را گرفتم تا متوقفش کنم. چشمانش در جواب حرکت ناگهانیام گرد شد و سری به چپ و راست تکان داد.
_آلا عقلت رو از دست دادی؟ حاج بابا دقیقا قصدش اینکه سیروان با من یا با تو ازدواج کنه. اون وقت برم بگم شازده پسرت من و میخواد؛ ولی من ازش متنفرم؟ دستی دستی خودم رو بندازم توی چاه؟ فکر کردی حاج بابا طرف من رو میگیره؟ نخیر فقط راه رو برای اون دیو دو سر راحت تر میکنه. بیخیال، بیا بریم. عمو داره نگاهمون میکنه.
از کنارش گذشتم تا این بحث، بیش از این ادامه پیدا نکند. نگاهم با نگاه عمو تلاقی کرد. عمویی که همه به بد ذاتی و شخصیت سیاهش قسم میخوردند؛ اما برای من و خواهر و برادر هایم، آن روی شخصیت سفیدش را نشان میداد. ابتدا آلا را در آغوش گرفت و به روی پیشانیاش بوسهای زد و بعد دقیقا همین کار را هم با من کرد. بعد از او به سوی زن عمو رفتم. شاید بد ذاتی عمو، نود درصدش تقصیر این زن بود. تنها دستم را در دست دراز شدهاش قرار دادم و خوش آمد گفتم. دانیار خودش را روی تخت کنار کشید تا جای برای نشستن من و آلا باشد. با لبخندی از دانیار تشکر کردم و تا نشستم، سیروان دقیقا مقابلم ایستاد و به دیوار تکیه داد.
لعنت به او و چشمان نا پاکش!
با حرص نگاهم را از او گرفتم و روی برگرداندم تا حتی از گوشهی چشم هم نگاهم به او نیفتد.
_با نوهی محمد خان چی کار کردین؟ هنوز توی روستاست؟ واقعا تصمیمش جدیه که اینجا بمونه و روی زمین های پدریش کار کنه؟ حاجی ممکنه بعدا برای ما دردسر بشه. همینطور میخواین دست روی دست بذارین و نگاه کنین؟
شاخک هایم تکان خوردند. نوهی محمد خان، همان شهریار بود، نبود؟ ناخواسته هر موضوعی که به صاحب جفت چشمان سیاه رنگ ختم میشد، برایم مهم شده بود!
شاید هم خودم و جانم را مدیون او میدانستم! به حاج بابا منتظر نگاه کردم. کنجکاو بودم چه چیزی در پاسخ عمو میگوید.
_نگران اون نباش، کاری میکنم که خودش با پای خودش از اینجا فرار کنه و حتی پشت سرش رو هم نگاه نکنه.
چطور حاج بابای مهربان و دلسوز نوه هایش تا این حد بی رحم شده بود؟
به جای آن که وارد بحث مادر و زن عمو و آلا بشوم، سکوت اختیار کرده بودم و تمام هوش و حواسم را به پدر بزرگ دادم. باید میفهمیدم قصدش چیست!
صدای معترض پدرم، نظرم را جلب کرد.
_حاجی شهریار تا الان پا کج نذاشته، من اون رو کاملا زیر نظر دارم هیچ کار مشکوکی نکرده. نمیشه که همینجوری بر علیهاش اقدام کنیم.
باز هم به پدرم، او انگار هنوز مروتش را از دست نداده بود!
چرا دانیار سکوت کرده بود؟ چرا دخالت نمیکرد؟ او که به راحتی میتوانست در تصمیمات حاج بابا دخالت کند. کلافه در جایم کمی جا به جا شدم که نگاهم به سیروان افتاد. دستانش را مقابل قفسهی سینه اش جمع کرده بود و هنوز هم نگاهش را از من نگرفته بود. تا توجهام را به خودش دید، ابرویش بالا پرید. با این علف هرز در زندگیم چه میکردم؟ با حرفش پلک هایم بیشتر از هم فاصله گرفت.
_آسو؟ با من بیا که سوغاتیت رو بهت بدم. اینجا ساکت نشستی، انگار حوصلهت سر رفته. بلند شو دیگه.
https://t.me/mahlanovels
📌رمان جاری خواهم ماند
📌به قلم: مهلا.خ
📌کپی حتی با ذکر منبع ممنوع
_چرا به بابا یا حاج بابا چیزی نمیگی آسو؟ میدونی که چقدر حاج بابا روی اینچیز ها حساسه؟
با حرفش سریع پاهایم متوقف شد و دستش را گرفتم تا متوقفش کنم. چشمانش در جواب حرکت ناگهانیام گرد شد و سری به چپ و راست تکان داد.
_آلا عقلت رو از دست دادی؟ حاج بابا دقیقا قصدش اینکه سیروان با من یا با تو ازدواج کنه. اون وقت برم بگم شازده پسرت من و میخواد؛ ولی من ازش متنفرم؟ دستی دستی خودم رو بندازم توی چاه؟ فکر کردی حاج بابا طرف من رو میگیره؟ نخیر فقط راه رو برای اون دیو دو سر راحت تر میکنه. بیخیال، بیا بریم. عمو داره نگاهمون میکنه.
از کنارش گذشتم تا این بحث، بیش از این ادامه پیدا نکند. نگاهم با نگاه عمو تلاقی کرد. عمویی که همه به بد ذاتی و شخصیت سیاهش قسم میخوردند؛ اما برای من و خواهر و برادر هایم، آن روی شخصیت سفیدش را نشان میداد. ابتدا آلا را در آغوش گرفت و به روی پیشانیاش بوسهای زد و بعد دقیقا همین کار را هم با من کرد. بعد از او به سوی زن عمو رفتم. شاید بد ذاتی عمو، نود درصدش تقصیر این زن بود. تنها دستم را در دست دراز شدهاش قرار دادم و خوش آمد گفتم. دانیار خودش را روی تخت کنار کشید تا جای برای نشستن من و آلا باشد. با لبخندی از دانیار تشکر کردم و تا نشستم، سیروان دقیقا مقابلم ایستاد و به دیوار تکیه داد.
لعنت به او و چشمان نا پاکش!
با حرص نگاهم را از او گرفتم و روی برگرداندم تا حتی از گوشهی چشم هم نگاهم به او نیفتد.
_با نوهی محمد خان چی کار کردین؟ هنوز توی روستاست؟ واقعا تصمیمش جدیه که اینجا بمونه و روی زمین های پدریش کار کنه؟ حاجی ممکنه بعدا برای ما دردسر بشه. همینطور میخواین دست روی دست بذارین و نگاه کنین؟
شاخک هایم تکان خوردند. نوهی محمد خان، همان شهریار بود، نبود؟ ناخواسته هر موضوعی که به صاحب جفت چشمان سیاه رنگ ختم میشد، برایم مهم شده بود!
شاید هم خودم و جانم را مدیون او میدانستم! به حاج بابا منتظر نگاه کردم. کنجکاو بودم چه چیزی در پاسخ عمو میگوید.
_نگران اون نباش، کاری میکنم که خودش با پای خودش از اینجا فرار کنه و حتی پشت سرش رو هم نگاه نکنه.
چطور حاج بابای مهربان و دلسوز نوه هایش تا این حد بی رحم شده بود؟
به جای آن که وارد بحث مادر و زن عمو و آلا بشوم، سکوت اختیار کرده بودم و تمام هوش و حواسم را به پدر بزرگ دادم. باید میفهمیدم قصدش چیست!
صدای معترض پدرم، نظرم را جلب کرد.
_حاجی شهریار تا الان پا کج نذاشته، من اون رو کاملا زیر نظر دارم هیچ کار مشکوکی نکرده. نمیشه که همینجوری بر علیهاش اقدام کنیم.
باز هم به پدرم، او انگار هنوز مروتش را از دست نداده بود!
چرا دانیار سکوت کرده بود؟ چرا دخالت نمیکرد؟ او که به راحتی میتوانست در تصمیمات حاج بابا دخالت کند. کلافه در جایم کمی جا به جا شدم که نگاهم به سیروان افتاد. دستانش را مقابل قفسهی سینه اش جمع کرده بود و هنوز هم نگاهش را از من نگرفته بود. تا توجهام را به خودش دید، ابرویش بالا پرید. با این علف هرز در زندگیم چه میکردم؟ با حرفش پلک هایم بیشتر از هم فاصله گرفت.
_آسو؟ با من بیا که سوغاتیت رو بهت بدم. اینجا ساکت نشستی، انگار حوصلهت سر رفته. بلند شو دیگه.
https://t.me/mahlanovels