" به نام آنکه عزت از اوست "
#part68
#Alma
استوار و وحشی به سمت سلول اون فاحشه قدم برمیداشتم، خون جلوی چشمهام رو گرفته بود. امّا آلما خونسرد باش، ذرّهذرّه جونش رو بگیر نه یکدفعه، بزار طعم مرگواقعی رو بکشه! بزار بفهمه مجازات زخم زدن به یاغی مرگِتدریجیِ، بزار بفهمه دخترضعیفی که توی خواب بهش آسیب زدن همون دختریاغی پرآوازس...
وقتی به دم سلول رسیدم، خودش بود. روی تختش دراز کشیده بود و کسی نبود، همه بیرون زندان بودند و این یعنی فرصتمناسب، به سمتش رفتم که یکلحظه سرش رو برگردوند و بادیدنم شوک شد. ترسید، بایدم بترسه زخمی که خودش زده بود قیافم رو ترسناکتر از قبل کرده بود. بدون معطلی دستهام روی گردنش گذاشتم و فشاردادم، زیرلب نوچههاش رو صدا میزد. بیشتر فشار دادم که صورتش سرخ شد، آروم لب زدم:
- خوبه؟ نه؟ داری مرگ و میبینی نه؟ چهجور مرگی دوستداری؟ هان؟
از روش بلند شدم که شروع کرد به سرفه کردن. رفتم سمت در سلول، درسلول رو محکم بستم و بعد باگذاشتن چوب و بستن شال، رفتم دوباره سمتش. به سمتم حمله کرد که محکم کوبوندمش به نردههای در سلول. بعد شال رو دور گردنش انداختم و مجبورش کردم بشینه هربار دستههای شال رو محکمتر میکشیدم و بیشتر به مرزخفگی میبردمش داد زدم:
- میدونی من کیم؟ میخوای بدونی به کی آسیب زدی؟ هان؟ ج.ن.ده پولی من یاغیم، دختریاغی دخترپرآوازهی این مملکت، بفهم زخم کیرو تازه کردی؟ فکر کردی جرمت ج.ند.گیه؟ خیلی شاخی؟ نه جوجه... دلم میخواد مرگ و باچشمهای خودت ببینی، همین مرگی که شب توی خواب برام رقم زدی...
- خ... خوا... خواهش... ش... ش... می... می... کنم... ول... ول... ولم کن...
پوزخند زدم و داد زدم:
- تو خوابت ببینی ج.ن.ده.
شال رو بیشتر فشار دادم، که رنگش از سرخی به سمت کبودی رفت. پوزخند زدم و ول کردمش، پرت روی زمین شد و خودش رو به سمت روشویی میکشید تا وایسه و آب بخوره که، لیوانی که روی روشویی بود رو پرت کردم روی زمین که به هزار تیکه تبدیل شد. نشستم روی شکمش و مجبورش کردم روی خوردههای شیشه دراز بکشه و فشار دادم. جیغ بلندی کشید که گفتم:
- میسوزه؟ درد داره؟ آخ، من به جای تو دردم گرفت...
بعد چاقو رو از جیبمانتوم درآوردم که با دیدن چاقو ترس رو به وضوح از روی چشمهاش خوندم، چاقو رو روی گونش نوازشوار کشیدم و با پوزخندم ادامه داد:
- آخه دخترهی ج.ن.ده فکر کردی جرمت از همهی ماها سنگینتره؟ چندبار به رئیس زندون و قاضی پروندت دادی که حکم سنگسارت شده حبس؟ هان؟ چندبار، میخوای باهم مرور کنیم؟ یا چندبار تورو زیر زیردستهام دیدمت؟ صدای آهونالهات کل ویلا رو پر کرده بود؟ فکر کردی وقتی اومدم اینجا نشناختمت؟ چندبار تا الان بچه سقط کردی؟ از چندنفر.؟
دختر اشکهاش گولگول میریخت، چاقو رو آروم توی گونش فرو کردم و تا پیشونیش ادامه دادم، جیغ گوشخراشی میکشید امّا بس نبود، برای من بس نبود. دوباره چاقو رو درآوردم و توی لپش فرو کردم تا چاک دهنش امتداد دادم. بعد داد زدم:
- میدونی؟ جرم پاره کرد صورت یاغی سنگینه، امّا انتقامش ازت سنگینتر... یککاری میکنم باهات مرگ تدریجی رو به وضوح بفهمی... نشناختی دختریاغی رو.
چاقو رو توی پوست دستش فرو کردم و تا کتف ادامه دادم، تا اینکه با صدای داد آسمان برگشتم، میزد به نردهها و میگفت:
- نکن، آلما نکن... الان رفتن رهامو بیارن، نکن لعنتی... دختره رو کشتی، لعنتی نکن
امّا امان از انتقام که شیرین بود برای من، امّا یکلحظه با دیدن خون قرمزرنگی که از همهجای بدنش بیرون میزد تازه فهمیدم چندضربه به جایجای بدنشم زدم امّا نفهمیدم... بیهوش بود، یکهخوردم. در سلول باز شد، این رو از محکم برخورد کردنش با دیوار سلول فهمیدم و بدنم توسط دستهای آشنایی کشیده شد و بعد توی بغلش فرو رفتم. اسید معدم رو توی حلقم حس میکردم و بعد فوارهای خون از جانب من و سیاهی مطلق...
#Roham
با خون بالا آوردن آلما، محکم گرفتمش و سعی کردم به اون دختر که هیچی ازش نمونده بود نگاه نکنم. پس پرویرخان راست میگفت دختر خوی وحشیگریش بزنه بالا هیچکس از پسش برنمیاد، محکم گرفتمش که مثل گنجشک بیجون توی بغلم افتاد. بغلش کردم و رفتم سمت بهداری زندان پشتسرم آسمان راه افتاد. اون دختر رو بلافاصله با آمبولانس انتقالش دادن به بیمارستان، راستش ترسیده بودم، از آلما، از اینکه قراره چه اتفاقی بیفته؟! این دختر یاغی نبود، یک قاتلسریالی بود این وحشیگریش از یک قاتلسریالی بهتر و مهربون بودنش از یکیاغی بود...
آروم تخت گذاشتمش و بعداز سفارش کردن به دکتر و آسمان به سمت اتاقی که دایی توش منتظرم بود رفتم. تقهای به در زدم و وارد اتاق شدم. دایی عرض اتاق رو طی میکرد و زیرلب چیزهایی باخودش میگفت که بادیدنم گفت:
- عه اومدی رهام؟
- کاری داشتین بامن دایی؟
رفت نشست روی صندلی و اشاره کرد روی مبل روبروییش بشینم. عصبی بود، گفتم:
- حالتون خوبه؟
#part68
#Alma
استوار و وحشی به سمت سلول اون فاحشه قدم برمیداشتم، خون جلوی چشمهام رو گرفته بود. امّا آلما خونسرد باش، ذرّهذرّه جونش رو بگیر نه یکدفعه، بزار طعم مرگواقعی رو بکشه! بزار بفهمه مجازات زخم زدن به یاغی مرگِتدریجیِ، بزار بفهمه دخترضعیفی که توی خواب بهش آسیب زدن همون دختریاغی پرآوازس...
وقتی به دم سلول رسیدم، خودش بود. روی تختش دراز کشیده بود و کسی نبود، همه بیرون زندان بودند و این یعنی فرصتمناسب، به سمتش رفتم که یکلحظه سرش رو برگردوند و بادیدنم شوک شد. ترسید، بایدم بترسه زخمی که خودش زده بود قیافم رو ترسناکتر از قبل کرده بود. بدون معطلی دستهام روی گردنش گذاشتم و فشاردادم، زیرلب نوچههاش رو صدا میزد. بیشتر فشار دادم که صورتش سرخ شد، آروم لب زدم:
- خوبه؟ نه؟ داری مرگ و میبینی نه؟ چهجور مرگی دوستداری؟ هان؟
از روش بلند شدم که شروع کرد به سرفه کردن. رفتم سمت در سلول، درسلول رو محکم بستم و بعد باگذاشتن چوب و بستن شال، رفتم دوباره سمتش. به سمتم حمله کرد که محکم کوبوندمش به نردههای در سلول. بعد شال رو دور گردنش انداختم و مجبورش کردم بشینه هربار دستههای شال رو محکمتر میکشیدم و بیشتر به مرزخفگی میبردمش داد زدم:
- میدونی من کیم؟ میخوای بدونی به کی آسیب زدی؟ هان؟ ج.ن.ده پولی من یاغیم، دختریاغی دخترپرآوازهی این مملکت، بفهم زخم کیرو تازه کردی؟ فکر کردی جرمت ج.ند.گیه؟ خیلی شاخی؟ نه جوجه... دلم میخواد مرگ و باچشمهای خودت ببینی، همین مرگی که شب توی خواب برام رقم زدی...
- خ... خوا... خواهش... ش... ش... می... می... کنم... ول... ول... ولم کن...
پوزخند زدم و داد زدم:
- تو خوابت ببینی ج.ن.ده.
شال رو بیشتر فشار دادم، که رنگش از سرخی به سمت کبودی رفت. پوزخند زدم و ول کردمش، پرت روی زمین شد و خودش رو به سمت روشویی میکشید تا وایسه و آب بخوره که، لیوانی که روی روشویی بود رو پرت کردم روی زمین که به هزار تیکه تبدیل شد. نشستم روی شکمش و مجبورش کردم روی خوردههای شیشه دراز بکشه و فشار دادم. جیغ بلندی کشید که گفتم:
- میسوزه؟ درد داره؟ آخ، من به جای تو دردم گرفت...
بعد چاقو رو از جیبمانتوم درآوردم که با دیدن چاقو ترس رو به وضوح از روی چشمهاش خوندم، چاقو رو روی گونش نوازشوار کشیدم و با پوزخندم ادامه داد:
- آخه دخترهی ج.ن.ده فکر کردی جرمت از همهی ماها سنگینتره؟ چندبار به رئیس زندون و قاضی پروندت دادی که حکم سنگسارت شده حبس؟ هان؟ چندبار، میخوای باهم مرور کنیم؟ یا چندبار تورو زیر زیردستهام دیدمت؟ صدای آهونالهات کل ویلا رو پر کرده بود؟ فکر کردی وقتی اومدم اینجا نشناختمت؟ چندبار تا الان بچه سقط کردی؟ از چندنفر.؟
دختر اشکهاش گولگول میریخت، چاقو رو آروم توی گونش فرو کردم و تا پیشونیش ادامه دادم، جیغ گوشخراشی میکشید امّا بس نبود، برای من بس نبود. دوباره چاقو رو درآوردم و توی لپش فرو کردم تا چاک دهنش امتداد دادم. بعد داد زدم:
- میدونی؟ جرم پاره کرد صورت یاغی سنگینه، امّا انتقامش ازت سنگینتر... یککاری میکنم باهات مرگ تدریجی رو به وضوح بفهمی... نشناختی دختریاغی رو.
چاقو رو توی پوست دستش فرو کردم و تا کتف ادامه دادم، تا اینکه با صدای داد آسمان برگشتم، میزد به نردهها و میگفت:
- نکن، آلما نکن... الان رفتن رهامو بیارن، نکن لعنتی... دختره رو کشتی، لعنتی نکن
امّا امان از انتقام که شیرین بود برای من، امّا یکلحظه با دیدن خون قرمزرنگی که از همهجای بدنش بیرون میزد تازه فهمیدم چندضربه به جایجای بدنشم زدم امّا نفهمیدم... بیهوش بود، یکهخوردم. در سلول باز شد، این رو از محکم برخورد کردنش با دیوار سلول فهمیدم و بدنم توسط دستهای آشنایی کشیده شد و بعد توی بغلش فرو رفتم. اسید معدم رو توی حلقم حس میکردم و بعد فوارهای خون از جانب من و سیاهی مطلق...
#Roham
با خون بالا آوردن آلما، محکم گرفتمش و سعی کردم به اون دختر که هیچی ازش نمونده بود نگاه نکنم. پس پرویرخان راست میگفت دختر خوی وحشیگریش بزنه بالا هیچکس از پسش برنمیاد، محکم گرفتمش که مثل گنجشک بیجون توی بغلم افتاد. بغلش کردم و رفتم سمت بهداری زندان پشتسرم آسمان راه افتاد. اون دختر رو بلافاصله با آمبولانس انتقالش دادن به بیمارستان، راستش ترسیده بودم، از آلما، از اینکه قراره چه اتفاقی بیفته؟! این دختر یاغی نبود، یک قاتلسریالی بود این وحشیگریش از یک قاتلسریالی بهتر و مهربون بودنش از یکیاغی بود...
آروم تخت گذاشتمش و بعداز سفارش کردن به دکتر و آسمان به سمت اتاقی که دایی توش منتظرم بود رفتم. تقهای به در زدم و وارد اتاق شدم. دایی عرض اتاق رو طی میکرد و زیرلب چیزهایی باخودش میگفت که بادیدنم گفت:
- عه اومدی رهام؟
- کاری داشتین بامن دایی؟
رفت نشست روی صندلی و اشاره کرد روی مبل روبروییش بشینم. عصبی بود، گفتم:
- حالتون خوبه؟